نگاهي به مجموعه شعر «پريروز» اثر حسنا محمدزاده
جاذبههاي سوررئال بين معقولات و محسوسات
اسماعيل مسيحگل
موفقيت شاعر همواره در گرو آن است كه بتواند مدام بين معقول و محسوس روابط تازه ايجاد كرده و به عبارتي از مرئي به سمت نامرئي عبور كند. «غم تمام روز دور سينهام پر ميزند/ يك كلاغ خيره و اينقدر سرسختانگي؟!» (ص30)
و
«من و صداي تو سنگ صبور هم بوديم/تمام روز سرش روي زانوانم بود» (ص25)
غم كه حالتي معقول است به گونهاي پنهان، به شكل كلاغ كه موجودي زنده و محسوس است تصور شده يا صدا، موجودي است كه ميتواند سرش را روي زانوي كسي بگذارد. در كتاب «پريروز» پيوند عميق خيال و معنا، شگردهاي زباني خاص، خيالبنديهاي متفاوت شاعرانه و فراواقعي بودن برخي از آنها قابل توجه است تا جايي كه شاعر را به مكتب سوررئاليسم فرانسه نزديك كرده و افقهاي «آن سوي واقعيت» را پيش روي خواننده گذاشته است. «شبي كه بال درآورده بود لبهايم/ نشست روي صدايت پرندهاي مغرور/ صداقت و هيجان و اميد و عشق مناند/ چهار دختر بيادعاي زندهبهگور» (ص38) وقتي از خودمان ميپرسيم چگونه ميشود پرندهاي روي صدا بنشيند؟ يا صداقت و هيجان و اميد و عشق كه اموري ذهني و معقولاند به صورت دخترهايي درآيند كه زنده به گور ميشوند؟ نميتوانيم پاسخش را در دنياي زيستهمان بيابيم. انگار شاعر، چشم به جهان اوهام گشوده است تا ديدهها و شنيدههايش را براي آنهايي كه در تنگناي واقعيتها محصورند، بازگو كند و هدفش به هم ريختن تصورات سطحي مخاطب است، مثل تصور كردن پنجرهاي كه دهانش را بستهاند يا يك جفت چشم كه ميتواند قلب شود و در سينه بتپد و تمام اينها تجلي زبان ذهن شاعر در اشيايي است كه كمترين سهم را از عينيت دارند:
«طناب بسته به دور دهان پنجرهها/ فشرده ميشد و جانم به قدر يك دم بود» (ص26)
و
«گوشه سينهام ميتپند از پريروز يكريز/ چشمهاي تو مانند يك جفت قلب تپنده» (ص49) يا تصور آغوشي كه راه ميافتد و به مجلس ترحيم ميرود آن هم نه مجلس ترحيمي معمولي بلكه مجلس ترحيم قلبي كه مرده است يا تصور كردن صدايي كه جسم دارد و ميتوان آن را بغلكرد. انگار در لحظات تجلي و الهام، تمام اجسام و حالات بشري جان مييابند و زنده ميشوند و جهاني فراواقعي را خلق ميكنند: «تا مجلس ترحيم قلبم رفت، آغوشت/ او كه بغل كردي صداي سوت و كورم بود» (ص68)
اگر ذهن بشر را به 3 بخش خودآگاه، ناخودآگاه و نيمهآگاه تقسيم كنيم، خلق تصاوير فراواقعي بيشتر حاصل تجلي ضمير ناخودآگاه است. گويي شاعر ميخواهد با اين كشفها انسان را به مرحلهاي بالاتر از زندگي عادي خود ببرد و چشمش را به ديدهها و شنيدههايي تازه باز كند:
«من خواب ديدم مرگ دندان طلا ميكاشت/ مردي خودش رادار ميزد از گلوبندم/ يك روز ميبيني براي كودكيهايت/ با گوشوارههاي سبزم تاب ميبندم» (ص60) سوررئاليستها معتقدند اگر نيروهاي پنهان روح آزاد شود، دستيابي به يك زندگي بهتر چندان دور از انتظار نخواهد بود و بايد ذهن را از همه قيود آزاد كرد. ارتباط بين سوررئاليسم غرب و عرفان شرق همواره مورد توجه منتقدان بوده است و گفته ميشود كه هر دو در پي نوعي ذهنيت مطلق يا وحدت وجود هستند. تا جايي كه اشتراكات و تقابلهايي بين عرفان مولانا و مكتب سوررئاليسم ذكر شده است. از تمام آنچه گفته شد، ميتوان نتيجه گرفت كه تحول روحي و شور و شيدايي هر شاعر و جستوجوي او در عوالم روحاني و معنوي از جمله عواملي است كه روش او را به سوررئاليستها نزديك ميكند.