نگاهي به آرا و افكار كارل ماركس در سالروز درگذشتش
سيماي يك ليبرال راديكال
ولي عظيمزاده
««رهايي» عملي تاريخي است نه ذهني و بر اثر شرايط تاريخي، [سطح] صنعت، بازرگاني، كشاورزي فراهم ميشود.» (ايدئولوژي آلماني، چشمه، 298)
«راديكال بودن يعني به ريشه قضايا پي بردن. اما براي انسان، ريشه چيزي نيست جز خودِ انسان». (گامي در نقد فلسفه حق هگل، اختران، 64)
كارل ماركس، همچنان با ما معاصر است. در واقع تا زمانيكه سياستهاي انقياد بشر از طريق مكانيزمهاي اجتماعي پيگيري و اجرا ميشوند، ميتوان با او سخن گفت و از دل مسالههايش، تحليلها و ايدههايش مجرايي براي فهم جامعه تحت انقياد يافت. شكي نيست كه جامعه امروز ما بسيار پيچيدهتر از دوره حيات ماركس است. اما جدالهاي دولت، ملت و بازار در بستر نظام اقتصاد بازار همچنان تا روزگار ما تداوم يافته است.
متفكري مدرن
كارل ماركس يك متفكر مدرن بود. در واقع ارزش معنوي او در قدرت شناخت نيروهاي دخيل در جامعه بود. كثرت و تنوع آثارش بيانگر اين حقيقت است كه او در هر اثر به نسبت تغييرات اجتماعي حاصل از موازنه نيروهاي حاضر در جامعه، مسائل، مفاهيم و روشهاي نظري پيشين را ارتقا داده و قدم در مسير و ميدان جديدي ميگذاشت. او اين حركت را با وفاداري كامل به هدف اصلي خود، خودآييني سوژه ميپيمود. مساله ماركس به گواهي آثارش خودآييني، خودتعييني و رهايي انسان است.
ماركس و سياست رهاييبخش
سير انديشه او نمايانگر درك عميقش از جهتگيري ساختارهاي اجتماعي در به انقياد كشيدن سوژه است. سياست در ماركس همان سياست رهاييبخش است. سياست براي او معطوف به رهايي سوژهها از انقياد ايدئولوژيها و امكان خودتعييني است. به اين معنا كه سياست نه در كنش نخبگان عرصه مديريت جامعه خلاصه ميشود و نه به صرف عملكرد نهادهاي قدرت. سياست رهاييبخش همان كنش تاريخي سوژههاي تحت تسلط است. كنشي كه در پي خودآيين كردن سوژههاست كه براي رهايي از موانع خودتعييني، همواره با نفي وضعيت حركت ميكنند.
وفادار به آزادي
وفاداري ماركس به ايده آزادي، راديكال (اساسي) است. با تحليل ريشهاي فلسفه به كشف ايدئولوژي ميرسد با تحليل «جامعه مدني» به از خودبيگانگي راه ميبرد و از شناخت منطق سرمايهداري به بتانگاري كالاها. در نظر ماركس ايدئولوژي، ازخودبيگانگي و بتانگاري كالاها سه منطق به هم پيوسته تاريخي براي انقياد و تسلط بر سوژهاست. ماركس چشم از ايدئولوژي برنميدارد، از فلسفه و دين تا دولت و حقوق رد آن را ميگيرد. در نظر ماركس ايدئولوژي هم جهل است هم تلقين. ايدئولوژي زندگي در جهان جداافتاده از كار و شناخت ما را تداوم ميبخشد و جهان كالايي شده را همچون بتي در مركز زندگي ما مسلط ميكند.
ايده آزادي، براي فهم تغييرات اجتماعي و كنشهاي اجتماعي از درون جامعه عمل ميكند. تو گويي ماركس همواره اين پرسش را مطرح ميسازد كه آيا شرايط اجتماعي به سوي خودآييني سوژهها حركت ميكند يا دگرآييني آنها؟ به اين معنا او همواره با نقد وضعيت آغاز ميكند. نقد ريشهاي نظام يا ايدئولوژي مسلط شكاف آنچه هست را با آنچه بايد باشد نمايان ميكند. آثار و فعاليتهاي او همواره براي مخاطب عام يا همان مردم توليد شدهاند تا منجر به توليد نيرويي رهاييبخش شوند. «البته سلاح نقد نميتواند جاي انتقاد مسلح را بگيرد. قدرت مادي را بايد با نيروي مادي سرنگون كرد. اما نظريه نيز همين كه تودهها را فراگيرد به نيروي مادي تبديل ميشود. نظريه زماني تودهها را فراخواهد گرفت كه به دل تودهها بنشيند و زماني به دل تودهها خواهد نشست كه راديكال باشد.» (گامي در نقد فلسفه حق هگل، ص64). ميتوان حضور اين روح را در تك تك آثارش كه در حكم گاهشمار زندگي او نيز هست، رديابي كرد و منش راديكال و ليبرال ماركس را در آنها بازيافت.
كانت و انديشه ليبرال
براي فهم انديشه ليبرال ميتوان به كانت مراجعه كرد. فيلسوفي كه مباني فلسفي ايده آزادي در انديشه مدرن را تدارك ديد. كانت صريحا آزادي را به خودآييني بشر تعبير ميكند. جستار كانت با نام «در پاسخ به پرسش روشنگري چيست؟» صريحترين بيان اين ايده است. «روشنگري خروج آدمي است از نابالغي به تقصير خويشتن خود و نابالغي ناتواني در به كارگرفتن فهم خويشتن است بدون هدايت ديگري. به تقصير خويشتن است آن نابالغي وقتي كه علت آن نه كمبود فهم بلكه كمبود اراده و دليري در به كارگرفتن آن باشد بدون هدايت ديگري. دلير باش در به كارگرفتن فهم خويش! اين است شعار روشنگري» (روشنگري چيست، آگه، ص 17)
اين بيان تصويري كامل از خواست بشر مدرن يا همان سوژه مدرن است. تلاشهاي نظري و عملي بسياري در طول دوره جديد براي شناخت سوژه و البته تحقق آن صورت گرفته است؛ از سويي نقد باورهاي سنتي ديني يا طبيعي تا تاسيس نظام دانش جديد و از سوي ديگر پيگيري فعاليتهاي سياسي و اجتماعي در جهت دگرگوني نظام اجتماعي كهنه و پاره كردن زنجيرهاي سلطه و انقياد. دوره جديد را به گستره و زنجيره انقلابهايش ميشناسند. هر انقلاب، زنجيري از ذهن و بدن انسان جدا كرد. حاصل اين انقلابها، تدارك آزادي روزافزون از قيد اقتدارهاي كهنه و قرارگرفتن انسان در مركز توجه است.
انسان در عصر روشنگري
انسان در عصر روشنگري در مركز شناخت و عمل قرار گرفت. در واقع بشر مدرن همان سوژه (فاعل مختاري) است كه در تاسيس و تنظيم مناسبات جهان، خود آيين ميشود! علم و اخلاق و سياست كانتي با محوريت انسان و خواست خودآييني او شكل گرفت.
بيراه نيست اگر بگوييم ماركس همواره مضامين اين رساله را به ويژه اهميت اصلي مفهوم «خودآييني» را پيش چشم داشته است. هر چند به طور كامل به روش كانت و ايدهآليسم آلماني وفادار نماند. شيوه مواجهه ماركس با سنتهاي فكري دوران خود، نقد ريشهاي و تلاش براي گذر از چارچوب نظري آنها بود. ماركس فكر ميكرد معلم هم نياز به آموزش دارد.
اولين گسست ماركس از فلسفه
اولين گسست ماركس از فلسفه (متافيزيك) به مثابه شكلي از آگاهي وارونه يا ايدئولوژي بروز كرد. با اين نتيجهگيري كه با «فلسفه» ما به رهايي ذهني ميرسيم نه رهايي واقعي. ماركس در كتاب ايدئولوژي آلماني، بنيادهاي فلسفه را از جهان برين، به درون مناسبات مادي انساني فرود آورد. در ديدگاه ماترياليسم تاريخي ماركسي، تفكر «رازورزانه» و «نظرورز» به «واقعيت آلمان» و «تاريخ واقعي» او ارتباط يافت.
پيشگفتار كتاب ايدئولوژي آلماني و تزهاي ماركس درباره فوئرباخ، تحول ماركس از مشرب هگلي به ماترياليسم تاريخي را نمايش ميدهد. تزها بنيانهاي اساسي تفكر ماركس را بيان ميكنند. از مقابله و نقد ايدهآليسم با ماترياليسم خام تا تبيين ضرورت پراكسيس در مقابل متافيزيك كه در تز پاياني يازدهم بيان شده است. تز يازدهم بيانگر دليل اصلي و هميشگي ماركس براي گسست از سنت فكري و سياسي زمانه خود است. كتاب ايدئولوژي آلماني مشتمل بر پيشگفتارها و مقالاتي از ماركس و انگلس به همراه 11 تز (تزهاي ماركس درباره فوئرباخ) كه حكايت اولين و اساسيترين گذار فكري و روشي او از دوگانه ايدهآليسم - رئاليسم است. ماركس در تز يازدهم از ضرورت تغيير جهان سخن ميگويد: «فيلسوفان تنها جهان را به شيوههاي گوناگون تعبير كردهاند ولي مقصود تغيير دادن آن است» (ايدئولوژي آلماني، ص 83).
ماهيت ديالكتيكي تزهاي ماركس
تز يازدهم به پشتوانه تزهاي ديگر مسير و هدف تفكر ماركس در طول حياتش را نمايان ميكند. تزها ماهيتي ديالكتيكي دارند. هر يك با سنتي فكري و وضعيتي در حال گفتوگو هستند. تز اول به ايدهآليسم ميپردازد. ماركس در تزها، ضمن تاييد سوبژكتيويته و ابژكتيويته مندرج در ايدهآليسم آلماني و ماترياليسم خام آنها را از منظر ماترياليسم تاريخي خود نقد ميكند. او مساله را در عزيمتگاه فكري اين سنتها كه مبتني بر تقدم آگاهي بر هستي است، ميداند. اين نگرشها بيش از آنكه مولد آزادي واقعي باشد، تنها به آزادي ذهني سوژهها منتهي ميشود. در نظر ماركس ايدهآليسم هگلي و ماترياليسم فوئرباخي در ظواهر در تضاد يكديگرند اما هر دو در اتخاذ رويكرد انتزاعي به جهان، همدلي اساسي دارند. اين نقد منجر به اتخاذ موضع اساسي و پايدار ماركسي، يعني «ماترياليسم تاريخي» ميشود.
ماركس و ماترياليسم تاريخي
ماترياليسم را بايد از ماده باوري متافيزيكي مجزا دانست. ماترياليسم تاريخي درباره ذات و ماهيت هستي و جوهر متعالي آن سخن نميگويد. البته برخلاف ايدهآليسم هم از ايدههاي مسلط بر جهان يا ضرورت آگاهي از آنها سخن نميگويد. ماترياليسم تاريخي رويكردي است كه از هستي آگاه آغاز ميكند، «اين آگاهي نيست كه زندگي را تعيين ميكند بلكه زندگي است كه آگاهي را تعيين ميكند. در شيوه نگرش نخست[ايدهآليسم] آغازگاه، آگاهي است كه به مثابه فرد زنده در نظر گرفته ميشود؛ در شيوه نگرش دوم[ماتراليسم تاريخي] كه با زندگي واقعي مطابقت دارد، آغازگاه، خود افراد زنده واقعي هستند و آگاهي منحصرا به مثابه آگاهي آنان تلقي ميگردد» (ايدئولوژي آلماني، ص295).
ماركس در همين متن، زمينه فلسفي يكي از مهمترين مفاهيم خود يعني ايدئولوژي را نيز فراهم ميكند. او با اهميت دادن به زمينه تفكر، مفاهيم را در نسبتشان با واقعيت قرار ميدهد. ايدئولوژي ارتباط نزديكي با سلطه و آزادي سوژهها دارد. براي ماركس ايدئولوژي، آگاهي وارونه است. ايدئولوژي، شناخت نيست؛ يك آگاهي وارونه از واقعيت است. ايدئولوژي پندار است. در نظر ماركس آگاهي وارونه (كاذب) دو نتيجه در بردارد. در واقع دو تاثير مهلك ايدئولوژي توليد جهل عمومي و ترغيب تودهاي است. نخست پنداري ويژه از پديدارها را جايگزين شناخت واقعيت به طور كلي ميكند، يعني كليتي كاذب ارايه ميكند. سپس در خدمت توجيه دانش و اخلاق اقليت، به مثابه يك علم عام و كلي مبين حقيقت، نقش بازي ميكند. از طريق ايدئولوژي هنجارها و ايدهآلهاي يك طبقه، به مثابه هنجارها و ايدهآلهاي كل جامعه معرفي ميشود.
علم، محصول نقد است
ماركس ميداند كه ايدئولوژي صرفا خصلت شناخت يك طبقه نيست، بلكه آگاهي تمام طبقات با آگاهي وارونه همبسته است. پس نقد ايدئولوژي شرط اساسي علم است. بيراه نيست عنوان فرعي بيشتر آثار ماركس با كلمه «نقد» آغاز ميشود. در نظر ماركس علم محصول نقد است؛ نقد به معناي سنجش شرايط امكان ايدهها و مناسبات پشتيبانشان. نقد ما را به شناخت مناسبات اساسي و تاريخي مولد يك ايدئولوژي رهنمون ميشود. در واقع از طريق نقد ايدئولوژي نه تنها آشكار ميشود كه آنچه هست يك وضعيت تاريخي است (نه طبيعي)، بلكه پرده از چهره مناسبات تاريخي و اجتماعي مسلط بر واقعيت تجربي كنار ميرود.
ماركس اين شيوه را در ايدئولوژي آلماني براي شناخت زمينه ظهور فلسفه آلماني به كاربست «به ذهن هيچ يك از اين فيلسوفان خطور نكرده است كه در پيرامون رابطه فلسفه آلماني با واقعيت آلمان و ارتباط نقدشان با محيط مادي خودشان تحقيق كنند» (همان، ص286). او با مواجهه ماترياليستي و ديالكتيكي به نقد فلسفه آلماني/ دين مسيحيت پرداخت و از اين طريق راه خود را براي نقد دولت و گذر از متافيزيك به اقتصاد سياسي گشود.
دولت در نظر ماركس
در نظر ماركس دولت فرآوردهاي انساني و اجتماعي است، اما در فرآيند بيگانگي از او جداشده و به نهادي مسلط بر او ارتقا يافته است. افراد جامعه براي تنظيم مناسبات ميان خود، دولت را تاسيس ميكنند. دولت [حقيقي]، خادم يك طبقه نيست، نماينده ويژه يك طبقه هم نيست. دولت همان طبقه عام است؛ دولت تحقق ايده كليت است. در واقع دولت، نمود آزادي افراد از جزييت خودشان است. اما دولت واقعي يك دولت بيگانه شده است. نيرويي خودآيين كه مانع خودآييني انسان و خود تعييني اوست. دولت واقعي از طريق ايدئولوژي خود را به عنوان طبقه عام معرفي ميكند.
ماركس براي نقد دولت واقعي و بيگانگي حاصل از آن دو متن «درباره مساله يهود» و «گامي در نقد فلسفه حق هگل» را نگاشت. اين دو مقاله نقد از خودبيگانگي را از مجراي رابطه فرد و دولت پيگيري ميكند. مقاله اول به نسبت دولت مذهبي و آزادي سياسي و مقاله دوم به نسبت دولت و جامعه مدني ميپردازد. در مقاله دوم مساله را يكي از هگليان چپ (برونو بائر) چنين تقرير ميكند: يهوديان آلمان در زمان استقرار دولت مسيحي طالب آزادي سياسي هستند، منتقدان ليبرال دولت، شرط تحقق آزادي سياسي را آزادي از دين اعلام ميكنند و ماركس چنين پاسخ ميدهد: «بنابراين باوئر از يك سو ميخواهد يهوديان از آيين يهود و عموم انسانها از مذهب دست بكشند تا به آزادي مدني دست يابند، از سوي ديگر با منطق كاملا يكدستي الغاي سياسي مذهب را الغاي مذهب به معناي دقيق كلمه تلقي ميكند. دولتي كه مذهب را پيشفرض خود بداند، هنوز دولت به معني واقعي و حقيقي نيست». (درباره مساله يهود، ص16)
مواجهه ماترياليستي ماركس با مساله يهوديان
ماركس مطابق منش انتقادي و ماترياليستي خود با مساله يهوديان كاملا ماترياليستي و از مجراي نقد ايدئولوژي مواجه ميشود. او به وجه الهياتي مذهب يهود يا مسيحيت توجهي نميكند و به مذهبيون نه به عنوان باورمندان اين يا آن مذهب، بلكه اعضاي جامعه سياسي مينگرد. در واقع فرضيه اصلي او حق اساسي شهروندان در انتخاب مذهب يا همان آزادي وجدان است. در واقع ماركس مساله مذهب را نه الهياتي و نه دولتي، بلكه به وجه ليبرالي آن مطرح ميكند؛ دولت در جامعه متكثر مذهبي چگونه دولتي بايد باشد؟ در انديشه ماركس دولت فرآوردهاي تاريخي براي رهايي بشر است نه شكل جديدي از اسارت و بيگانگي. در نظر او نه تنها دولت مسيحي حق لغو مذهب يهود به شرط آزادي سياسي را ندارد بلكه ليبرالهاي مخالف دولت مسيحي نيز به خطا رفتهاند اگر شرط آزادي سياسي يهوديان و مذهبيون را آزادي از دين توسط تك تك آنان ميدانند. در واقع ماركس راهحل را در تاسيس دولت سكولار ميداند. به نوعي بايد دولت را دگرگون كنيم، تا ميدان آزادي سياسي افراد جامعه گسترش يابد. در واقع بدون اعطاي حق ويژه مذهبي يا سلب مذهب براي دريافت حقوق شهروندي بايد دولت را از دين آزاد كنيم. «آزادي سياسي يهوديان، مسيحيان و انسانهاي مذهبي بهطور عام، عبارت است از آزادي دولت از يهوديت، مسيحيت و مذهب به طور عام. دولت به عنوان دولت در شكل خاص خود، به روشي كه مشخص كننده ماهيت آن است با آزاد ساختن خود از قيد مذهب دولتي، خود را از قيد مذهب آزاد ميكند يعني با به رسميت نشناختن هيچ مذهبي و به جاي آن به رسميت شناختن خود به عنوان دولت» (همان، ص19). در اينجا مشخصا درك ماركس از دولت و رابطه ماهيت آن با آزادي سياسي مشخص ميشود. چنانكه پيشتر اشاره شد دولت در انديشه ماركس همان طبقه عام است، طبقهاي است كه نمايندگي منافعبخش ويژهاي از جامعه را به عهده نميگيرد. دولت مسيحي، نماينده مسيحيان است.
دولت؛ امري عمومي با حفظ فرديت انسان ها
براي ماركس دولت ميانجي انسان و آزادي انسان است. دولت براي او امري عمومي است كه با حفظ فرديتها انسان نوعي را نمايندگي ميكند. به نوعي دولت نمايش امر جهانشمول است.
در معناي كلي هدف ماركس، كشف روابط مسلط و مانع رهايي انسان نوعي در جامعه مدرن است. براي او انسان نوعي، انسان حقيقي است. چنانكه در مساله يهود ميگويد: «كل آزادي عبارت است از بازگرداندن جهان انسان و روابط انسان به خود انسان». (درباره مساله يهود، ص42). البته به اين معنا نيست كه انسان فردي در انديشه او جايگاهي ندارد. چنانچه در ايدئولوژي آلماني بارها ذكر ميكند كه تحليل و نقد اساسا از هستي انسان آغاز ميشود. اما او با ضروري دانستن آزادي و رهايي واقعي انسان، موانع را در مراوردات و جهان از خودبيگانه كشف ميكند. ازخودبيگانگي كه از طريق فلسفه، دين، و دولت القا ميشود. دين و فلسفه نوك پيكان را از شرايط زميني اسارتبار به آسمان معطوف ميكند و دولت اين شرايط را در ذهن و روان فرد جايگير ميكند تا سازمان اجتماعي مولد اسارت را دگرگون نكند. در واقع مسالهاي كاذب توليد ميكنند و آزادي سياسي را مشروط به آزادي فردي و ذهني ميكنند.
فرد در انديشه ماركس
فرد در انديشه ماركس يك موجود مادي محض و طبيعي نيست. اين برداشت از فرد، انتزاعي و بيگانه با واقعيت تاريخي و اجتماعي انسان است. «آدمي موجودي نوعي است، نه تنها به اين خاطر كه در تئوري و عمل، انواع (نوع خود و ساير انواع) را به عنوان عين [ابژه] خويش اختيار ميكند بلكه - و اين بيان ديگري از همين موضوع است- با خود چون نوعي [از موجودات] كه واقعي و زنده است يعني در مقام موجودي جهانشمول و بنابراين آزاد، برخورد ميكند» (دستنوشتههاي اقتصادي و فلسفي 1844، ص131). انسان ماركسي در مناسبات اجتماعي متعين ميشود و به همين دليل مناسبات بيگانه انسان را از خود و جهانش بيگانه و مناسبات آزاد، انسان را آزاد و رها و خودآيين ميكند. به تعبير ماركسي تداوم حيات از خودبيگانه انسان كه مانع خودتعيني و خودآييني سوژههاست همواره از طريق ايدئولوژي يا همان آگاهي وارونه تضمين ميشود و نقد ايدئولوژي مسير رهايي را هموار ميكند.
ماركس و نقد اقتصاد سياسي
ماركس پس از نقد دولت در مساله يهود و نقد فلسفه حق هگل به سمت نقد اقتصاد سياسي حركت ميكند. با اين اعتقاد كه دولت در جامعه مدني توسط بازار حك شده است، بر ميدان اقتصاد و مكانيسم از خودبيگانگي جاري در آن متمركز ميشود. در نظر ماركس هستي از خودبيگانه در منطق سرمايهداري، از طريق كالاها و بتوارگي كالايي بازتوليد شده و روزافزون جهان ما را تحت انقياد خود ميگيرد. كالاها بيانگر نيازهاي ما ميشوند اما روابط و نيروهاي سرمايهداري، نسبت كالاها با نيازهاي ما را وارونه ميكنند. يعني ارزش مصرفي كالاها منوط به ارزش مبادلهاي آنها ميشود. ما توليد يا مصرف نميكنيم تا نيازي را برآورده كنيم، بلكه توليد و مصرف براي تداوم منطق سرمايه پيگيري ميشود. كالاها مستقل از نيازهاي ما معطوف به بازتوليد سرمايه ارزش مييابند. بيراه نيست هدف كاپيتال را تحليل جهان كالاها و بتوارگيشان در حيات انساني تعبير كنيم.
• اين متن دِين ويژهاي به درسگفتارهاي حسام سلامت درباره ماركس در انجمن جامعهشناسي دارد. بدون آنكه مسووليت كاستيهايش از دوش نگارنده رفع شده باشد.
وفاداري ماركس به ايده آزادي، راديكال (اساسي) است. با تحليل ريشهاي فلسفه به كشف ايدئولوژي ميرسد با تحليل «جامعه مدني» به از خودبيگانگي راه ميبرد و از شناخت منطق سرمايهداري به بتانگاري كالاها. در نظر ماركس ايدئولوژي، ازخودبيگانگي و بتانگاري كالاها سه منطق به هم پيوسته تاريخي براي انقياد و تسلط بر سوژهاست.
سياست در ماركس همان سياست رهاييبخش است. سياست براي او معطوف به رهايي سوژهها از انقياد ايدئولوژيها و امكان خودتعييني است. به اين معنا كه سياست نه در كنش نخبگان عرصه مديريت جامعه خلاصه ميشود و نه به صرف عملكرد نهادهاي قدرت. سياست رهاييبخش همان كنش تاريخي سوژههاي تحت تسلط است. كنشي كه در پي خودآيين كردن سوژههاست كه براي رهايي از موانع خودتعيني، همواره با نفي وضعيت حركت ميكنند.
در نظر ماركس دولت فرآوردهاي انساني و اجتماعي است، اما در فرآيند بيگانگي از او جدا شده و به نهادي مسلط بر او ارتقا يافته است. افراد جامعه براي تنظيم مناسبات ميان خود، دولت را تاسيس ميكنند. دولت [حقيقي] خادم يك طبقه نيست، نماينده ويژه يك طبقه هم نيست. دولت همان طبقه عام است؛ دولت تحقق ايده كليت است. در واقع دولت، نمود آزادي افراد از جزييت خودشان است. اما دولت واقعي يك دولت بيگانه شده است. نيرويي خودآيين كه مانع خودآييني انسان و خود تعييني اوست.
ماركس به وجه الهياتي مذهب يهود يا مسيحيت توجهي نميكند و به مذهبيون نه به عنوان باورمندان اين يا آن مذهب، بلكه اعضاي جامعه سياسي مينگرد. در واقع فرضيه اصلي او حق اساسي شهروندان در انتخاب مذهب يا همان آزادي وجدان است. در واقع ماركس مساله مذهب را نه الهياتي و نه دولتي، بلكه به وجه ليبرالي آن مطرح ميكند.
در معناي كلي هدف ماركس، كشف روابط مسلط و مانع رهايي انسان نوعي در جامعه مدرن است. براي او انسان نوعي، انسان حقيقي است. چنانكه در مساله يهود ميگويد: «كل آزادي عبارت است از بازگرداندن جهان انسان و روابط انسان به خود انسان».
در نظر ماركس هستي از خودبيگانه در منطق سرمايهداري از طريق كالاها و بتوارگي كالايي بازتوليد شده و روزافزون جهان ما را تحت انقياد خود ميگيرد. كالاها بيانگر نيازهاي ما ميشوند اما روابط و نيروهاي سرمايهداري، نسبت كالاها با نيازهاي ما را وارونه ميكنند. يعني ارزش مصرفي كالاها منوط به ارزش مبادلهاي آنها ميشود.