پيدا شدن چكمههاي قرمز اميد
عطيه ميرزا اميري
جلوي تلويزيون ايستاده بودم و با گوش پاككني كه با قدرت توي گوشم ميچرخاندم، ميخواستم تهماندههاي ملال اين سال نحس را در آورم. در ميان چرخش گوش پاككن و كانالهاي تلويزيون، روي يك شبكه ماندم. فيلم «چكمه» بود. محصول سال 71. يعني دقيقا همسن خودم. گوش پاككن را به سمت سطل نشانه گرفتم و براي فرار از كليشه روزهاي قرنطينه، نشستم به ديدن فيلمي فسيل شده از تلويزيون ملي. داستان فيلم در مورد دختركي به نام سمانه بود كه مادرش در گيرودار نداري و در سرماي زمستان يك جفت چكمه براي او ميخرد. دخترك به نشانه ذوق تا مدتي چكمههايش را بغل ميگيرد و مدتي طول ميكشد تا راضي شود آنها را به پا كند. يك روز كه با چكمههايش خوابش ميبرد و مادرش او را بغل ميگيرد، يكي از لنگههاي چكمهاش از پايش در ميآيد و در خيابان گم ميشود. از اينجا به بعد فيلم، ما درگير پيدا كردن آن يك لنگه ميشويم. همراه با سمانه اميد پيدا ميكنيم، هيجاني ميشويم و حتي به ذهنمان ميآيد كه آن يكي لنگه را در فلان جا ميتواند پيدا كند. اما وقتي فيلم وارد صحنه جديدي ميشود و از سرنوشت آن لنگهاي كه همراه با يك كهنهچي است، به ما خبر ميدهد اميدمان ته ميكشد. مثل مادر سمانه. وقتي ديگر چشمش آب نميخورد كه ممكن است آن يكي لنگه پيدا شود، لنگه در دسترس را هم وسط خيابان مياندازد تا طناب اين اميد واهي را قطع كند. اما درست وقتي تيرخلاص نااميدي زده شده، سروكله شخصيتي پيدا ميشود كه ناتور دشت اميد است. نجاتدهنده اميد پسركي است كه با وجود نداشتن پاي راست و با تمام محدوديتها، لنگه پيدا شده را برميدارد و به دنبال لنگه گم شده ميگردد. تماشاچي دوباره اميدش را جمع ميكند و همراه با پسرك در جستوجوي لنگه چپ چكمه قرمز رنگ ميرود. آخر قصه مشخص است. پسرك لنگانلنگان در خانه سمانه را ميزند، هر دو لنگه چكمه را در دست سمانه ميگذارد و ميرود.
تمام اين داستان ما هستيم. از لحظه شگفت رسيدن به چيزي كه در آرزويش بوديم، تا آن موقعي كه طعم خوشي در دهانمان ميماسد. تمام لحظههاي رسيدن و نرسيدن سمانه به چكمههاي قرمز رنگش. تمام اميدهاي او براي دوباره داشتن مطلوبش. تمام حسهاي مادر سمانه براي بريدن بند اميد. تمام لحظههايي كه چشممان در خيابان، در خلوت، در اتوبوس و مغازهها به دنبال شادي گمشدهمان ميگردد. ما در يك چرخه تلاش، شادي، از دست دادن، غم، اميد، نااميدي، اميد، شادي، از دست دادن، غم، اميد، نااميدي و... گير افتادهايم. تمام امسال اين را نشانمان داد. اينكه بايد در سنگلاخ و تنگناي زندگي شخصي و اجتماعي، خودمان ناتور دشت اميد خودمان باشيم. كسي حتي با پاهاي لنگ لنگانش، به دنبال دستگيري اميد براي ما نيست. كسي در خانهمان را نميكوبد و اميد گم شدهمان را كف دستمان نميگذارد. من نميدانم كجاي چرخه زندگي گير افتادهايم اما ميدانم كه تمام شخصيتهاي فيلم چكمه درون خود ما جاسازي شدهاند. سمانه كه نماد كسي است كه شادياش را گم كرده. مادرش كه نماد پاره كردن بند اميد و زود جا زدن است و پسركي كه با يك پا نماد جوينده اميد است. همه اين سه ماييم و زماني اين چرخه معيوب ميشود كه پسرك اميدجو را از زندگي و شخصيتمان حذف كنيم. پس حتي اگر پا و نايي نداريم، بايد چكمه آهني اميد را بپوشيم.
به قول ابتهاج:
جهان، چو آبگينه شكستهاي است
كه سرو راست هم در او شكسته مينمايدت
چنان نشسته كوه، در كمين درههاي اين غروب تنگ
كه راه، بسته مينمايدت
...
بهسان رود
كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند، رونده باش
اميد هيچ معجزي ز مرده نيست
زنده باش!