آن يك نفر
حسن لطفي
آنقدر عجله داشتم تا به اتوبوسي كه نزديك ايستگاه بود برسم كه توجهي به گفته مرد ميانسالي كه جلوي دستگاه كارت زني ايستاده بود نكردم. با خودم گفتم نفر بعدي كارت ميزند و مرد ميانسال داخل ايستگاه ميشود. اتوبوس كه ايستاد پر بود و نتوانستم از سد گوشتي مسافران بگذرم و داخلش شوم. اتوبوس كه رفت به سمت ورودي ايستگاه جايي كه مامور كنترل كارتها جلوي مرد مسن را گرفته بود برگشتم. مرد ميانسال مثل لحظه ورود من از ديگران ميخواست تا پول بليتش را بگيرند و بگذارند با استفاده از كارت آنها وارد ايستگاه شود. ديگران هم مثل لحظه ورود من انگار كه عجله داشته باشند بيتوجه به او وارد ميشدند. براي يك لحظه به ياد اتفاقي افتادم كه در شهر استانبول تركيه برايم افتاد. نزديك ايستگاه مقصدم كه شدم تازه فهميدم هزينه اتوبوس را بايد با كارتهاي مخصوص پرداخت كنم. اصرارم براي پرداخت پول نقد و بلد نبودن زبان تركي فقط راننده را عصباني و اوضاع را بدتر كرد. راننده نه ميگذاشت پياده شوم و نه حاضر بود پول نقد بگيرد. دختر جواني از سر جايش بلند شد چيزي به راننده گفت و كارتش را به دستگا ه نزديك كرد. وقتي سرجايش نشست راننده در را برايم باز كرد. خواستم به دختر پول نقد بدهم اما نپذيرفت و فقط لبخند زد. پياده كه شدم به نشانه احترام به دختر دستهايم را به هم چسباندم و به او تعظيم كردم. دختر هم نيمخيز شد و برايم دست تكان داد. با يادآوري اين خاطره به سمت قسمت ورودي ايستگاه برگشتم. مرد ميانسال هنوز منتظر كسي بود كه به خواستهاش پاسخ بدهد. وقتي وارد ايستگاه شد به اصرار پول بليتش را داد و تعريف كرد مسافر است و نميدانسته بايد كارت بخرد. از اينكه يادآوري خاطرهاي باعث شد تا به سمتش برگردم خوشخال بودم اما اين باعث نشد تا دلگيريام از خودم به عنوان يك انسان بر طرف شود. گمان ميكنم بهتر است به جاي اينكه منتظر نفر بعدي براي كمك به ديگران باشيم خودمان آن نفر باشيم.