اين روزها ديگر از همديگر نميپرسيم: «تعطيلات عيد كجا ميروي؟» ويروس كرونا بيچون و چرا همه را خانهنشين كرده است. يكي از راههاي گذراندن تعطيلات عيد، تماشاي فيلم است. فيلم هم مثل هر مديوم هنري ديگري دريچهاي است از دنياهاي ناشناخته و داستانهاي جالب. چه بهتر كه فراغتمان را در عيد با فيلمهاي سرگرمكننده، جالب و اميدبخش پر كنيم.سريالي كه ما را با زندگي نوجوانها و بحرانهاي اين دوره آشنا ميكند، فيلمي كه از آخرين روزهاي زندگي يك زن و جمع شدن خانواده و نزديكانش ميگويد؛ مجري الهامبخشي كه خبرنگار بدعنق را نرم ميكند؛ داستان انسانهايي كه حركت دستگاه سرمايهداري را تسهيل ميكنند؛ اسباب بازياي كه ياد ميگيرد چطور يك اسباب بازي باشد؛ داستان زناني كه رسيدنها و نرسيدنها را روايت ميكنند يا نامه عاشقانه كوئنتين تارانتينو.
در متن پيشرو از منتقدان و سينمادوستان خواستهايم آثار سينمايي محبوبشان را كه سال گذشته روي پرده سينما رفتند،
معرفي كنند.
فيلمهاي كمدي اميدبخش
احسان زيورعالم
بدون شك نشستن در خانه و ديدن فيلم اين روزها يك راهكار به حساب ميآيد؛ اما انتخاب يك فيلم خارجي درست و درمان و وقت گذاشتن براي دانلود آن خودش از يك آيين چيزي كم ندارد. بيشتر فيلمهاي در دسترس در دو ژانر اكشن و درام هستند و در تنفس سخت اين روزها شايد ديدن چنين فيلمهايي منجر به تحولات رواني منفي شود؛ پس راهكار ديدن فيلم كمدي است، آن هم كمديهايي كه اميدبخش باشند و ما را به زندگي اميدوارتر كنند. پس دو فيلم كمدي موفق امسال را پيشنهاد ميدهم:
آخرين روزهاي شاد و مفرح
بدورد (2019) (The Farewell) به كارگرداني لولو وانگ داستان خانوادهاي چيني است كه درمييابند مادربزرگ خانواده به علت سرطان ريه در آستانه مرگ است؛ اما روح خودش از اين ماجرا بيخبر است. خانواده ميخواهند، روزهاي آخر زندگي نايناي، شاد و مفرح و پرطراوات باشد. قهرمان فيلم بيلي است، نويسندهاي ساكن امريكا و نوه نايناي.
او بورس تحصيلي خود را رها ميكند تا برود، چين و بخشي از پروژه مادربزرگ باشد و در اتحاد خاندان مشاركت كند؛ اتحادي كه براي او و ديگران تجربهاي متفاوت ميشود. بيلي به دركي از تفاوت فرهنگي شرق و غرب ميرسد و اينكه حتي دروغ در شرق معناي ديگري دارد. نايناي هم براي حفظ روحيه شوهرش درباره مرگش دروغ گفته است. شايد چيزي شبيه وضعيت اين روزهاي ما، جايي كه دروغ براي حيات مطرح ميشود. اينكه با وجود ترسها و هراسها خود را با چند دروغ كوچك اميدوار ميكنيم، شايد رسمي از شرقي بودنمان.
زندگي خوب، محصول انديشه ماست
يك روز خوب در محله (2019) (A Beautiful Day In the Neighborhood) ساخته كارگردان بانوي ديگر، ماريل هلر. فيلم داستان نويسنده مجله اسكواير است كه با وجود مشكلات متعددش با پدر و البته اخلاق گزنده و كلبي مسلكش مجاب ميشود با فرد راجرز، مجري افسانهاي برنامههاي كودك امريكا مصاحبه كند. او بايد از راجرز تصوير يك قهرمان را بسازد؛ اما اخلاق گزندهاش مانع اين مساله است. او نسبت به راجرز گارد دارد و ميخواهد به نوعي او را افشا كند؛ اما دقيقا چه چيز راجرز را براي افشاگري مناسب ميبيند؟ هيچ چيز. گذراندن وقت با راجرز منجر به تغيير ديدگاه لويد ووگل ميشود. او معناي زندگي را در جستوجوي خويشتن مييابد. او ارزشهاي اجتماعي را مورد بازنگري قرار ميدهد و تصميم ميگيرد با پدرش مصالحه كند. همه اينها به واسطه رويكرد فرد راجرز است.
خانم هلر در اين فيلم نشان ميدهد آنچه ما به عنوان زندگي خوب ميپنداريم، محصول انديشه ماست، محصول نگرش ذهني ما به زندگي و حتي دركمان از عناصر روانيمان. فرد راجرز به مخاطبانش ياد ميدهد، كودك درونشان را به شيوه اگزيستانسياليستي آزاد بگذارند و به زندگي جور ديگري بنگرند. رابطه خودشان را با آدمهاي اطرافشان بهبود بخشند و بياموزند بدون ديگران زندگي معنايي ندارد.
ماريل هلر در فيلم تازهاش تصويري از نياز ما را به حضور شخصيتهاي الهامبخش بازتاب ميدهد. او مرد الهامبخشي كه ميتواند زندگي يك فرد را تغيير دهد به مثابه چراغ استعاري داستانها معرفي ميكند. فرد راجرز يك معلم و مجري كودكان با ظاهري ساده است كه ميتوانيم هر كدام ما شبيهاش باشيم. او هيچ شباهتي با قهرمانان كودكي ما ندارد. نه ابرقهرماني است كه بتواند با يك مشت، اهريمني را از پاي درآورد و نه ورزشكاري است كه بتواند 11 بازيكن تيمي را دريبل زند و با دست خدا گلي فراموش ناشدني بزند. او ميتواند مثل بسياري بنوازد، آواز بخواند، با عروسكها حرف بزند و به آنچه خانواده ميپنداريم، عشق بورزد. او كسي است مثل ما؛ اما او قهرمان آينده ميشود.
فيلم ديدن با بچهها
داستان اسباببازي 4 (2019) بدون شك مجموعه داستان اسباببازي محبوبترين فرانشيز انيميشني سينماست. يادگار استيو جابز در شركت پيكسار، اين روزها ميتواند بسيار متناسب با كرونا باشد. صداپيشه فيلم، تام هنكس به كرونا مبتلا شده و همانند شخصيتش در انيميشن اميدوارانه به مبارزه با اين بيماري رفته است. پس ديدن فيلم با بچهها ميتواند جذابيت دوچنداني داشته باشد.وقايع داستان اسباببازي ۴ سال بعد از اين رخ ميدهد كه اندي، اسباببازيهاي خود را به باني ميدهد. هنگامي كه باني در «كارگاه هنر و مهارت» اسباببازي جديدي به نام فوركي يك چنگال پلاستيكي ميسازد، وودي، باز و ديگر اسباببازيها با مشكل جديدي روبهرو ميشوند. فوركي با يك بحران وجودي مواجه شده و درك درستي از اسباب بازي بودن ندارد. او گمان ميكند زباله است؛ به همين خاطر بقيه به او كمك ميكنند تا ياد بگيرد چگونه يك اسباببازي باشد. هنگاميكه باني و خانوادهاش راهي يك سفر جادهاي ميشوند، فوركي فرار كرده و وودي تلاش ميكند، او را نجات دهد. اين موضوع باعث ميشود كه وودي و فوركي در نزديكي شهري كوچك از بقيه اسباببازيها جدا شوند. همزمان با اينكه باز و ديگر اسباببازيها تلاش ميكنند آنها را پيدا كنند، وودي و فوركي در سمساري شهر با بو پيپ، يكي از شخصيتهاي قديمي مجموعه برخورد ميكند. اين مواجهه به يك اكشن انيميشني جذاب بدل ميشود. اسباببازيها در سمساري در توطئه گوبيگوبي اسير ميشوند و اين وضعيت موجب نبردي حادثهساز ميشود. البته اين وضعيت ادراك وودي نسبت به زندگي را تغيير ميدهد. او مفهوم آزادي را كشف ميكند و تصميم بزرگي ميگيرد، تصميمي كه براي مجموعه نيز بزرگ به نظر ميآيد.
حماسهسازي از زندگي روزمره
سيدحسين رسولي
اين روزها ميتوانيد فيلم «كجا رفتي، برنادت» (Where’d You Go, Bernadette) به كارگرداني ريچارد لينكليتر و بازي كيت بلانشت، بيلي كروداپ، كريستن ويگ، جودي گرير و لارنس فيشبرن را تماشا كنيد. فيلمي در ژانر «كمدي درام» كه در سينماي مستقل امريكا توليد شده است.
ريچارد لينكليتر هميشه به دو موضوع «خانواده» و «ارزش و معناي زندگي» ميپردازد. او كارگرداني مستقل و متفكر است كه در فيلمهايش تلاش ميكند دست به «هستيشناسي اكنون» بزند. پرسش اساسي لينكليتر اين است كه انسان اكنون در خانواده خود به چه چيزهايي فكر ميكند و رابطه او با جهان پيرامونش چگونه است؟ سكانس ابتدايي فيلم «كجا رفتي، برنادت» با يك نما از بالا آغاز ميشود كه در آن چند قايق را روي آب و در كنار كوههاي يخي قطب جنوب ميبينيم. تصويري نمادين كه از رابطه بشر با طبيعت ميگويد. سپس يك «نريشن» (صداي خارج از دوربين) دختري را ميشنويم كه نميدانيم او كيست ولي درباره مغز، معناي اشيا، زندگي و خوشحالي صحبت ميكند. او ميگويد: «شنيدين كه ميگن مغز مثل يه مكانيزم تخفيف ميمونه؟ مثلا يكي يه هديهاي به شما ميده و اون هم گردنبند الماسه و شما هم بازش ميكنين و عاشقش ميشيد. اولش كاملا خوشحاليد و روز بعدش هنوز خوشحالتون ميكنه اما يه خورده كمتر. سال بعد شما اون گردنبند رو ميبينين و ميگيد اين همون شيء قديميه. ميدونين چرا مغزتون ارزش چيزها رو مياره پايين؟ به خاطر بقا. شما بايد براي تجربههاي جديد آماده باشيد.» بعد از اين حرفها كه كاملا مفهوم و درونمايه فيلم را نشان ميدهد روايت داستان به ۵ هفته قبل برميگردد و شاهد فلشبك هستيم. خانهاي قديمي را ميبينيم كه زير باران است و از بس كه فرسوده شده از سقفش آب ميچكد. بعد هم گفتوگوي دختر خانواده با پدر و مادرش را ميشنويم كه درباره رفتن به مدرسه شبانهروزي بحث ميكنند. خواسته و آرزوي دختر خانواده تغيير كرده و حالا از خانواده خود ميخواهد تا يك سفر خانوادگي به سوي قطب جنوب بروند. اينجا موتور محرك دراماتيك آغاز ميشود و خبر از سفر قهرمان به همراه خانواده ميدهد؛ يك سفر دروني و بيروني. شخصيت اصلي فيلم «برنادت فاكس» (كيت بلانشت) مادر خانواده است و راوي داستان يعني «لي برانش» (اما نلسون) دختر خانواده زندگي خودشان را توصيف ميكند. شايد متوجه شده باشيد كه اين فيلم از يك كتاب به همين نام اقتباس شده و به قلم ماريا سمپل است. لينكليتر براي اينكه فيلم خود را به واقعيت نزديكتر كند از شيوه «مستند» هم استفاده ميكند و در ادامه داستان قبل از اينكه سفر برنادت و دخترش آغاز شود مصاحبههايي را به شكل فيلمهاي مستند پخش ميكند كه در آنها درباره شخصيت و زندگي برنادت گفته ميشود. ديدن اين فيلم را از دست ندهيد زيرا لينكليتر كارگرداني مهم است.
باز هم معناي زندگي فيلم «درد و شكوه»
(Pain and Glory) به كارگرداني پدرو آلمودوار را هم نگاه كنيد، چراكه اين فيلم هم درباره معناي زندگي است و اين بار كارگردان بزرگ اسپانيايي به سراغ زندگي خودش رفته است؛ يعني سوژه اصلي داستان زندگي و شخصيت خودش است و آنتونيو باندراس هم نقش او را بازي ميكند. باز هم شاهد يك درام متفاوت از اين كارگردان تاثيرگذار و حساس هستيم كه اين بار تلخيها، شيرينيها، پيروزيها و شكستهاي زندگي خود را روايت ميكند؛ زندگياي كه پر از شكست عشقي، مواد مخدر، تنهايي و عشق به سينماست. پدرو آلمودوار زندگي روزمره اكنون خود را به تصوير كشيده است، زيرا كارگرداني را نشان ميدهد كه نميتواند فيلم جديد خود را به دليل بيماري و افسردگي بسازد و هر روز هم از لحاظ جسماني بيمارتر ميشود. ما در اين فيلم شاهد سفر دروني يك هنرمند هستيم كه با افسردگي و شكست دست به گريبان است. قهرمان فيلم كارگرداني است كه از ميانسالي و بيماري رنج ميبرد و گويا «حماسهاي غمناك درباره ميانسالي و ستروني» را شاهد هستيم. روبرت برسون، كارگردان فرانسوي در يك گفتوگو اشاره ميكند: «آنچه كارگردان در پي آن است نمايش معلولهاست؛ او قصد دارد مجموعهاي از معلولها را ايجاد كند. اگر وظيفهشناس باشد كار اول او دقيقا حركت قهقرايي از معلولها به علتهاست. كارگردان بايد يك عقبنشيني قدم به قدم در فيلمنامه داشته باشد.» پدرو آلمودوار نيز به خوبي قهرمان شكستخوردهاي را به تصوير ميكشد كه حالا در ميانسالي با گذشته عشقي و تجربه زيسته خود مواجه شده است. او تنهاست و اين تنهايي از شكستهايي ميآيد كه ديگران در گذشته به او تحميل كردهاند. سكانس آخر فيلم «درد و شكوه» بسيار مهم است، زيرا قهرمان فيلم روي تخت بيمارستان خوابيده است و دكتر از او ميپرسد: «چه خبر؟» و او هم پاسخ ميدهد: «دوباره نوشتم.» دكتر ميپرسد كه: «درام است يا كمدي» و او پاسخ ميدهد: «نميدونم! هنوز معلوم نيست» و بعد بيهوش ميشود تا عمل آغاز شود.
در ادامه يك جامپ كات ميخورد و يك آتشبازي رنگارنگ زيبا را در آسمان ميبينيم. قهرمان به دوران كودكي بازگشته و با مادرش درباره عشق به سينما حرف ميزند. دكوپاژها، قاببنديها و طراحي صحنه و لباس اين فيلم با تاكيد بر رنگ قرمز بسيار ديدني است.
رنجِ نوجواني
ابوالفضل رجبي
سريال «من با اين وضعيت خوب نيستم» (I’m Not Okay With This) داستان دختر نوجواني به نام سيدني است که گرفتار چالشهاي زميني و ماورايي است اما اين قدرتِ ماورايي کليشهاي و حوصلهسربر نيست؛ بلکه الماني در جهت تقويت خط اصلي سريال است. در اين سريال سيدني و همسالانش با وضعيتِ عجيبي(تکانههاي زيستي نوجوانه که براي هر انساني منحصربهفرد است) روبهرو ميشوند. سيدني نميداند اين قدرت از کجا ميآيد اما کمکم متوجه ميشود اين حمله واکنشي به ترس، استرس و عصبانيت است که به دليل شرايط خانوادگي و اجتماعي براي او ايجاد ميشود. پدرش يکسالي ميشود که حتي بدون گذاشتن يک نامه خودکشي کرده است و روابطش چه با مادر و برادرش و چه با دوستان و همکلاسيهايش دچار تزلزل و بيثباتي است. سيدني ميخواهد وضعيتي نرمال و نگاهِ مثبتي به زندگي داشته باشد؛ اما نميتواند چون به هر طرف که نگاه ميکند ويرانههاي گذشته و وضعيت کنونياش آزارش ميدهد. ناتوان از فهم خويش، تمايلاتش و محيط است. سيدني در ابتداي هر قسمت با «دفترچه خاطرات عزيز»ش صحبت ميکند و از وضعيت شکنندهاش ميگويد. دفترچه خاطراتي که در کارکرد روانکاوانهاش، او را آرام ميکند و قسمتهاي مختلف زندگياش را بهم پيوند ميدهد. در «من با اين وضعيت خوب نيستم» زمان خطي درهم ميشکند و با بسط داستانهاي فرعي، قصه اصلي پيش ميرود. در هر قسمت بخشهاي نامرتبطي ميبينيم ولي نبايد عجله کرد چراکه در بهترين زمان همه آنها به يکديگر معنا ميدهند. استنلي باربر و دينا دو شخصيتياند که در اين سفر همراه سيدني ميشوند. در چهره و رفتار هر يک از آنها ميتوان نماد طيفهاي گوناگون نوجوانان را ديد. شخصيتهاي که محدوديت کمي دارند و جريان رشدشان هم به آرامي صورت ميگيرد. گويا جاناتان انتويستل، کارگردان سريال قصد دارد با ايجاد اين محدويت پرداخت بيشتري روي شخصيتهاي اصلي داشته باشد. نظامي که انتويستل در فصل يک به وجود آورده؛ نويدبخش سريال خوب و جذابي در فصلهاي آينده است. سريالي که در همين فصل اول –که شش قسمت دارد- نگاه منتقدان و مخاطبان زيادي را به خود جلب کرده است. اين سريال به مسائل و دغدغههاي دوره نوجواني ميپردازد و توجه موشکافانهاي به آسيبهاي رواني آنها دارد. ديدن اين سريال، علاوه بر جذابيتهاي بينظير فرمي و سينمايي، ميتواند نگرش تازهاي از زندگي نوجوانان براي ما ايجاد کند. زورگوييها، خشونتهاي کلامي و جنسي، سرکوبهاي عاطفي، ناديده گرفتن، بحران معنا و از طرفي شرايط دشوار زندگي براي طبقات پايين جامعه امريکا -که از رفاه حداقلي و کارهاي چندشيفتي به ستوه آمده- تنها گوشهاي از وسعت روايي «من با اين وضعيت خوب نيستم» است.
ما با خودمان چه ميکنيم؟
کن لوچ 83 ساله جزو مهمترين كارگردانان چپگراي جهان است. او در تمام فيلمهايش به نقد سيستم سرمايهداري ميپردازد و وضعيت طبقات فقير و كارگران را نمايش ميدهد. «من، دانيل بليك.» يكي از مهمترين فيلمهاي لوچ است كه جايزه نخل طلاي كن را نيز برد. لوچ با وجود سن بالايش، همچنان با استادي و ظرافت خاصي عمل ميكند و تا امروز تلاش براي برابري و عدالت همگاني و بهبود وضع طبقات مطرود را كنار نگذاشته است. لوچ در فيلم «متاسفم، جا ماندي» لندني را به نمايش ميگذارد كه جمعيت بسياري از آن چند شيفت كار ميكنند تا بتوانند كمي زندگي كنند. پرسش اينجاست «پس هشت ساعت كار روزانه چي شد؟» ريكي ترنر و همسرش اَبي مجبورند هر يك 12 الي 14 ساعت در شش روز هفته كار كنند تا ديگر مستاجر و نگران آوارگي و تخليه خانه نباشند. ريكي، بعد از آنكه شغلهاي بسياري را امتحان و هر يك را نيمه كاره رها كرده؛ ميپذيرد تا بدون قرارداد(بدون حق بيمه) در شركت باربري و پُست خصوصياي كار كند كه مسئول آن ميخواهد جاي پاي استيو جابز و ابرشركتهاي دنيا بگذارد. او افرادي كه با آنها سروكار دارد را رانندگان و خدمه خطاب ميكند. او به ماشين حركتِ سرمايهداري تبديل شده است و دستگاه اسكنر(باركدخوان) رسيد پستي را خداي خود ميداند. خانواده ريكي در حال فروپاشيست پسرش سب به ضداجتماعي تبديل شده كه كارش گرافيتي نوشتن روي ديوارهاست و براي خريدن اسپري رنگ ابايي ندارد كه كاپشنش را بفروشد يا دزدي كند. ريكي 14 ساعت پشت فرمانِ ون، بستهها را اينور و آنور ميبرد. وني كه بايد تا يكسال اقساط وحشتناك گران آن را بدهد. لوچ آنقدر كاربلد است كه فيلمش دچار شعارزدگي نشود. او ما را با وضعيتي كاملا انساني روبهرو ميكند كه فرقي نميكند كجاي اين جهان زندگي كنيم؛ چراكه هر روز اين نابرابري را تجربه يا به چشم ميبينم. ليسا جين دختر كودك خانواده در تلاش است تا وضعيت را به شكل قبل برگرداند؛ خواستي كه در انتهاي فيلم خواست خانواده ريكي ميشود. آنها در منجلابي گيرافتادهاند كه پاياني براي آن متصور نيستند. جايي اَبي خسته از پرستاري سالمندان، به ريكي ميگويد: « با خودمان چه ميكنيم؟» جواب «نميدونم» ريكي شايد جواب ما نيز باشد. «متاسفم، جا ماندي» فيلمي ديدني براي درك وضعيت موجود جهان و يادآوري آنكه ميتوان به وضعيت ديگري فكر كرد است. بيش باد!
نامهاي به دوران كودكي
اميرمحمد حيدري
كوئنتين تارانتينو يكي از بزرگترين و موفقترين كارگردانهاي عصر ماست كه تمامي دوستداران سينما با آثار بينظير او همچون «بيل را بكش» و «پالپ فيكشن» خاطرات شيريني دارند. تارانتينو از جمله كارگردانهايي است كه بهسبك خاص خود پايبند هستند و در هر اثر، به زيبايي قلم خوشرنگ خود را به رخ بيننده ميكشانند. اما يك كارگردان برجسته پس از دريافت جوايز متعدد از رقابتهاي مختلف، بايد دنبال چه دستاوردي باشد؟ بازگشت به گنجينه قلب خود.
كوئنتين تارانتينو در اين فيلم دنياي كودكي خود را به تصوير ميكشد و چنان بيننده را غرق فضاي آن دوران ميكند، كه گويي جهان اطراف ما توهم است و همهمان در دهه 60 آمريكا و در لسآنجلس زندگي ميكنيم. اين فيلم، روايتي كمدي موزيكال است كه با در كنار هم قرار دادن فوق ستارههاي هاليوودي، عطش سينما و شهرت را در كنار زوال هنري يك بازيگر و فساد و قتلهاي خوفناك آن دوره تداعي ميكند. اگرچه كه اين فوق ستارهها زيبايي اين اثر را دوچندان كردهاند، اما نبايد فراموش كرد كه تارانتينو، از اين فرصت نهايت استفاده را كرده است تا مردم را پاي گيشه بكشاند.
از آغاز تا انتهاي خط داستاني، شاهد ماجراهايي هستيم كه تنها در طول دو روز اتفاق ميافتند. در اثناي اين دو روز، مخاطب مشتاق ما، شنونده موسيقيهاي راديويي لسآنجلس است؛ با كوليها و هيپيها زندگي ميكند، محو روشناييها و ساختمانهاي رنگ و وارنگ ميشود و بياختيار بهدنبال شهرت واهي امريكايي ميگردد. جذبِ مخاطب، آن هم بهاين شدت و عمق، كاري است كه كمتركسي در دنياي سينمايي امروز از پس آن برميآيد.
داستان فيلم درباره هنرپيشهاي بهنام ريك دالتون (لئوناردو ديكاپريو) است كه در حرفه بازيگرياش دچار روندي نزولي شده و در حال از دست دادن شهرت و شغل مورد علاقهاش است. بدلكار و دوست صميمي او كليف بوث (برد پيت)، هميشه و در همه حال همراه و دستيار اوست و در زندگي شخصي و حرفهاياش، او را راهنمايي و ياري ميكند. قصه همراهي اين دو در كنار هم، با تركيبي از خشونتِ افراطي اما خندهدار تارانتينو، فيلم را بهطرز وحشتناكي طنز جلوه ميدهد؛ بهطوري كه با وجود ترس و انزجارمان از خونبازيهاي اين مرد، اختيار خندهمان را از دست ميدهيم! روايت دوستي اين دو و همسايگيشان با شارون تيت (مارگو رابي)، اين حالوهواي سرخوشانه را با قتلهاي زنجيرهاي «چارلز منسون» و دارودستهاش گره ميزند و اقتباسي غير قابل پيشبيني ارائه ميدهد كه اين هم فقط از پس هنر بازيگرداني و كارگرداني تارانتينو برميآيد.
اما مهمترين نكته منفي اين فيلم، حضور مقطعي و كوتاه مارگو رابي در ضمن فيلم است كه مخاطب را نااميد ميكند. در تمام تيزرهاي اين فيلم، مارگو رابي يكي از مهمترين عناصر تبليغاتي بهشمار ميآمد، اما بعد از اتمام فيلم بهاين نتيجه ميرسيم كه شايد تنها كاربرد مارگو رابي، استفاده از محبوبيت او بهعنوان ابزاري فريبنده بوده است.
عليرغم نوشتهها و گفتههاي برخي از منتقدان، اين فيلم هم يك موفقيت بزرگ براي تارانتينو بهحساب ميآيد و جزو معدود آثاري است كه چهره هاليوود را آنطور كه بايد و شايد نمايان ميكند. تارانتينو، دفترچه خاطرات كودكي خود را با نثري بزرگسالانه برايمان روايت ميكند و مجال پلك زدن را از مخاطب ميگيرد. در اين ايام، اين فيلم يكي از بهترين گزينهها براي تماشا و گذران اوقات فراغت است و اميدوارم شما هم از آن لذت كافي و وافي را ببريد.
خندههايي از ته دل
تينا جلالي
فيلم «زنان كوچك» دنياي جذاب و دوستداشتني و در عين حال بينظيري دارد. حين تماشاي اين فيلم تصور ميكردم در خانهاي نشستهام كه چهار دختر زيبا، سرحال و بانشاط با لباسهاي رنگارنگ خاص امريكاييهاي قديم داستان زندگيشان را برايم تعريف ميكنند و در خلال داستان سراييشان، پي هم راه ميروند و با هم حرف ميزنند، با صداي بلند ميخندند و شيطنت ميكنند. گاهي هم در قالب شخصيتهاي مختلف قرار گرفته و در كنج خانه تئاتر اجرا ميكنند. از اوضاع كه خسته ميشوند به جان هم افتاده و از شرمندگي هم در ميآيند. حجم خوشحالي و پرحرفي خواهران آنقدر زياد و شلوغ است كه گاهي ميان ديالوگهايشان صدا به صدا نميرسد حتي مرز ناآرامي آنها در بخشهايي از بازيگوشي و شيطنت پسربچهها هم جلو ميزند. بخش كمدي ماجرا اين است كه در دل اين سروصداي زياد به يكباره ساكت ميشوند و در آرزوهايشان غرق ميشوند. حالا همه اين نكات يك طرف، حس سرزندگي فيلم آنجا تكميل ميشود كه اين دخترها، مادري شاد و سرخوش در كنار خود دارند كه پا به پاي آنها پيش ميرود. همه اين اتفاقات در حالي ميافتد كه پدر خانواده داوطلبانه به جنگ رفته و هر از گاهي برايشان نامه مينويسد.
«زنان كوچك» فيلمي امريكايي بر اساس رماني به همين نام نوشته لوييزا ميالكات، داستان خواهران مارچ است و زندگي آنها را در دو مقطع به صورت فلاشبك يا رفت و برگشت تعريف ميكند. گرتا گرويگ، كارگردان اين فيلم به شكل هنرمندانهاي وارد پستوي ذهن خواهران جوان ميشود و نگاهي گذرا دارد به همه آنچه در ذهنشان ميگذرد؛ دوربين راوي چشمهاي اين دختران جوان است و آنچه در دل دارند يا آن چيزي را كه براي آن ميجنگند. چهار خواهر كه به نظر ميرسد نماينده چهار گروه فكري زنان با انگيزهها و آرزوهاي متفاوت هستند.
با اينكه نقش اول قصه بر عهده جو مارچ با بازي سورشا رونان است اما سه خواهر ديگر يا حتي مادر و عمه داستان هم هر كدام شخصيتها و شناسنامههاي تعريف شدهاي در طول داستان دارند. جو در گروه زنان سرسختي قرار ميگيرد كه براي رسيدن به هدفشان بيوقفه تلاش ميكنند با اينكه بر آرمانهاي خود لجاجت ميورزند ولي حواسشان به ديگران هم هست و حتي براي رسيدن آرزوهاي ديگران هم تلاش ميكنند. او در عين حال كه آموزگار است نويسنده قابلي هم هست و داستانهايش در روزنامهها چاپ ميشود.
نقطه مقابل او ايمي است خواهر كوچك خانواده كه فلورنس پيو اين نقش را بر عهده دارد. ايمي سوداي هنر نقاشي در سر ميپرواند و در طول فيلم دائم آرزوي خود را فرياد ميزند كه ميخواهد نقاش بزرگ و مشهوري شود. اما در عين حال وجه دورني تاريكي هم دارد به ياد بياوريم سكانسي كه ايمي براي اينكه جو مانع از حضورش در مهماني ميشود و ايمي داستان كوتاه او را روي شعلههاي آتش ميسوزاند.
اما مگ با بازي اما واتسون خواهر ديگر مارچها است كه وجودش مملو از عشق و محبت است. مگ نماينده آن گروه از زنان است كه در آستانه جواني تشكيل خانواده ميدهند و ازدواج جزو اولويت زندگي آنها است. همين طور بث خواهر تك افتاده، مظلوم و منزوي كه فرجامي تلخ و ناخوشانيدي پيدا ميكند. با وجود اينكه فيلم فضايي زنانه دارد و اكثر شخصيتها زن هستند و كارگردان تعمدا مردها را در پس زمينه فيلم قرار ميدهد اما نگاه يك سويه به شخصيت زنان ندارد و ابعاد وجودي آنها را ميشكافد. فيلم «زنان كوچك» داستان رسيدنها و نرسيدنها است؛ مقايسه اينكه در جواني چه خواستهاي در سر داريم و در ميانسالي اين آرزوها چه شكل و شمايلي به پيدا ميكنند. با وجود اينكه تا به حال هفت اقتباس سينمايي و چند اقتباس تلويزيوني از قصه لوييزا ميالكات شده، حقيقتا فيلم گرتا گرويگ چيز ديگري است.
آبهاي تيره، دشمن ناپيدا
رويا عجمي
فيلم «آبهاي تيره» (The Dark Waters) با شنا كردن چند جوان، شوخي و خنده همراه با استرس و اضطراب در شب شروع ميشود؛ از آن آغازهايي كه به فيلمهاي ژانر وحشت تعلق دارد. «آبهاي تيره» را ميتوان در ليست ترسناكترين فيلمهاي سال 2019 قرار داد. فيلم «آبهاي تيره» با ژانر تفحصگونه و البته مستند به مدارك و نشانهها ظاهرا براي هدفي بلند ساخته شده و حداقل نتيجه آن آگاهي است و همين موضوع اين فيلم را به اثري قابل توجه تبديل ميكند.
«آبهاي تيره» داستان تاثيرگذار فيلم درباره وكيلي است كه پس از سالها تحقيق و فعاليت روي موضوعي محيطزيستي پرده از راز كمپاني شيميايي دوپونت كه با استفاده از مواد شيميايي خطرناك مانند تفلون، مصرفكنندگانش را مسموم كرده است، برميدارد و به افشاگري ميپردازد؛ ماجرا از آنجايي شروع ميشود كه كشاورزي در ويرجينياي غربي به نام ويلبور تننت(با بازي بيل كمپ) كه علاوه بر ۲۰۰ گاو خود در شرف از دست دادن سلامتياش قرار دارد. او سعي ميكند، وكيل محيطزيستي اهل سينسيناتي به نام راب بيلوت(با بازي «مارك رافلو») را متقاعد كند كه ضايعات صنعتي اطراف مزرعهاش باعث كشته شدن گاوها و مسموم شدن زمينهاي زراعياش و آبها شده است. نكته جالب اين است كه راب وكيل كمپانيهاي شيميايي از جمله دوپونت است.
تاد هينز كارگردان «آبهاي تيره» در اين ساخته خود كه تفاوت زيادي با فيلمهاي قبلياش دارد، روش روايتگري هميشگياش را كنار گذاشته و با رويكردي واقعگرايانه و مستندگونه كه كاملا مناسب اين داستان است، ماجرايي هيجانانگيز را روايت كرده است.
عمده مخاطبان سينما احتمالا مارك رافالو را در كنار نقشآفرينيهاي بسيار خوب و گاه درخشان در درامهاي هاليوودي در نقش يك ابرقهرمان غولپيكر سبز رنگ به نام «هالك» نيز در دنياي سينما ميشناسند، حالا رافالو كه به قهرمان بودن در سينما عادت كرده در فيلم «آبهاي تيره» كه خودش تهيهكننده آن نيز بوده است، با نقشآفريني بيلوت، قهرماني واقعي و زنده را بازي ميكند. وكيلي كه با وجود سختيهاي زياد دست از هدف خود برنميدارد، راب بيلوت 20 سال از عمر حرفهاي خود را براي برملا كردن بزرگترين دروغ اقتصادي در تاريخ امريكا ميجنگد و بزرگترين رسوايي مرتبط با شركتهاي بزرگ سرمايهداري و چند ميليارد دلاري امريكا را برملا ميكند و براي اين كار نه فقط بيست سال از عمر خود و خانوادهاش را بلكه موقعيت شغلي، درآمد، سلامتي و آبروي حرفهاياش را در معرض خطر قرار ميدهد؛ مارك رافلو به خوبي توانسته است نقش وكيلِ سمج و با اخلاق «آبهاي تيره» را ايفا كند، شايد به جرات ميتوان گفت يكي از نقاط قوت فيلم، نقشآفريني رافلو است كه يك تنه تمام سنگيني چنين فيلمي را بر دوش ميكشد و به خوبي توانسته از پس آن برآيد؛ بيشترين تاثيرات اين 17 سال تلاش را ميتوان در تمام حالات چهره اين بازيگر با بازي درخشانش مشاهده كرد؛ همچنين در كنار نقشآفريني فوقالعاده او، «آن هاتوي» در نقش سارا، همسر راب بيلوت «مارك رافلو» ديده ميشود كه در كنار رافلو به حاشيه رانده شده و نقشآفريني قابل توجهي در او ديده نميشود و اما تنها كسي كه از بيلوت در دفتر حقوقيشان حمايت ميكند يكي از همكارانش به نام تام ترپ با بازي «تيم رابينز» است، مطمئنا نام تيم رابينز، براي
خيلي از فيلم دوستان يكي از بزرگترين و تاثيرگذارترين فيلمهاي تاريخ سينما يعني رستگاري در شاوشنگ را تداعي ميكند، پس بودن نام اين بازيگر در ليست بازيگران اين فيلم تاييدي است بر داشتن معيارهاي اوليه براي راحت نگذشتن از كنار اين فيلم.
فيلم «آبهاي تيره» روايت هيجانانگيزي ندارد حتي گاهي خستهكننده پيش ميرود، اما داستان شوكهكنندهاش بيننده را تا آخر داستان ميكشاند؛ داستاني كه بيننده ميتواند در زندگي روزمره خودش آن را احساس كند.