جعبه بنفشه
اميد توشه
پيرمرد ماسكش را پايين كشيد و دوباره داد زد: «گليه.. گل». گل را كشيده و با تمام وجودش گفت. تف به اين بازار. دو روزه حتي يك شمعداني هم نفروخته بود. پول بنزين موتورش هم در نميآمد. وسط كوچه زد كنار. اسمش موتور بود، اما كار يك وانت را ميكرد. ته موتور يك كابين داشت كه تا خرتلاقش گل و گلدان چيده بود. موتور را خاموش كرد. دوباره نااميدانه فرياد كشيد: «گل... گليه».
سرش را گرفت بالا ببيند پنجرهاي باز ميشود يا نه. نشست لب جوي خشك. درخت روبهرويي تازه داشت برگ ميزد. هفته ديگر سال تحويل ميشد و هنوز هيچي در نياورده بود. ماسك و دستكش را در آورد. گور باباي ويروس. سيگار ارزانش را در آورد و روشن كرد. دودش را فوت كرد بيرون و حساب كرد براي اجاره خانه چقدر كم دارد. توي خودش رفته بود. حواسش نبود كه زني با موهاي جوگندمي آمده و دارد بار گلهايش را وارسي ميكند. «اين بنفشهها جعبهاي چند؟»
پيرمرد يك دفعه برگشت سمت صدا. يك كم جا خورده بود. توي حال خودش بود. نگاه كرد. خانم سرش را آورده بود كناري و داشت نگاهش ميكرد. نه دستكشي به دست داشت و نه ماسكي. چند كيسه ميوه خريد دستش بود و لبخند ميزد. پيرمرد قيمت را گفت. پيرزن دوباره نگاهي به چند جعبه بنفشه كرد: «ميتوني برام تو باغچه بكاري؟» برق آمد به چشم پيرمرد. بلند شد و پشتش را تكاند: «كارم همينه خانوم». زن كليد انداخت به همان در كنار درخت تازه جوانه زده و بازش كرد. دو تبريزي بلند و لخت وسط باغچه بالا رفته بودند و كنار هم تاكي قديمي به ديوار كشيده بود. چند شمشاد بيجان هم تنها سبزي حياط بودند. پيرمرد نظري چرخاند و گفت: «يك جعبه بنفشه كفاف باغچه رو نميده. شش تا جعبه دارم. همه رو دور تا دور ميكارم». اجازه نداد خانم ترديد كند: «ارزون ميگيرم». خانم با لبخند پرسيد: «قشنگ ميشه؟» پيرمرد در حالي كه ميرفت سمت موتورش گفت: «بنفشه گل خوش بياريه. شگون داره. ايشالله سال بعد بدي از در اين خونه رد نشه».
خانم خوشش آمد. پنج تا پله حياط را بالا رفت تا برسد به ورودي. فكر كرد ميوهها رو بشويد و براي پيرمرد چاي دم كند. حتما يكي، دو ساعتي كار داشت و تا آن موقع پسرش هم ميآمد. چند ساعت پيش رفته بود بيمارستان. دكتر بود. روزهايي مثل اينكه شيفتش نبود هم چند ساعتي ميرفت كمك رفقايش. البته مادر ميدانست كه بيشتر دلش ميخواد پيش آن پرستار جواني باشد كه دلش را برده.
بيشتر از دو ساعت طول كشيده بود. دور تا دور باغچه را باغبان پير بنفشههاي زرد و بنفش كاشته بود. حالا نشسته بود تا خانم مزدش را بياورد، چايش را آرام ميخورد. گور باباي مريضي. پول خوبي گفته بود و مشتري هم اهل چانه نبود. سيگاري از سر رضايت روشن كرد. خانم پول را كه داد دوباره از كارش تعريف كرد. يك دفعه پرسيد: «بنفشهها رو از كجا خريدي؟» پيرمرد مكث كرد. سرش را خاراند. گفت: «جاده ورامين. نزديك خونه. اونجا يك گلخونه هست كه همه خريدم از اونجاست».
بعد بلند شد و آداب خداحافظي را بجا آورد. در حياط را كه باز كرد با پسر صاحبخانه سينه به سينه شد. پسر موتور وانتدار گلفروش سيار را دم در ديده بود. به پيرمرد نگاه كرد و رفت تو. مادرش با سيني چاي خالي روي بهارخواب ايستاده بود. بيرون صدايتر تر روشن شدن موتور پيرمرد آمد. مادر با سر به بنفشههاي دور باغچه اشاره كرد و گفت: «باغبون گفت شگون داره». پسر لبخند تلخي زد. موتور پيرمرد را كه دم در ديده بود شناخته بودش. صبح كه ميرفت سمت بيمارستان ديده بود كنار باغچه ميدان، پيرمرد چطور جعبه بنفشههاي شهرداري را تند تند گذاشته بود پشت موتورش.
مادرش پرسيد: «قشنگ شده؟» پسر جواب داد: «خيلي». ديگر هيچ نگفت و پشت سر مادرش رفت داخل.