• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4591 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱ اسفند

جریانش خیلی مفصل است، ولی من برای شما خلاصه‌اش می‌کنم

جلال‌آباد

خسرو شاهانی

به فاصله پانصدمتر در سمت راست جاده‌ای که شهر ما را به شهرها و آبادی‌های شمال متصل می‌کرد قطعه‌زمین بلاصاحبي افتاده بود که تابستان‌ها گردشگاه و محل پیک‌نیک رفتن معدودی از اهالی شهر به‌شمار می‌رفت و چون تعدادی درخت خودروی جنگلی مثل «افرا» و «بید» داشت و در تپه‌ماهورهایش هم چند بوته تمشک جنگلی روییده بود و چشمه آب خدادادی هم داشت، ییلاق و گردشگاه دورافتاده و دنج و کم‌خرجی برای مردم بی‌درکجای شهر ما بود که در روزهای مختلف و بخصوص روزهای تعطیل تعدادی از خانواده‌ها بساط چای و ناهار و تنقلات و میوه فصل‌شان را برمی‌داشتند و یا با وسایل نقلیه شخصی یا عمومی به این محل که نه اسم و رسمی داشت و نه صاحبش معلوم بود در سایه درخت‌ها و لب چشمه و جو فرش‌شان را پهن می‌کردند و روزشان را به شب می‌رساندند و غروب که می‌شد برمی‌گشتند و پولی هم بابت جا و محل نشستن به کسی نمی‌دادند، یعنی کسی نبود که از آن‌ها بگیرد، و تصدیق می‌کنید که وجود چنین محلی آن‌هم با این مزایا، برای مردم شهر شلوغ و پردود و پر سر و صدای ما، آن‌هم در روزهای گرم تابستان، اگر بهشت محسوب نمی‌شد، نعمتی بود که خداوند به ما ارزانی داشته بود.

بار اولی که ما به این محل رفتیم، من بودم، مسعود بود، جلال بود، ناصر بود، محمد بود و نصرت و اتفاقا وسط هفته ماه دوم پاییز هم بود و این محلی که گفتم کاملا خلوت بود و به دعوت جلال هم رفتیم و چون جلال با خانواده‌اش قبلا رفته بود، می‌دانست ما را به کجا می‌برد، ولی ما خودمان نمی‌دانستیم و هرچه می‌پرسیدیم ما را کجا می‌بری؟ جلال با خنده ولی خیلی جدی می‌گفت: جلال‌آباد باغ دايي‌م! و داخل اتومبیل بین راه آن‌قدر از باغ دایی و چشمه آب و تپه‌ماهورها و بوته‌های تمشک و سایه درخت‌های باغ تعریف کرد که ما باورمان شد داریم به جلال‌آباد باغ دایی جلال می‌رویم، و مرتب ناصر از وضع باغ و تعداد مستخدمین و باغبان‌ها و سالن پذیرایی باغ از جلال سوال می‌کرد و همه‌اش اصرار داشت بداند که باغ دایی جلال دستشویی فرنگی هم دارد یا نه، چون ناصر بين جمع ما از همه مبادی‌آداب‌تر و اطوکشیده‌تر و شق‌و‌رق‌تر بود، بخصوص بعد از مسافرت یک‌ماهه‌اش به فرنگ وقتی می‌خواست حتی یک خیار پوست بکند و بخورد دستمال سفره زیر گلویش می‌بست، درست نقطه مقابل نصرت که هرچه گیرش می‌آمد شسته و نشسته می‌خورد و تکیه‌کلامش هم در موقع خوردن خوراکی این بود که فقط سنگ نداشته باشد، دیگر اهل این حرف‌ها که ناصر بود، نبود که سبزی را اول با پرمنگنات بشوید و آب را با چنگال بخورد!

غرض، ساعت هشت‌ونیم صبح بود که ما به جلال‌آباد یا باغ دایی جلال یا همان قطعه زمینی که وصفش را در بالا برایتان گفتم رسیدیم. وقتی جلال از اتومبیل پیاده شد و گفت رسیدیم همین‌جاست! هیچکداممان به‌جز خود جلال باور نمی‌کردیم که این باغی که جلال آن‌همه تعریفش را می‌کرد همین بیابان خدا و چندتا درخت خودرو باشد، ولی به‌هرحال جای مناسب و امنی بود برای اینکه روزی را دور هم شب بکنیم. لب جوی آب، بساطی پهن کردیم و بروبچه‌ها نوشیدنی‌ها و میوه‌ها را جلو سنگ‌چین چشمه، داخل آب گذاشتند که خنک بشود و سینه‌کش آفتاب بساط چای را علم کردیم و تخته‌ای زدیم و نزدیک ظهر محمد و مسعود هم با اتومبیل رفتند از میهمانخانه یا قهوه‌خانه وسط راه چند سیخ کباب کوبیده و ماست با سایر مخلفاتش خریدند و آوردند و جان کلام، از آن روز به بعد این نقطه از بیابان خدا یا جلال‌آباد شد پاتوق و گردشگاه ما که هر هفته روزهای سه‌شنبه یا چهارشنبه که کارمان کمتر بود وسایل سردستی برمی‌داشتیم و می‌رفتیم به جلال‌آباد و از بس جلال‌آباد جلال‌آباد گفتیم کم‌کم باورمان شده بود که واقعا این محل اسمش جلال‌آباد است و باغ شخصی دایی جلال است. این پیک‌نیک رفتن با جلال به جلال‌آباد به‌طور مرتب حدود دوسال طول کشید، زمستان‌ها کمتر می‌رفتیم ولی فصول دیگر هفته‌ای یکروز را حتما می‌رفتیم و چون دوستان کم‌توقعی بودیم و از نظر مالی و مقام اجتماعی هم پنج‌شش نفری در یک سطح بودیم، این دوستی ما پابرجا مانده بود و دوره‌ها و پیک‌نیک رفتن‌هایمان ادامه داشت. گاهی از اوقات جلال نگاهی به تپه‌ماهورها و درخت‌های سایه‌دار و خودروی دو طرف جو می‌کرد و با حسرت سرش را به طرف آسمان می‌گرفت و می‌گفت: «آخدا... چی می‌شد که از دنیای به این عظمت و بزرگی‌ات همین تکه را به من می‌دادی که به نام خودم بکنم و صاحب جلال‌آبادی بشوم...» و بعد با خنده و بر سبیل شوخی می‌گفت: «اگر روزی صاحب این زمین بشوم آن قسمتش را سالن پذیرایی می‌کنم، این قسمت یک دستشوی فرنگی می‌گذارم که ناصر راحت باشد، آشپزخانه را در آن قسمت می‌سازم» و از این حرف‌ها، و وقتی نصرت می‌گفت: حالا هم فکر کن این زمین مال توئه؛ می‌گفت: «نه نصرت، تو نمی‌فهمی! اون‌وقت یه مزه دیگه می‌ده، اون‌وقت دیگه تو می‌تونی بروبچه‌ها رو بیاری توی باغ دوستت جلال، بچه‌ها از درخت‌های میوهای که کاشتم میوه بچینند و بخورند» و چنین و چنان می‌کنم و از این حرف‌ها و پشت‌بند همه نقشه‌ها و حرف‌هایش هم اضافه می‌کرد بالاخره من این زمین را می‌خورم و جلال‌آبادش می‌کنم.

از جایی که کار روزگار همیشه جمع و تفریق کردن است و محور زندگی و دوستی‌ها همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد، دست زمانه سنگ تفرقه بين ما انداخت و همان‌طور که ناخودآگاه دور هم جمع شده بودیم و با هم اخت شده بودیم همان‌طور هم (که بالاخره نفهمیدیم علت و سببش چه بود) بين ما تفرقه افتاد و جمع شش‌نفری ما به‌هم خورد به‌طوری‌که شش‌ماه، یکسال، هم را نمی‌دیدیم و از حال و احوال هم بی‌خبر بودیم و بالطبع به جلال‌آباد هم نرفتیم.

یک‌روز جمعه پاییز، برحسب تصادف، من جلال را در خیابان دیدم که جلو یک تاکسی‌بار بغل دست راننده نشسته و حدود دویست سیصد اصله نهال جوان میوه، در اتاقك عقب تاکسی‌بار ریخته و می‌برد. اول به خیالم جلال فقط مسافر تاکسی‌بار است و چون تاکسی پیدا نکرده، بالاجبار برای اینکه زودتر به کارش برسد سوار این تاکسی‌بار حامل درخت شده است، ولی چشم جلال که به من افتاد تاکسی‌بار را در کنار جدول خیابان نگه‌داشت و پیاده شد. با هم احوال‌پرسی کردیم و معلوم شد نهال‌ها را برای «نشا» به جلال‌آباد! می‌برد. اول باورم نمی‌شد ولی طبق قراری که برای روز بعد گذاشتیم و جلال به خانه ما آمد و صحبت کردیم، دیدم درست است؛ نهال‌ها را برای نشا به همان‌جا می‌برده. آن‌طور که جلال برای من تعریف کرد جریانش خیلی مفصل است، ولی من برای شما خلاصه‌اش می‌کنم. می‌گفت:

- راستش فلانی، از همان روز اول که من به این آبادی بی‌صاحب رفتم، چشمم را گرفت و به فکر افتادم چه کلاه شرعی می‌توانم سر این زمین بگذارم و مثل بقیه من هم این قسمت از خاک خدا را برای خودم بگیرم، ولی از هر دری که وارد می‌شدم به بن‌بست می‌خوردم، اما لحظه‌ای از فکر این زمین بیرون نمی‌رفتم. شب و روز، در خواب و بیداری این جلال‌آباد موهوم جلو نظرم می‌رقصید. شب‌ها خواب می‌دیدم که استخری در جلال‌آباد ساختم و در آن شنا می‌کنم، در یک قسمتش گل كاشته‌ام، چه گل‌هایی! سبزی‌کاری کردم، مرغداری دارم و خلاصه کلام، ذکر و فکرم شده بود همین، ولی نمی‌دانستم از چه راهی باید داخل بشوم. ولی ناخودآگاه هر جمعه یا روز تعطیل که به اتفاق منزل یا افراد فامیل به آنجا می‌رفتیم، از بس من اسم جلال‌آباد را برده بودم کم‌کم این محل به همین اسم معروف شد و دیگران هم بدون اینکه به‌دنبال وجه تسمیه جلال‌آباد بروند و بخواهند ته‌توی قضیه را درآورند، اسم این محل را گذاشته بودند جلال‌آباد. بیشتر روزهایی که به جلال‌آباد می‌رفتیم، من بیل دسته‌کوتاهی در صندوق عقب اتومبیل می‌گذاشتم و جلو چشم مردمی که به آنجا آمده بودند گاهی مسیر آب چشمه را عوض می‌کردم، گاهی گوشه‌ای از زمین را بیل می‌زدم و با قیچی باغبانی شاخه‌های خشک درخت‌ها و بوته‌های تمشک وحشی خودرو را هرس می‌کردم. اوایل، این کار را برای سرگرمی و وقت‌کشی خودم می‌کردم ولی از وقتی که مردم کم‌کم مرا به‌عنوان صاحب زمین شناختند، من هم قضیه را جدی گرفتم به‌طوری‌که بعضی‌ها برایم خبر می‌آوردند و به من می‌گفتند که جلال‌آقا! فلان خانواده زیر فلان درخت آتش درست کردند... و من می‌رفتم دعوایشان می‌کردم که این درخت‌ها را من با خون جگر کاشتم و پرورش دادم، این آتش شما باعث خشک شدن درخت‌های زمین می‌شود، و آن بدبخت‌ها هم بعد از عذرخواهی آتش را خاموش می‌کردند و در جای بی‌درخت از نو آتش روشن می‌کردند و به این ترتیب، ما اسما صاحب زمین شدیم بدون اینکه قباله‌ای در دست داشته باشیم.

... دیدم قضیه خیلی دارد شیرین می‌شود؛ به جلال گفتم: اینها که می‌گویی قصه است و خواب دیدی، یا واقعیت دارد؟!

گفت: تو بمیری عین واقعيت است، بقیه‌اش را گوش کن!

- تعریف کن ببینم!

- هیچی، دادم روی یک قطعه حلبی نوشتند «جلال‌آباد» و آن را در مدخل زمین محل رفت‌وآمد اتومبیل‌ها نصب کردم و بعد چندتا عمله‌بنا آوردم و روی یکی از تپه‌ها شروع کردم به ساختمان و برای اینکه کسی مانع کارم نشود، بغل تابلو جلال‌آباد نوشتم «بیمارستان... در دست ساختمان» می‌دانی نتیجه چی شد؟

- نه !

- خدا خیر به این مردم خداپرست و دیندار و نوع‌دوست بدهد! وقتی دیدند مسلمانی مثل من پیدا شده که دارد برای دردمندان مستمند و بیماران و مرضای اسلام بیمارستان می‌سازد، شروع کردند به من کمک نقدی کردن و من هم معطل نکردم و در کنار تابلو بیمارستان، یک صندوق اعانه نصب کردم که رویش نوشته بودم «برای اتمام ساختمان بیمارستان... کمک کنید» و نه‌تنها ساختمان مسکونی جلال‌آباد از محل اعانه خداپرستان، مفت تمام شد بلکه چیزی هم سرك آوردم.

- آخر نیامدند از تو سند بخواهند؟

- کی نیامد؟

- مثلا مامور دولت؟

- چرا آمدند... ولی من سند داشتم.

- سند چی داشتی؟

- سند جلال‌آباد!

- سند از کجا آوردی؟

- استشهاد تمام کردم.

- چه جوری؟

- شرحی نوشتم که من بنچاق و سند این زمين موروثی را که از پدر مرحومم به من ارث رسیده گم کرده‌ام، بدینوسیله استشهاد و استعلام می‌نماید از برادران و خواهران دینی که اطلاع دارند جلال‌آباد مال من است، زیر این استشهاد را امضا کنند...

- و آن‌ها هم امضا کردند؟

- پس چی؟ استشهاد را بردم به اداره ثبت و بقيه قضايا -چنان‌که افتد و دانی- و سند زمین را به نام خودم گرفتم و از محل اعانه برادران و خواهران دینی هم، تراکتوری اجاره کردم و تپه‌ماهورهایش را تا حدودی صاف و صوف کردم و تعداد زیادی هم درخت میوه و تزیینی در آن زدم و دیروز هم که دیدی داشتم برای جلال‌آباد نهال تازه می‌بردم...

- خب جلال‌جان، تو که اینقدر زرنگ بودی، می‌خواستی در عالم رفاقت قطعه پهلویی جلال‌آباد را هم برای من بگیری، جای دوری نمی‌رفت!

... جلال بقیه استکان چایش را سر کشید و گفت:

پشت معدن‌های زغال‌سنگ من در جلال‌آباد، یک دریا زمین افتاده، تو هم مثل من و بقیه زرنگ باش و برای مستمندان بیمارستان بساز، مردم خودشان کمکت می‌کنند.

(از: مجموعه‌داستان «الکی‌خوش‌ها»/ چاپ اول: انتشارات امیرکبیر، 1356)

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون