واقعي...
سروش صحت
مردي كه عقب تاكسي كنارم نشسته بود، مدتي طولاني زيرچشمي نگاهم ميكرد. من هم نگاهش كردم يعني «حواسم هست كه به من خيره شدهاي». مرد پرسيد: «شما اين داستانهاي تاكسي را مينويسي؟» گفتم: «بله». مرد گفت: «واقعا سوار تاكسي ميشي يا داستانها را از خودت درمياري؟» گفتم: «واقعا سوار تاكسي ميشم.» مرد پرسيد: «كيها؟» گفتم: «مثلا الان». مرد گفت: «پس چرا داستانهايي كه مينويسي يهجوريان؟» گفتم: «چيجوريان؟» گفت: «واقعي نيست، تو چيزهايي كه مينويسي، يه اتفاقهايي ميافته كه هيچوقت پيش نمياد، يعني من كه اين همه سوار تاكسي شدم، نديدم تا حالا». گفتم: «ولي براي من پيش مياد، من هرچي نوشتم عين اتفاقي بوده كه افتاده.» همان موقع تاكسي جلوي پاي مسافري كه دست تكان داد، ايستاد. مسافر كه مرد چاقي بود سوار شد و كنار من و مرد نشست. نگاه كردم ديدم مسافر جديد ديگو مارادونا است. مردي كه با من حرف ميزد، بهتزده نگاهم كرد و گفت: «اين مارادونا نيست؟» گفتم: «چرا، خودشه.» مرد از مارادونا پرسيد: «ببخشيد شما مارادونا هستيد؟» مارادونا گفت: «بله، خودم هستم.» مرد گفت: «خودِ ديگو آرماندو مارادونا؟» مارادونا گفت: «بله، خود خودش.» بعد با دلخوري گفت: «چه بد شد كه شناسايي شدم، حالا هي بايد براي بقيه توضيح بدم اينجا چيكار ميكنم.» اين را گفت و از راننده خواست نگه دارد و پياده شد و رفت. مارادونا كه رفت مرد به من گفت: «ولي اين مارادونا نبود.» گفتم: «خودش گفت، هست.» مرد گفت: «خودش بگه. مارادونا كه فارسي بلد نيست.» بعد گفت: «ولي واقعا عجيب بود، كاش يه بار هم مسي را ميديدم.» تاكسي جلوي پاي مسافر بعدي ايستاد...