چون رستي از زندان، بگو؟
علي وراميني
معلم تاريخِ سال سوم دبيرستانم آقاي سجادي نام داشت. آن سالها كه ما دانشآموزش بوديم، 12 سالي از عمر بازنشستگياش ميگذشت. پيرمرد دنياديده، با سواد و نيك محضري بود. بيشترين خاطراتي كه جز آزار و اذيتهاي مرسوم آن دوران به خاطرم مانده است، از كلاس همين پيرمردي است كه روز اول كلاس، كتاب سبز تاريخ معاصر را به كناري انداخت و تاريخ ايران را تا قبل از انقلاب به صورت قصهاي شيرين در طول سال تحصيلي برايمان تعريف كرد. يكي از آموزههاي مهمي كه او براي من داشت، فهم نوروز و تفاوتش با جشنهاي سال نو در ديگر كشورها بود. آقاي سجادي به نو شدن طبيعت تاكيد داشت، به اينكه نو شدن سال باستاني ما دقيقا با نو شدن طبيعت منطبق است. بعدتر ديدم كه انديشمندان بزرگ ما چقدر از اين نو شدن طبيعت استفاده كردهاند و آن را به عنوان الگويي براي تغيير خود قرار دادهاند؛ بهخصوص به نظر ميرسد كه مولانا در اين زمينه بسيار توجه داشته و بهار و نو شدن طبيعت هميشه براي او الهامبخش بوده است. در واقع مولانا با نقب زدن به عالم بيرون كه آن را در تعابيري از عرفان «عالم اكبر» ميدانند، ميخواهد كه الگوسازياي براي درون يا همان «عالم اصغر»، داشته باشد. با يك جستوجوي ساده حتي در سايت خوبِ «گنجور» هم ميتوانيد تعابير زيبايي از مولانا در اين باب پيدا كنيد. براي خودِ من بيتِ («اي برگ قوت يافتي تا شاخ را بشكافتي/ چون رستي از زندان بگو تا ما در اين حبس آن كنيم») هميشه بسيار مايه تامل و درنگ بوده است. حتما همه شما با اين صحنه كه برگ سبز نوشكفتهاي از دلِ شاخ يا تنه درختي بيرون زده باشد، مواجه شدهايد؛ فارغ از جنبه زيباييشناسي اين بيت، مولانا در اينجا ما را بسان زندانيهايي ميداند كه بايد از برگ الگو بگيريم، برگي كه به آن نازكي و ظريفي شاخ سخت را شكافته است تا از حبس درآيد. اما مولانا اشاره نكرده كه كدام زندان، چراكه آدمي بسته به زمان و مكاني كه در آن قرار دارد، در بند زندانهاي متفاوتي است. تعبير زندان هم از آن دست تعابيري است كه مولانا بسيار استفاده ميكند و هميشه رستن از اين زندانها را اصليترين و مهمترين كار انساني ميداند كه نميخواهد فقط زيست مادي در اين دنيا داشته باشد. هر كدام از ما عميقا به خود فكر كنيم، ميتوانيم ليست بلند بالايي از زندانهايي كه در آن اسير هستيم را قطار كنيم؛ زندانِ حرص، زندان جلوهگري، زندانِ خودنمايي در شبكههاي اجتماعي و... در واقع هر آن چيزي كه ما را در بند ديگري كند و از آن چيزي كه خودمان هستيم دور كند، زندان است. اما بزرگترين زنداني كه ما در آن اسير هستيم، زندان عقايد و باورهايي است كه از طرق مختلف بهخصوص {ارث} به ما رسيدهاند و با اخلاق و عقل سازگاري ندارند. هرگز با خود نميانديشيم كه آيا اين ميراث ما ارزش نگهداري دارد؟ يكبار شده است كه صحت و اعتبار آنها را با متر و معيارهاي دستاوردهاي انسان امروزي برآورد كنيم؟ ما معمولا چنان با باورهايمان گره خوردهايم كه آنها را مترادف با خودمان ميدانيم و هرگونه تعرض به آنها را تعرض به شخص خودمان ميدانيم. براي همين است كه اگر كسي باورهاي ما را قبول نكرد و در عدم صحت آنها استدلال كرد، آن را حمله به خود ميدانيم. رها شدن از زنداني كه به زندان بودن آن آگاهي نداشته باشيم و حتي آن را ارزشمند بدانيم بسيار سخت و حتي ناممكن است. براي همين است كه مولانا از برگي كه شاخِ سخت را شكافته است مدد ميجويد و ميپرسد كه «چون رستي؟» تا براي ما هم الگويي باشد به رهايي. كاش ما هم مانند مولانا در اين فصل تبديل طبيعت و نو شدن بيرون، درون خود را هم نو كنيم، نسبت به پذيريش حقيقت گشوده باشيم و تكتك باورها و عقايدمان را به بوته نقد سنجش بگذاريم، بهخصوص كه اين روزها از سر توفيق اجباري، بيشتر فرصت تامل به درون پيدا كردهايم.