• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4603 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۵ اسفند

یک‌روز روزنامه‌ها نوشتند که دولت قصد دارد سدی روی این رودخانه بسازد

سد بلارود

خسرو شاهانی

 

 

در مشرق شهر ما رودخانه‌ای جریان دارد که سال‌ها مورد استفاده ما و اجدادمان بود. آن خدابیامرزها که رفتند این گردشگاه مصفا و عمومی را برای ما به ارث گذاشتند. رودخانه تا شهر بیش از سه‌چهار فرسنگ فاصله نداشت. راهش هم پری بی‌لطف نبود؛ یعنی چند پیچ و گردنه در خم کوهستان‌ها داشت و بهار که می‌شد تپه‌های دوطرف جاده سبز می‌شد و منظره‌ای به جاده می‌داد. پدران ما با الاغ و خود ما با اتومبیل این فاصله را طی می‌کردیم تا به رودخانه می‌رسیدیم. رودخانه در دشتی میان دو رشته‌کوه کم‌ارتفاع جریان داشت. دوطرف رودخانه از درخت‌های بید و سپیدار و‌ توت و علف و بوته‌های خودرو پوشیده بود و در تابستان سایبان خوبی برای ما به‌شمار می‌رفت. زیر این درخت‌ها بساط‌مان را پهن می‌کردیم و دیگ و اجاق‌مان را دایر می‌کردیم و بچه‌ها هم به شاخه‌های بلند بعضی از درخت‌ها طناب می‌بستند و به‌اصطلاح تاب می‌خوردند و گاهی اتفاق می‌افتاد که بعضی از خانواده‌ها چند شبانه‌روز همان‌جا اطراق می‌کردند و به این وسیله از گرمای شهر فرار می‌کردند و چون راه نزدیک بود مردهای خانواده صبح به سر کار می‌رفتند و غروب پهلوی زن و بچه‌شان برمی‌گشتند و در کنار رودخانه زیر نور مهتاب شبی را صبح می‌کردند. از بستر رودخانه تا دامنه کوه، زمین شیب ملایمی داشت که در این زمین‌ها عده‌ای محصول دیم و يا شبدر و سبزی خوردنی و این‌جور چیزها می‌کاشتند و این زمین‌ها صاحب معینی نداشتند؛ فقط گاهی زارع بیل‌به‌دوشی در دوردست به چشم می‌خورد که یا چیزی از زمین می‌کند یا آب به مزرعه‌اش می‌انداخت. حسن دیگری هم که این گردشگاه عمومی داشت، وجود ماهی فراوان در رودخانه‌اش بود که علاوه بر اینکه گرفتن ماهی نوعی سرگرمی و تفریح برای ما به‌شمار می‌رفت گاهی خوراك يك وعده ما را هم تأمین می‌کرد. از چهار فصل دوفصلش، يعنی بهار و تابستان، رودخانه محل گردش و پیک‌نیک خانواده‌ها بود و پاییز و زمستان بخصوص وقتی برف می‌بارید رودخانه محل شکار شکارچیان می‌شد.زد و یک‌روز، روزنامه‌ها نوشتند که برای تأمین آب مزارع اطراف رودخانه، دولت قصد دارد سدی روی این رودخانه بسازد که البته این مطلب به صورت خبر رسمی در روزنامه چاپ شده بود اما در صفحات دیگر روزنامه ماکت سد و ارتفاع و گنجایش مخزن پشت سد، مزایایی که برای مردم و کشاورزان خواهد داشت و هتل‌ها و گردشگاه‌های مدرنی که در اطراف و زیر سد بنا خواهد شد در دو صفحه نوشته بودند که هرطرف قضیه را که می‌سنجیدیم می‌دیدیم فقط و فقط در این برنامه سدسازی منافع ما در نظر گرفته شده و بس. یعنی آب رودخانه که در فصل‌های مختلف کم و زیاد و یا سیلابی و گل‌آلود می‌شد، با احداث سد به صورت منظم و زلال و گوارا درمی‌آمد، از ماهی‌هایی که در پشت دیوار سد رشد می‌کردند و پرورش می‌یافتند ما بیشتر می‌توانستیم استفاده کنیم و خوراك ماهی بخوریم. گردشگاه‌ها و تفرجگاه‌هایی که با اسلوب جديد در دوطرف بالای سد و زیر سد بعدا می‌ساختند آسایش بیشتر ما را فراهم می‌کرد، پارك کودکانی که شرحش را در روزنامه نوشته بودند در رشد فکری و بدنی بچه‌های ما مؤثر بود و جان كلام، سد را برای خودشان نمی‌ساختند؛ برای آسایش و رفاه ما می‌ساختند و پرواضح است که چنین خدمتی از نظر ما مردم تا چه حد می‌توانست ارزنده و قابل تقدیر باشد. از آن‌روز که خبر بنای سد را در روزنامه خواندیم، هروقت به کنار رودخانه می‌رفتیم دسته‌دسته دور هم جمع می‌شدیم و درباره محل سد و مزایای آن بحث و گفت‌وگو می‌کردیم. یکی می‌گفت سد را اینجا می‌زنند، یکی روی شن‌ها و ماسه‌های کنار رودخانه با انگشت طرح سد را می‌کشید و نظر می‌داد که سد قوسی است و سد قوسی استقامت و دوامش بیشتر از سد مستقیم است و دیگری با سنگ کنار سد قوسی هتل می‌ساخت و درباره مزایای آن بحث می‌کرد، دیگری با سر چوب نقشه و پارك بازی بچه‌ها را روی زمین ترسیم می‌کرد و جان کلام، هرکس به طریقی اطلاعات عمومی و سدسازی‌اش را به رخ دیگران می‌کشید. یک‌ماه بعد که رفتیم، دیدیم در حدود چهار کیلومتر از گردشگاه اجدادی ما را گرفته‌اند و سیم خاردار دورش کشیده‌اند و مثل دروازه‌های قدیم جلو در ورودی محوطه پشت سیم چوب انداخته‌اند و کنار چوب هم چند چماقدار گذاشته‌اند و روی تابلویی نوشته‌اند: «ورود به محوطه کارگاه سد اکیدا ممنوع است.» چاره‌ای نبود؛ برخلاف مقررات که نمی‌توانستیم رفتار کنیم. شاید عده‌ای می‌رفتند خرابکاری می‌کردند؛ خدا می‌داند، ما چه می‌دانیم. درست است که موقتا چهار کیلومتر از ده کیلومتر مساحت گردشگاه ما را غصب کرده بودند و جمعیتی که در ده کیلومتر پراکنده می‌شد در شش کیلومتر متراکم شده بود، اما آدم باید نزدیک‌بین نباشد، همیشه دور را نگاه کند و ضررهای کوچک زودگذر را به‌خاطر منافع دیرپای آینده ندیده بگیرد. یکسال گذشت. پاییزی روی تابستان گذشت و زمستانی رفت و بهار رسید و در عین‌حال ما دورادور از طریق روزنامه و راديو، کار ساختمان سد را تعقیب می‌کردیم و اغلب که به هم می‌رسیدیم، بشارت می‌دادیم که سد به نصفه رسیده، تونل انحرافی‌اش را کنده‌اند، نمی‌دانم؛ بدنه کوه را شکافته‌اند و از این حرف‌ها. تابستان سال بعد را در همان شش کیلومتری گذراندیم و از سال چهارم گفتند کار سد تمام شده، تونل انحرافی را بسته‌اند و آب پشت سد انداخته‌اند. آنها که سبکبارتر بودند زودتر موفق شدند بروند و سد را ببینند و برای دیگران تعریف کنند و آن‌ها که سنگین‌بارتر بودند گذاشتند هوا که گرم شد با زن و بچه‌شان بروند. از ذوق و شوق خبرهایی که درباره سد در روزنامه‌ها می‌خواندیم و از رادیو می‌شنیدیم، شب‌ها خواب‌مان نمی‌برد. بالاخره هوا گرم شد و فصل گردش رسید. یک بنگاه مسافربری مخصوص سد در کمرکش جاده‌ای که به سد منتهی می‌شد دایر گردید و با چند دستگاه اتوبوس لوکس مسافرین را به سد می‌برد. چند خانوار قرار گذاشتیم که جمعه اول ماه را به‌اتفاق در کنار سد بگذرانیم. اتوبوس دربستی از همان بنگاه مسافربری اجاره کردیم و بروبچه‌ها را بار کردیم وراه افتادیم. دم دروازه شهر دیدیم تابلو تازه‌ای نصب کرده‌اند و روی تابلو نوشته‌اند: «پست عوارض»! اتوبوس پشت تابلو ایستاد و یک مامور با لباس فرم و یک مرد لاغراندام صورت‌تکیده سیاه‌چرده دفتر زیر بغل روی رکاب اتوبوس ایستادند و مأمور ما را سرشماری کرد و خطاب به مرد سیاه‌چرده گفت: «هشت‌تا از بچه‌ها هیچی، الباقی می‌ماند بیست‌وهفت نفر»، و مرد دفتر به‌دست دفتر را افقی کف دست چپش گذاشت و دسته قبضی را از جیبش بیرون کشید و مدادش را از پشت گوشش برداشت و شروع کرد روی قبض به چیزی نوشتن. شاگرد راننده هم بلند شد و گفت: «آقایان، خانم‌ها، نفری دوتومان لطف کنین!» «دهه! چرا آقا گنبدنما می‌گیری؟!» ،« نخیر، عوارض آسفالت می‌گیرند!»، «دام آسفالت؟»، «راه شهر تا سد.»، « عجب، آسفالتش کردند؟»، «بله آقا... آن جاده خاکی سابق را خدا بیامرزد! جاده مثل کف دست، مثل آینه! تا خود سد آب تو دل‌تون تکون نمی‌خوره، بدین آقا که دیر شد.» بنده که به‌اصطلاح مادرخرج بودم، پنجاه‌وچهار تومان به شاگرد شوفر دادم و او پول را به مامور داد و مامور به مرد قبض‌نویس داد و قبض را گرفت و به شاگرد شوفر داد و شاگرد شوفر به دست ما داد و آن‌ها پیاده شدند و ما راه افتادیم. البته کمی به‌هم غرغر کردیم که این پول زور بود از ما گرفتند و بی‌خودی دادیم، می‌شد با ده تومان سروته قضيه را هم بیاوریم. ولی بعد دیدیم نه، انصافا آسفالت جاده نقص ندارد و هیچ قابل مقایسه با جاده خاکی و سنگلاخ سابق نیست و برای هم دلیل و برهان تراشیدیم که این پول را به‌حق از ما گرفتند و راه و رسمش همین است، باید داد. تا ما همکاری نکنیم که راه‌ها آسفالت نمی‌شود، سدها ساخته نمی‌شود. کم‌کم مزارع سبز و خرم و درخت‌های دوطرف رودخانه آبا و اجدادی ما به اضافه سد عظيم بالای رودخانه نمودار شد. بچه‌ها ذوق‌زده از پشت شیشه سرک می‌کشیدند و می‌خواستند زودتر از دیگران سد را ببینند و بزرگ‌ترها هم مشغول جمع‌وجور کردن اثاثیه و خرت‌وپرت زیر صندلی‌ها شدیم و بالاخره به مقصد رسیدیم. طبق عادت دیرینه و روال کار همه‌ساله بقچه و قالیچه و دیگ و قابلمه را به‌دست گرفتیم، زن و مرد و بچه قاطی هم مقداری از جاده را تا لب سبزه‌های کنار رودخانه طی کردیم و گفتیم اول جای نشستن‌مان را انتخاب می‌کنیم و بساط چای و میوه را دایر می‌کنیم و بعد با خیال راحت به دیدن سد می‌رویم. محل هرسال ما خالی بود و خوشحال شدیم که قبلا کسی جای ما را نگرفته. وقتی نزدیک زمین رسیدیم دیدیم دورش سیم خاردار کشیده‌اند و چوبی به زمین فروکرده‌اند و تکه‌حلبی هم به سر چوب میخ زده‌اند و رویش نوشته‌اند: «باغ اختصاصی، ورود اشخاص متفرقه اکیدا ممنوع است». یعنی چه؟ این کجایش باغ است، این زمین همان زمین آبا و اجدادی خود ماست و آن درخت توت همان درختی است که سال‌ها اجداد ما و خود ما مثل میمون از شاخ و برگش بالا می‌رفتیم و توت می‌خوردیم و زیر سایه‌اش می‌نشستیم! چطور یکمرتبه باغ اختصاصی شد؟! در فکر بودیم و با هم مشورت می‌کردیم که مرد چماق‌به‌دستی به ما نزدیک شد و گفت: «آقایان، رد شین!» گفتیم: «چرا رد شیم؟» گفت: «باغ اختصاصی است.» دیدیم نمی‌توانیم با مردک چماقدار دست‌به‌گریبان بشویم، گفتیم می‌رویم بالاتر می‌نشینیم. دویست‌سیصد قدمی رفتیم، در محوطه سبز و خرمی که محل بازی بچه‌های ما در سال‌های پیش بود، چند خانه آجری قرمز با سقف شیروانی ساخته بودند و روی تابلویی در مدخل محوطه سیم‌کشی‌شده نوشته بودند: «مخصوص خانواده‌های مهندسین سد بلارود»! اینجا که اصلا نمی‌شد رفت. کمی بالاتر رفتیم، در محوطه دیگری خانه‌های کوچک‌تری ساخته بودند و روی تابلویی نوشته شده بود: «کمپ کارگران» و مشتی زن و مرد و بچه داخل اتاقک‌ها می‌لولیدند. از مردی که از کنارمان می‌گذشت سؤال کردیم: «ما کجا بنشینیم؟» نگاهی کرد و گفت: «روی سر بنده! این‌همه جا هست، بنشینید آقا!» گفتیم: «آخر اینجاها که همه نوشته‌اند ورود ممنوع است!» گفت: «من که اینجا را نگفتم، بروید بالاتر باغ عمومی هست، در آنجا بنشینید. در باغ و خانه مردم که نمی‌شود رفت و نشست. اگر یکی بی‌اجازه وارد خانه شما بشود شما خوش‌تان می‌آید؟» گفتیم: «نه!». گفت: «خیلی‌خب، دیگران هم خوش‌شان نمی‌آید.» دیدیم راست می‌گوید. پرسیدیم: «آن باغ که فرمودین، کجاست آقا؟» گفت: «یک کیلومتر بالاتر». بار و بنه را به دوش کشیدیم و راه افتادیم تا باغ عمومی. هرچه زمین در کنار رودخانه بود به باغ اختصاصی مبدل شده بود. بالاخره به باغ رسیدیم. از دامنه کوه تا لب رودخانه را سیم خاردار کشیده بودند و این تنها جایی بود که از ده کیلومتر زمین آبا و اجدادی برای ما گذاشته بودند. وارد باغ شدیم و دنبال درختی می‌گشتیم که زیر سایه‌اش بنشینیم. باز دو نفر چماقدار آمدند که: «به اجازه کی وارد باغ شديد؟» و عرض کردیم: «باغ عمومی که دیگر اجازه نمی‌خواهد، درش باز بود ما هم آمدیم.» یکی از آن‌ها سر چماقش را به زمین فروکرد و کف دستش را روی سر چماق گذاشت و دست دیگرش را هم به کمرش زد و یک‌وری ایستاد و گفت: «هرجا که درش باز بود شما باید برین تو؟!» گفتیم: «چه می‌دانیم والله!؟ ما غریبیم، حالا نمی‌خواهی برمی‌گردیم، دعوا که نداریم!» گفت: «نخیر، بفرمایید، قدم‌تان روی چشم! ولی باید بلیط بخرین.» « بلیط چی بخریم؟»، «بلیط ورودی.»، «چندتا؟» ، « به تعداد هرچندتایی که هستید.»، « بلیط يکی چند هست؟»، «یک تومان!» نمی‌شد این‌همه راهی که رفته‌ایم سدندیده برگردیم. بیست‌وهفت تومان دادیم و بیست‌وهفت‌تا بلیط خریدیم و قالیچه و گلیممان را زیر درختی روی سبزه‌ها پهن کردیم و به بچه‌ها گفتیم بروید از لب رودخانه چندتا سنگ بزرگ بیاورید که برای گرم کردن غذاها اجاق درست کنیم و چند نفر از بچه‌ها هم رفتند چوب و بوته خشک جمع کردند. هنوز اجاق‌مان درست نشده بود که يک چماقدار دیگر آمد و با توپ و نشر پرسید: «چکار می‌کنید؟» گفتیم: «هیچکار! اجاق درست می‌کنیم که غذایمان را گرم کنیم و بخوریم.» گفت: «مگر اینجا خانه عمه است؟!» گفتیم: «نخیر، اینجا باغ عمومی است و غذا خوردن ما چه ربطی به شما دارد؟» گفت: «پس ما این هتل را اینجا دایر کردیم و اینهمه خرج کردیم که آقايون تشریف بیارن غذای خودشونو بخورن؟!» گفتیم: «کو هتل؟» با سر چماقش در انتهای باغ سه اتاق توسری‌خورده کاه‌گلی را که بدنه خارجی آن را با آب آهک سفید کرده بودند نشان داد و گفت: «اوناهاش! پس اون چیه اونجا؟» گفتیم: «حالا باید ما چکار کنیم؟» گفت: «غذایتان را با خودتان برگردانید به منزل. هرچه می‌خواهید دستور بدهید ما برای شما می‌آوریم.» دیدیم بچه‌ها که نمی‌توانند تا شب گرسنه بمانند، سر دیگها و قابلمه‌ها را بستیم و ظهر که شد خود آن بابا مقداری چلوکباب و چلوخورش و این‌جور چیزها آورد که حوصله ندارم راجع‌به غذایش صحبت کنم؛ کبابش ارث پدر از دندان‌های آدم طلب داشت! ناهار را خوردیم و بعدازظهر بچه‌ها به طرف رودخانه راه افتادند که طبق رسم آبا و اجدادی همه‌‌ساله‌شان ماهی بگیرند. هنوز طفلكي‌ها سر قلاب‌هایشان به داخل آب رودخانه فرو نرفته بود که چماقدار دیگری سراسیمه خودش را به بالای سر بچه‌ها رساند. انگار به‌جای سد، کارخانه چماقدارسازی دایر کرده بودند! فریاد کشید: «اوهو... چیکار می‌کنین؟» یکی از بچه‌ها درحالی‌که از ترس بند قلاب ماهی‌گیری‌اش را از رودخانه بالا می‌کشید گفت: «هیچی آقا، داریم ماهی می‌گیریم.» مردک چماقدار از هم دررفت و فریاد کشید: «برای خودت می‌کنی که ماهی می‌گیری بچه! مگر نمی‌بینی نوشته‌اند صید هر نوع ماهی در رودخانه بلارود و شکار پرندگان در این منطقه قدغن است؟!» بچه‌ها را صدا کردیم، گفتیم بیایید بابا، کار به دست خودتان ندهید! بنشینید دور هم طاق‌جفت‌بازی کنید. عصر که شد بچه‌ها اصرار کردند برویم سد را ببینیم. دسته‌جمعی به طرف سد راه افتادیم. در مدخل ورودی محل سد، پشت چوب تابلویی زده بودند که: «ورود اشخاص متفرقه به محل سد بلارود اکیدا ممنوع است». غروب که بار و بنه را بستیم و به طرف جاده راه افتادیم که اتوبوسی بگیریم و به شهر برگردیم، سه‌چهارتا چماقدار دیگر جلو ما را گرفتند که «پول جا» را لطف کنید.

«...کدام جا؟»، « همان جا که نشسته بودید!»، « آن را که دادیم.» گفت: «آن که دادید به ما مربوط نیست! سر این زمین دعواست. او بی‌خود از شما پول گرفته! نمی‌بایست به او می‌دادید.» گفتیم: «حالا چقدر باید بدهیم؟» گفت: «سری پنج قران.» خیلی خوشحال شدیم؛ چون اینها خیلی کمتر از آن دوسه چماقدار قبلی می‌خواستند. (از: مجموعه‌داستان «کمدی افتتاح»/ چاپ اول: کتاب‌های پرستو، 1346)

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون