• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4665 -
  • ۱۳۹۹ چهارشنبه ۲۱ خرداد

خانم جان اهل باشتين بود

پريسا صهبا

 

حال كه قسمت شده و كنجي در اين جريده محترم مهياست تا از زنانگي بگوييم اگر رخصت دهيد گاهي به جاي درد و دل و بحث‌هاي نظري قصه بگويم. از آشنايانم تا روايت زناني كه شنيده‌ام و ارزش نقل كردن دارند.
براي من قصه ماماني با تصوير كاناپه بزرگ مخمل زيتوني بالاي هال خانه اربابي كه كمتر كسي فرصت و سعادت نشستن بر آن را داشت شروع مي‌شود. اول صبح كه اهالي خانه خواب بودند مي‌آمد و گوشه سمت راست مبل مي‌نشست. سفره صبحانه را روبرويش روي زمين پهن مي‌كردند. در حالي كه زيرچشمي مراقب همه‌چيز بود دستش را مابين كاناپه و دسته‌اش فرو مي‌كرد و آينه گردي بيرون مي‌آورد كه تمام صورتش را نشان مي‌داد. خود را برانداز مي‌كرد و با دست موهاي كوتاه خرمايي بغل گوشش را به عقب هل مي‌داد. معصوم (معصومه) - خانه زاد - چاي به دست منتظر مي‌ماند تا كار خانم تمام شود. بعد استكان به دست توت خشك‌ها را در قندان زير و رو مي‌كرد و دستورات لازم را براي ناهار و اگر شام مهمان مي‌آمد و نياز به تدارك بود، مي‌گرفت. به‌طور معمول خوراك شام بعد چرت ظهر انتخاب مي‌شد. ماماني به ندرت آشپزي مي‌كرد اما سرزده بالا سر قابلمه‌ها مي‌رفت يا گاهي مي‌خواست كاسه‌اي براي مزه كردن بياورند. پر ابهت بود و لحن تند و تيزي داشت. از بيان تعابير بد واهمه نداشت، با دوستان هم سن و سال شوخي و مزاح زنانه مي‌كرد و همه را مي‌خنداند.صبحانه را كه مي‌خورد اگر معصوم مشغول بود يكي از ما كوچك‌ترها قليان را چاق مي‌كرد و دست ماماني مي‌داد. تا ناهار دو نوبت يا بيشتر قليان را چاق مي‌كرديم. در اين فاصله او مهمان مي‌ديد. دهاتي‌ها در فاصله معلومي نه خيلي دور از مبل كه صدا نرسد نه نزديك كه بي‌ادبي باشد روي زمين مي‌نشستند. ماماني مي‌گفت: «چايي بيار!». بعد صداي قل‌قل قليان بود و دهقاني كه از سهم آب و وضعيت كاشت و نزاع اهالي و گرفتاري‌هاي‌شان مي‌گفت. گوش مي‌داد اما به معصوم يا هركس كه دم دست بود بابت امورات خانه امر و نهي هم مي‌كرد.
باورهاي مخصوصي داشت. گاهي مي‌داد پشت پاي مهمان را جارو كنند و اسپند مي‌سوزاند. از تعريف زياد خوشش نمي‌آمد، مي‌گفت: امان از چشم. تحت هيچ شرايطي مشكي نمي‌پوشيد مگر ايام محرم كه كل ماه سياه‌پوش بود و آشپزي هم مي‌كرد.‌ آش‌رشته، شله‌زرد و حلواي كسي را قبول نداشت. نذر كرده بود براي خرجي از باي بسم‌الله تا آخر را خودش بپزد. سفره ابوالفضلش شهره بود. از زماني كه آقاجان به رحمت خدا رفته بود نذر پلو و قيمه را به ‌جا نمي‌آورد اما برايش رشته امام حسين سنگ تمام مي‌گذاشت. 
به ندرت از خانه بيرون مي‌رفت. گهگاهي چادرسياه ژاپني را كه از مكه آورده بود سر مي‌كرد و مي‌رفت امامزاده شعيب تا به قول خودش حالش عوض شود. همراهش كه بودم اگر گذرمان به خيابان بيهق مي‌افتاد دم دكاني مي‌ايستاد. دكاندار كه مي‌شناخت با احترام بيرون مي‌آمد. هيچ زمان نديدم داخل مغازه‌اي شود. همان دم در با مغازه‌دار سر زمين و تجهيزات و خريد اختلاط مي‌كرد. ليواني شربت عناب دستم مي‌داد تا سرگرم باشم. همين اندازه توقف مي‌كرد كه بادي به سرمان بخورد و تاريك نشده بايد بر مي‌گشتيم، مي‌گفت «براي زن خوبيت ندارد.»
ماماني تك‌فرزند يكي از ملاكان باشتين بود. همان روستاي معروف قرن هشتم و قيام سربداران كه از بخت خوش در آن كودكي‌ها كردم و قصه‌هايش را فرصت شود خواهم گفت. صبحي به رسم معمول، ارباب از خانه بيرون رفت اما هرگز برنگشت. هيچ نشاني از او پيدا نشد. شايعه كردند كه سر اختلاف و نزاع با خانواده‌اي ديگر سر به نيست شده است. اما ثابت نشد. بعدها ماماني از خانواده مظنون به قتل پدر، داماد گرفت كه مرد بيچاره مجبور بود هر از گاهي نيش و كنايه‌ها را بشنود و دم نزند.
 بي‌بي جان - مادر - ماند و دختر بچه‌اي كه وارث همه‌چيز بود. زمين، ملك، چاه آب و باغات كه آقاجان منجي سر رسيد. فكر كنم چهل سالي از ماماني بزرگ‌تر بود. بي‌بي، از ترس جان فرزند و به باد رفتن ثروت، دختر نُه ساله را به قول خودش عروسك به بغل، خانه بخت فرستاد. هيچ‌وقت ماماني به سن ازدواجش اشاره نمي‌كرد. احتمالا تنها نقطه‌اي از زندگي بود كه بدون خواست و اراده‌اش اتفاق افتاده بود. زني كه اختيار همه‌چيز و همه كس را داشت كسر شأنش بود بگويد در بچگي عروس شده! اگر نوه‌اي ادا و اطوار در مي‌آورد لابه‌لاي ناسزايي كه مي‌گفت تلويحا اشاره مي‌كرد در سن و سال او چندمين بچه را داشته است.
من قصه ازدواج ماماني را از بي‌بي جان خدا بيامرز شنيدم كه دل پر دردي داشت و اگر حوصله مي‌كردي هزار راز مگو را فاش مي‌كرد اما راستش آه و ناله‌‌اش براي ماماني به دل نمي‌نشست. دختر نه‌ساله، صغير نمانده بود. براي خودش دبدبه و كبكبه داشت. با جبروتي كه داشت به سختي مي‌توانستي طولاني با او تنها بماني. بانوي مقتدري كه هرچند كودك به خانه شوهر كارمند فرهنگ و هنر آمد اما خواندن و نوشتن آموخت به غير از قرآن و مفاتيح، رمان مي‌خواند تا آخرين روزها اداره همه املاك و اراضي دست خودش بود. آقا جان نظارت داشت اما تصميمات اصلي را خود ماماني مي‌گرفت. كسي بدون اجازه او قدم از قدم بر نمي‌داشت. معصوم كه همه عمر با او بود معتقد بود آقا عاشق خانم بود اما حساب هم مي‌برد. ‌الله اعلم. مي‌گفت: «چشمم كف پاشون، خانم خوب مي‌دونه با مرد جماعت چطور تا كنه!»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون