غده
سارا سالار
مرگ همايون كار خودش را كرده. توي اين يك هفته گلي هر روز به تمام بدنش دست كشيده و هر آن منتظر بوده غدهاي را زير دستش لمس كند. حتي وقتي چيزي پيدا نكرده نگرانياش برطرف نشده. آن تو چه خبر است؟ توي بدنش؟ توي مغز و قلب و معده و كبد و رحمش؟ دستش كه ديگر به آن جاها نميرسد. مريم فكر ميكند گلي است ديگر. با هر خبر بدي به اين روز ميافتد. اصلا مهم نيست كه چقدر طرف را ميشناخته. مثلا همين همايون. همهشان فقط ديده بودند كه صبحها پسر كوچكش را ميرسانده دم مهدكودك، سلامي گرم و مودبانه ميكرده و ميرفته. به نظر مريم افسردگي و بدحالي را فقط ميشود در كافيشاپ به خوشحالي و سرحالي تبديل كرد. چه چيز ميتواند بهتر از يك قهوه فرانسه و يك تكه كيك شكلاتي آدم را خوشحال و سرحال كند. براي همين الان كه در كافيشاپ نشستهاند اين دومين قهوه فرانسه و كيك شكلاتي است كه سفارش داده است. گلي ديگر نميتواند جلوي خودش را بگيرد. وقتي افسرده و بدحال است ديگر فراموش ميكند بعد از سه سال آشنايي و معاشرت با مريم نبايد در مورد او و خوردنش يك كلمه حرف بزند. ميگويد: چقدر ميخوري؟ داري صد كيلو ميشي. ميدوني خوراك سلولهاي سرطاني فقط شيريني ايه. مريم مثل بمب منفجر ميشود: به تو چه؟ من ميخوام سرطان بگيرم و بميرم. به تو چه؟ ميخواهد كوتاه بيايد و ديگر چيزي نگويد اما حالا كه اذيت شده بايد اذيت كند. ميگويد: مطمئن باش تو زودتر از همه سرطان ميگيري و ميميري. گلي خلقش تنگ ميشود. ميخواهد تنها باشد. ميخواهد تمام بدنش را به دنبال آن غده لمس كند. آذر از اين بچه بازيها خندهاش ميگيرد. به چيزهاي مهمتر و بهتري فكر ميكند. ميداند كه زن كاملي است اما ميتواند از اين هم كاملتر باشد. ميتواند بهترين باشد. هنوز جا دارد. خيلي جا دارد. هما ميگويد: ولش كنيد. بيخود به هم گير نديد. فقط فكرشو بكنيد اگه زن همايون ازش جدا نشده بود چقدر بهتر بود. تو مجلس ختم همه چپ چپ نگاهش ميكردند انگار اون بوده كه همايون رو كشته. گلي فكر ميكند يعني واقعا همه آدمها ميميرند؟ مريم فكر ميكند 100 كيلو؟ اگر صد كيلو بشود چي؟ هما فكر ميكند بهتر است فكر طلاق را از سرش بيرون كند. خدا را چه ديدي شايد... آذر فكر ميكند چطور توانسته سه سال اين آدمهاي ناقص و بيشعور را تحمل كند؟