گزارش «اعتماد» از فرزنداني كه در انتظار اجراي قانون اعطاي تابعيت هستند
ما سي سالهايم و بدون شناسنامه
نيلوفر رسولي
تصور كنيد يك ماه شناسنامه خود را گم كرده باشيد، زندگي كردن بدون شناسنامه در اين يك ماه چقدر دشوار خواهد بود؟ چند در با نداشتن همين شناسنامه به روي شما بسته خواهند شد؟ شناسنامه و كارت ملي شايد چند ورق كاغذي رسمي باشند ته كشويي از كمد كه به وقت باز كردن حساب، ثبتنام دانشگاه و مدرسه، استخدام به كار يا تمديد دفترچه بيمه از پشت خرتوپرتهاي آن كشو بيرون بيايند و كار كه تمام شد، به همانجا بازگردند. اما براي فرزنداني كه پدر ايراني ندارند، اين چند ورق تمام زندگي است، اين چند ورق اصلا همان متهم رديف اولي است كه در غيابش، روياي تحصيل، روياي كار، روياي تشكيل خانواده و كوچكترين روياهاي ديگر، حتي موتورسواري و رانندگي نيز به امري محال و غيرقانوني بدل شده است. اما اين تمام ماجرا نيست، اين چند برگ به معناي هويت است، نه فقط در جامعه بلكه در حريم خصوصي خانواده، با داشتن همين شناسنامه است كه نگاههاي تبعيضآميز كنار ميرود، ديگر كسي اين فرزندان را «جوجه افغاني» نميخواند و ميپذيرد كه آنها نيز در همين خاك و خون ريشه دارند: «بدبختي اينه كه خودمون رو ايراني ميدونيم، ما ميخوايم در ايران بميريم اما همين آرزو هم يه شايده.» با همراهي موسسه دياران، «ميثم»، «كوثر» و «اوسام» پذيرفتند براي دقايقي شرح زندگي خود را از پشت تلفن به «اعتماد» بگويند، بگويند كه سه دهه از زندگي خود را با ترس و نااميدي سر كردهاند، يكبار و براي هميشه با شنيدن تصويب اين لايحه از خوشحالي سر از پا نشناختهاند، اما حالا كه اجراي اين قانون معوق شده است، حالا كه ثبتاحوال و اداره اتباع آنها را به فردايي نامعلوم ارجاع ميدهد، حتي بيش از پيش سرخوردهاند. بگويند كه انگار برخي كارمندان ثبتاحوال چندان رضايتي از اجراي اين قانون ندارند و هر شايد، اما، اگر، معلوم نيست، فردا، فردا و فرداي ديگري كه به زبان ميآيد، خوشي تصويب اين قانون را با سرخوردگي به كام تلخ ميكند. اين گزارش روايت دشواريهاي زندگي اين سه جواني است كه سالها آموختهاند بدون داشتن كارت هويتي زندگي كنند و چشم بر آرزوهايشان ببندند، اما هنوز چشم به راه اجراي اين قانون هستند، ميخواهند درس بخوانند، ازدواج كنند، براي كودكانشان شناسنامه بگيرند و از آن مهمتر، ايراني باشند.
داستان ميثم: ميخواهم در ايران بميرم
«هر دقيقه از زندگي من در اين سالها، داستان تحقير بود.» ميثم 31 ساله، بدون شناسنامه صاحب يك دختر سهساله است و هفت ماه ديگر فرزند دومش هم به دنيا خواهد آمد، دولت قبل از اين يك بار شاكي او بوده است كه چرا بدون اجازه با زني ايراني ازدواج كرده است، حاصل اين شكايت هم براي او هشت شب زندان به دنبال داشته است، آن هم وقتي همسرش، زهرا خانم را حامله بود، ميثم اما بعد از زندانرفتن هم دست از سروكول زندگي برنداشت و حالا در زيرزمين خانهاي، كارگاه خياطي دارد و در خفا به همراه همسرش، كتوشلوار ميدوزد. پدر ميثم طلبه بود و از افغانستان براي تحصيل حوزوي به قم آمده بود، حالا شش سالي ميشود كه ميثم و دوبرادر و مادرش خبري از پدر ندارند و در غياب او، مادر طلاق گرفته است و با همسر دومش در اصفهان زندگي ميكند، مادري كه متولد سال 53 است اما به قول ميثم، تمام موهايش سفيد شده و حتي يك تار موي سياه بر پيشاني ندارد، بيشناسنامهبودن فرزندانش رنگ را از روي اين زلفها گرفته است. «چرا نتونستي شناسنامه بگيري؟» «مدارك ناقص، افغانستاني جماعت يعني همين، مدارك ناقص.» 13 سال پيش بود كه ميثم براي اولينبار رفت تا آن چندبرگ هويتي خود را از اداره ثبتاحوال بگيرد، اما خبر نداشت كه مدارك ناقص ازدواج پدر و مادرش براي او دردسرساز خواهد شد. به او گفته بودند كه قانون تابع احساسات كسي نيست و با سند عقد شرعي پدر و مادرش نميتواند شناسنامه بگيرد، بايد سند محضري داشته باشد، يك سال طول كشيد تا مادر و پدر ميثم بتوانند همين يك تكه سند را آماده كنند اما سايه 19 سالگي بر سر ميثم او را از گرفتن شناسنامه محروم كرد. قانون به 19 سالهها تعلق نميگرفت. ميثم هم از گرفتن شناسنامه بازماند و هم از تحصيل، با داشتن كارت سبز توانسته بود تا آخرين سال دبيرستان درس بخواند اما ميگويد كه چندان خاطرات خوشي هم از درس و درسخواندن ندارد، هميشه معلمي پيدا ميشد كه او را از سر صف يا داخل كلاس درس بيرون بكشد: «آهاي افغاني، بيا بيرون» اما ميثم خود را ايراني ميداند، مادرش و همسرش ايراني هستند، در قم متولد شده است و ميخواهد در ايران هم بميرد: «ما لاي ايرانيا بزرگ شديم، فرق داريم با كسايي كه دو رگه افغان هستن. اونا اصلا به فكر گرفتن شناسنامه نيستن، اين ما هستيم كه براي مردن توي اين خاك شناسنامه ميخوايم.» شناسنامه، پدر را از خانواده به آن سوي مرزها فراري داد. شش سال دعواي هميشگي سر تعلل او براي گرفتن شناسنامه دل اين پدر را كه به قول ميثم «دلي از جنس طلا داشت» شكست، براي هميشه از ايران رفت و سه سال كارت اقامت سه پسر خانواده تمديد نشد. در اين سه سال بود كه مادر ميثم زني را براي او پسنديد. ميثم ميخواست ازدواج كند اما هيچ برگه هويتي در دست نداشت، محضرهاي ازدواج راضي نميشدند بدون داشتن شناسنامه صيغه عقد را جاري كنند تا اينكه روزي آخوندي از كوچه ميگذشت و ميثم حاضر شد داستان زندگياش را با او درميان بگذارد و از او خواهش كند تا اقلا براي عقد شرعي رضايت بدهد، عقدي كه ميثم ميگويد براي او از همان لحظه اول باعث شرمساري ميشد و براي تمام اعضاي خانواده همسرش بايد توضيح ميداد كه چرا شناسنامه ندارد. وصلت او با يك زن ايراني اين فرصت را فراهم كرد تا بتواند از طريق او دوباره براي گرفتن كارت اقامت اقدام كند، پدر نبود و در غياب پدر، ميثم شد سرپرست خانواده، حدود 6 سال پيش، 6 ميليون تومان فقط براي جريمه سه سال تمديدنكردن كارت هزينه كرد و در اين گير ودار هم دولت از او شاكي شد كه چرا بدون اجازه زني ايراني گرفته است. زندان براي همسر ميثم جز اشك و حس تحقير حاصل ديگري نداشت، ازدواج با مردي كه خود را ايراني ميدانست اما ديگران او را «جوجه افغان» خطاب ميكردند براي او كمكم به معناي سرافكندگي شد. «حقارت، ترس، سرپايينبودن حتي كنار خاله و دايي» اينها داستان هر روز زندگي مردي است كه حتي پشت درهاي خانواده نيز از نگاههاي تبعيضآميز رهايي ندارد. دوري او با خاله و دايياش از سر دوستي نيست، از سر تحقير كمتر و نشنيدن حرفهايي است كه چون چاقويي جگر او و همسرش را به درد ميآورد: «همين چند هفته پيش عروسي پسرخالم بود، ما رو دعوت نكردن، گفتن افغانيا مايه شرمندگي ما هستن، افغانيا به درد نميخورن، ما كه افغاني نيستيم.» ميثم ميگويد همان روزي كه خبر آمد، به اداره اتباع قم سر زد، اداره به او گفته بود تا 15 و حداكثر يك ماه ديگر ميتوانند براي گرفتن شناسنامه اقدام كنند اما حالا حتي نميداند چند ماه از آن وعده ميگذرد، بارها راه همه ادارههايي را كه بايد، طي كرده است، پانزده روز به يك ماه، يك ماه به سه ماه، سه ماه به «بريد هر وقت خبرش شد بيايد» تغيير پيدا كرده است. حالا اداره اتباع ميگويد كه خبري نيست، بقيه هم دم گوشش پچپچ ميكنند كه اين قانون فقط حرف بود، «شايد»هايي كه ميشنود، امان او را بريده است: «براي كارمند اداره، شايد، فقط يك كلمه است، اما براي ما همهچيز.» فردا و فردا و فردا و تكرار فرداهاي ديگر، سيدعلي، رفيق ميثم را از راه كوهستان به تركيه متواري كرد، مادر سيدعلي هم از حسرت مرد، حسرت اينكه كودكي كه در همين خاك به دنيا آمده است، در همين خاك به رسميت شناخته شود، مادر ميثم نيز كم از مادر سيدعلي براي سه پسرش غصه نخورده است، سه پسري كه بدون مدرك مجبور هستند شاگردي كنند، به كارهايي مشغول باشند كه هيچ بيمهاي را براي آنها تضمين نميكند. اگر اين قانون بالاخره اجرا شود، ميثم ميتواند كارگاهش را از پستوي زيرزمين بيرون بياورد، كنار خيابان مغازهاي اجاره كند و سفارشهاي بيشتري بگيرد، ميثم ميتواند بدون ترس پشت فرمان ماشين بنشيند، براي دختر و فرزند در راهش شناسنامه بگيرد، از يك سرماخوردگي وحشتزده نشود و البته، ايراني باشد: «بدبختي اينه كه خودمون رو ايراني ميدونيم، ما ميخوايم در ايران بميريم اما همين آرزو هم يه شايده.»
داستان كوثر: دريغ از يك كاغذ هويتي
«حتي عكس پدرم را ندارم، از سه سالگي ما رو ول كرد و برگشت افغانستان، از اون موقع تا حالا هيچ خبري از ما نگرفته.» كوثر، با صداي آهسته و نامطمئني حرف ميزند و از پشت تلفن حرفهاي آخر جملهها را ميجود، 28 سال دارد و تاكنون در هيچ برگه رسمي نام او ثبت نشده است، نه كارت اقامت، نه پاسپورت و نه شناسنامه. از پنج فرزندي كه خداوند به مادر و پدر كوثر داده است، دو خواهر و يك برادر دهه 60 شناسنامه گرفتند، اما كوثر و خواهر كوچكترش كه دهه 70 متولد شدهاند، زندگي مخفي خود را با كارتهاي شناسايي خواهرانشان ادامه دادند. كوثر با شناسنامه خواهرش به نهضت رفت و تا پنجم ابتدايي درس خواند، تا آن زمان كسي خبر نداشت كه كوثر پدري افغانستاني دارد و به قول خودش «هنوز انگشتنما نشده بود.» سال دوم راهنمايي اما مدير مدرسه با ديدن عكس داد و بيداد ميكند كه كار كوثر غيرقانوني است، مدارك را نگه ميدارد و مادر او را ميخواهد. مادر نيز شرمنده و با پروندهاي زير بغل، دست دخترش را ميگيرد و تصوير در مدرسه كه به روي او بسته ميشود، آخرين تصويري است كه كوثر از تحصيل به خاطر ميسپارد. كوثر ميگويد كه مادرش تمام تقصيرها را متوجه پدربزرگ ميداند، او بود كه دختر كوچكش را به ازدواج با مردي افغانستاني مجبور كرد، فضاي روستا از پدر مقتدر و خودراي همين را ميطلبيد تا دختري را كه به بلوغ رسيده بود شوهر دهد، به اولين خواستگاري كه سر راه سبز شود، حتي اگر دخترش تمايلي نداشته باشد كه داشتن يا نداشتن تمايل دختر مطرح هم نبود. حالا فرزند همان دختر، حتي اگر به خواستگاري هم تمايل داشته باشد، نميتواند ازدواج كند: «شرايط را نگفته از در بيرون ميرن، اگه يه ذره پافشاري كنن، ميفهمن كه من اصلا پدرم رو نديدم، دوباره ميذارن ميرن.» خواهر كوچكتر هفت روزه بود كه پدر بدون خبر راه افغانستان را پيش گرفت تا كنار مادر و خواهرش زندگي كند، البته پيش از آن ميخواست فرزندانش را هم با خود ببرد افغانستان كه با ممانعت مادر كوثر مواجه شده بود، پدر كوثر حتي نميخواست براي آن سه فرزندش هم شناسنامه بگيرد، اما اصرار مادر كوثر چارهساز شده بود، اما نه چارهاي كه بتواند پدر را بر سفره خانواده نگاه دارد. خواهر بزرگتر شد سرپرست خانواده و به قول كوثر براي همه پدري كرد، شناسنامه و مدارك هويتياش هم شد كاغذهايي اشتراكي. كوثر حالا كنار همين خواهرش چند روزي را درتهران سر ميكند و به كمك او و فرزند نو رسيدهاش رفته است، اما همين سفر هم براي او جز دردسر و ترس چيز ديگري نداشت، سوار شدن به قطار با كارت ملي خواهر، كاركردن در رستوران و آرايشگاه با كارت ملي خواهر، درس خواندن با كارت ملي خواهر، هويت داشتن با كارت ملي خواهر، و همراه با اينها او هربار ميترسد كه به دام بيفتد و او را به افغانستان بفرستند، اما او در افغانستان حتي يك آشنا ندارد. با اين حال زندگي با اوراق هويتي خواهر يك ترس بزرگتر را از كوثر ميگيرد: «ترس انگشتنما شدن» بيش از سي سال است كه ساكن خانهاي در مشهد هستند اما در و همسايه از راز اين خانواده خبر دارند، او را دختر افغاني ميخوانند. قانون اعطاي تابعيت به فرزندان با مادران ايراني كه تصويب شد، كوثر و خواهر كوچكترش بارها به اداره اتباع مشهد سر زدند، اما همه به آنها گفتند كه صبر كنند، به كوثر گفتند: «مشخص نيست، بايد صبر كني، حتي اگر مشخص هم شود اين قانون احتمالا شامل تو نخواهد بود، تو حتي شهروند هم نيستي، اصلا مدركي از پدرت نداري.» «شناسنامه بگيري چي كار ميكني؟» «دوس دارم دوباره درس بخونم، از من گذشته اما هميشه دوست داشتم معلم زبان بشم، گواهينامه ميگيرم و اگه سنم رسيد و كسي خواست، ازدواج ميكنم.» كوثر هر بار كه، اما و اگر و شايد شنيده، صد بار ديگر سردر گريبان برده و روزها طول كشيده تا حال خود را دگرگون كند: «با من طوري رفتار ميكنن توي اداره ثبت احوال كه انگار اونجا مال خودشونه و راضي نيستن، برخوردي كه با بقيه دارن رو با من ندارن.» كوثر اما ميگويد كه به اين زندگي پنهاني عادت كرده است، چه آييننامه اجرا شود و چه نشود، او 28 سال از زندگياش را بدون هويت گذرانده است: «دست ما جايي بند نيست، دو سال ديگر سي سالم ميشه و هرچقدر براي شما دردناك باشه، براي من عادي شده.»
داستان اوسام: سربازي، سربازي، سربازي
«من عشق آتشنشاني بودم، هزار بار سر زدم به ايستگاههاي آتشنشاني اما دستم كوتاهه، شناسنامه ندارم.» اوسام، چند ماه بعد 34 ساله ميشود، همراه با پدرعراقي و مادر ايرانياش در تهران زندگي ميكند، يك روز گلفروشي ميكند و يك روز دستفروشي و يك روز از سرماخوردگي به وحشت ميافتد. پدر اوسام كه حالا بدون بيمه و حقوق بازنشستگي خانهنشين شده است، كمي بعد از انقلاب و پيش از جنگ ايران و عراق، خواستگار مادر اوسام شد، آن روزها رفتوآمد بين ايران و عراق آسان بود، مرز فاصلهاي براي آشنايي و جوانهزدن عشق نبود، همين شد كه پدربزرگ اوسام راضي شد دخترش را در همان شهر مهران به عقد جوان عراقي دربياورد كه دستفروش بود اما آنقدر اراده داشت كه بتواند شش فرزند را به سلامت بزرگ كند. از اين شش فرزند فقط خواهر بزرگتر روي شناسنامه را به خود ديد، آن هم به اين دليل كه با مردي ايراني ازدواج كرد. اوسام تا پيشدانشگاهي با همان مدارك اقامت درس خواند، كنكور داد و در رشته مديريت صنعتي هم پذيرفته شد اما مسوول ثبتنام دانشگاه به او گفت يا برميگردد عراق و با پاسپورت ميآيد ايران و هزينه دانشگاه را به دلار ميدهد، يا اينكه ميرود شناسنامه ميگيرد. اوسام راه سوم را انتخاب كرد، كنار گذاشتن درس و دانشگاه و حسرتي كه هر روز بزرگتر از ديروز ميشد، بعد از دانشگاه سراغ شنا رفت، در چند ماه توانست آنقدر پيشرفت كند كه غريق نجات شود، اما همان يك ورق كاغذ هم از او دريغ شد. نداشتن شناسنامه سدي بود بر هر آرزوي ريز و درشتي، نه آتشنشاني و نه آبهاي استخر روي خوشي به او نشان نميدادند، خيابان شد محل كار او، كارگري، دستفروشي، «هر كاري كه شما فكرشو كنيد، هر كاري كه سخت باشه، ناجور باشد، درآمدش كم باشه، همه رو انجام دادم، اما كو بيمه.» اوسام البته ميگويد دو، سه سالي ميشود بيمه به آنها تعلق ميگيرد، اما اين بيمه فقط براي مرگ و مير لحاظ ميشود. بيمهاي كه دستمزدهاي اندك توان پرداخت آن را هم ندارند. اوسام براي گرفتن همين چندرغاز حقوق هم بارها بازخواست ميشد كه چرا اين پول بايد به حساب مادرش واريز شود، چرا خودش حتي كارت عابربانك ندارد، چرا نميتواند وانت يا حتي موتور براند، چرا اينقدر فارسي را سليس ميداند، اما شناسنامه ندارد، چرا چرا چرا چرا، پاسخ دادن به اين چراها شايد براي يك بار آسان بود، اما نگاههاي بعد از پاسخ او را ميرنجاند: «سرخوردگي، همه ما سرخورده شديم.» اوسام ميگويد كه خيلي از دوستانش از ايران رفتند اما خيليها هم بودند كه ميتوانستند بروند، اما نرفتند، ماندند، ماندند چون خود را ايراني ميدانستند، در اين خاك به دنيا آمده بودند، در اين خاك و به فارسي درس خوانده بودند، دوستان و خانوادهشان ايراني بود، چطور ميتوانستند بروند، كجا ميتوانستند، بروند: «ما نرفتيم اما حتي پيش خانواده مادري هم نميتوانيم سر بلند كنيم.» اوسام ميگويد پيش از اينكه آقاي جهانگيري اين لايحه را به مجلس بفرستد، پيگير ماجرا بوده ، به هر جا كه ميشد نامه فرستاده و زنگ زده است. اوسام ميگويد آن روزي كه شوراي نگهبان بالاخره با اين قانون موافقت كرد، سر از پا نميشناختند: «اونقدر خوشحال بوديم كه شب و روز را از دست داديم. شوراي نگهبان مخالفت نكرد و ما كار رو تموم شده دونستيم، فكرشم نميكرديم كه شش ماه بگذره و خبري نشه.» اوسام، خواهران و برادرانش در وزارت امور خارجه پرونده تشكيل دادهاند، اما اين وزارتخانه هر بار آنها را به چند ماه ديگر حواله ميدهد و ميگويد كه قانون با آه و ناله كسي كاري ندارد، اگر آييننامه بيايد اجرا ميشود. اوسام اما ميگويد كه همين روند كند و خستهكننده ممكن است براي يك كار مند سه تا چهار سال طول بكشد، اما او در اين سه سال، فرصتهاي بسياري را از دست ميدهد: فرصت ازدواج. روياي اوسام تشكيل خانواده است اما شنيدههايي به او ميگويد كه آنقدر مخالفت با اين قانون زياد است كه نبايد حالاحالاها منتظر شكستن اين طلسم باشد. حتي اگر اين طلسم هم بشكند باز نگراني مهمتري در انتظار اوسام و دوستانش هست: نگراني از سرباري. پسرعموي اوسام كارگر است، دو فرزند دارد و يك خانه اجارهاي، فرزنداني كه حاصل ازدواج پنهاني او با زني ايراني هستند، فرزنداني كه فقط دوبار واكسن شدهاند و باقي دفعات به بهانه نداشتن شناسنامه واكسن از آنها دريغ شده است، فرزنداني كه خود شناسنامه ندارند. تاكنون سربازي نرفته است، اگر شناسنامه بگيرد اولين بلايي كه سرش ميآيد، سربازي است، گرچه گلايهاي ندارد، نه او و نه اوسام، اما نميدانند آييننامه چه فكري براي اين درد مردان سي ساله بدون شناسنامه كرده و آيا در نظر گرفته است كه مرداني متاهل در دوران سربازي چگونه ميخواهند خرجي بدهند؟ اوسام ميگويد كه تعلل شش ماه در اجراي قانون، جوابهاي سربالا، شايدها و فرداها و اما او و دوستانش را از قبل هم نااميدتر كرده است: «اين شش ماه به اندازه سي سال عمر ما گذشت.» اوسام ايراني بودن را حق خود ميداند، موتور و ماشين راندن، داشتن عابربانك و سادهترين كارهاي ديگر را حق طبيعي خود ميداند، اما به قول خودش دستش كوتاه است و اگر روزي روزگاري با هزار رفت و برگشت به ادارههاي دولتي، بالاخره سر و كله اين آييننامه پيدا هم كه بشود، سربازي همچنان غول مرحله آخري است كه به انتظار مردان سي و چهل ساله خواهد نشست.
هر كاري كه شما فكرشو كنيد، هر كاري كه سخت باشه، ناجور باشد، درآمدش كم باشه، همه رو انجام دادم، اما كو بيمه
اونقدر خوشحال بوديم كه شب و روز را از دست داديم. شوراي نگهبان مخالفت نكرد و ما كار رو تموم شده دونستيم، فكرشم نميكرديم كه شش ماه بگذره و خبري نشه
مدارك ناقص، افغانستاني جماعت يعني همين، مدارك ناقص
دست ما جايي بند نيست، دو سال ديگر سي سالم ميشه و هرچقدر براي شما دردناك باشه، براي من عادي شده