دلگنده
غلامرضا طريقي
ايستاده بودم جلوي در. دو، سه باري رد شد اين طرف و آن طرف بعد مثل اينكه به من اعتماد كرده باشد آمد طرفم. سلام كرده و نكرده، گفت: حاجي اين ورا آدم
فقير ميشناسي.
گفتم: والله من محل كارم اينجاست اهل اين محله نيستم ولي اينجا معمولا آدم فقير پيدا نميشه.
گفت: ميدونم حاجي من خودم بچه تهرونم منظورم سرايداري، كارگر ساختماني، كسي بود.
گفتم: واسه چي ميخواي؟
گفت: گير داديا! خب ميخوام كمك كنم.
بعد پرايد درب و داغون يشمي رنگي را نشان داد كه صندلي عقبش پر از كيسههاي برنج بود.
ادامه داد: اون ماشين منه، ميخوام اون برنجا رو بدم به آدمايي كه دستشون به دهنشون نميرسه.
من و من كردم و گفتم فضوليم گل كرده آخه نه به ماشينت مياد خير باشي نه به سن و سالت.
گفت: داستان داره اگه آدرس آدماي محتاج اين كوچه رو بدي برات ميگم.
دو، سه آدرس به او دادم از دو، سه نفري كه ميدانستم واقعا صد گرم صدگرم برنج ميخرند.
خداحافظي كه ميكرد، گفت:
داستان اين برنجا اينه كه آذرماه يهو يه پنجاه ميليون تومن پول اومد تو حساب من. خواب و خوراك رو ازم گرفت. آخه سقف پولاي حساب من هيچوقت بيشتر از دو تومن نيست خلاصه چند ماهم وايستادم صاحبش پيدا بشه كه نشد.
هر كاري هم كردم دلم نيومد بزنمش به زخماي زندگي خودم.
آخرش مادرم گفت همهاش رو برنج بخرم بيارم بدم به فقرا كه شب عيدي با خيال آسوده سرم رو روي بالش بذارم.
گفت و رفت.