روز شصت و ششم
شرمين نادري
هواي خنك و خوبي دارد اين روزها، حيف كه جانش سخت و گذرش عجيب است، همين هم هست كه مثل زنداني كوچك و غمگيني كه در چارچوب اتاق زشتش خيال ميبافد دايم دور اتاق يا توي كوچه خلوت چند قدم راه ميرويم و بعد دوباره به چهارديواريمان برميگرديم.
شايد به خيال اينكه تمام شود، شايد دوباره همه چيز بهروزهاي سخت چند ماه گذشته برگردد حتي كه ميشد از خانه بيرون بزني و اينقدر راه بروي كه نفست بگيرد و بعد بنشيني و مردم را نگاه كني و زير لب بهشان بگويي راه برو، راه برو.
اين را اما به خودم ميگويم و دور خانه راه ميروم، دور اتاقها، حمام، آشپزخانه و جلوي پنجره براي خودم ميچرخم و نگاه ميكنم به در و ديوار و شاخههاي درخت آلبالوي حياط كه پارسال كسي كاشته بود و كسي گفته بود اين يكي نميماند.
هواي خنك و خوبي دارد اين روزها، شاخهها پر شدهاند از شكوفههاي سفيد، پرندهاي روي درخت خانه بغلي جوجههاي كوچك دارد و پرستويي را ديدهام كه به شهر برگشته.
بعد يادم ميافتد به بهار پارسال به آن زني كه در خيابان انقلاب دنبال كتابهاي دست دوم عشقي ميگشت، به قول خودش و شالش را ميگرفت جلوي بيني و از پشت عينك به فروشنده ميگفت يك كتابي ميخواهم كه حواسم را پرت كند.
يادم هست فروشنده گفته بود رمانهاي ما همه عشقياند و زن گفته بود نه همهشان.
زن را انگار ميبينم كه سرش را بلند ميكند از بساط كتابفروش خيابان انقلاب و نگاهم ميكند، چشمش تر و سرمه كشيده و بيقرار است و چند دانه از موي فردارش از زير روسري بيرون زده و به هوا پريده است.
بعد من ميگويم عشق سالهاي وباي ماركز را بخوانيد يا سال بلوا يا چه ميدانم سووشون و زن ميخندد و ميگويد همهشان را حفظم.
هوا آن روز به قدر امروز خوب و خنك و مطبوع است براي راه رفتن و من حواسم نيست فقط يك سال ديگر ممكن است مثل اين زن دنبال كتابي بگردم كه حواسم را از نشستن و تنهايي و بيماري و مرگ پرت كند.
زندگي غريبي است، اين را ميگويم و باز دور خانه راه ميروم و پيش خودم ميگويم نيمه غايب سناپور را ميخوانم امروز و سرم را يكجوري تكان ميدهم انگار كشف مهمي كردهام.