سهرابِ رنج و ملال
جواد طوسي
اگر شكلگيري و دوام «موج نو» در اواخر دهه ۴۰ و نيمه اول دهه ۵۰ را پيشنهادي نوين براي ثبت و نمايش «واقعگرايي» در تعداد قابلتوجهي از آثار سينمايي آن دوره بدانيم، سهراب شهيد ثالث يك نمونه و شمايل استثنايي در اين زمينه است. او تنها با دو فيلم «يك اتفاق ساده» (۱۳۵۲) و «طبيعت بي جان» (۱۳۵۳) نشان داد كه ميتوان از طريق فرم و بدون بازيهاي مضموني و تكيه متظاهرانه و شعارگونه بر محتوا، به اجرا و نمايشي متفاوت از «رئاليسم» رسيد. در اين نوع مواجهه با واقعيت در دل يك روزمرّگي كسالتبار و دوري باطل و فضايي پر ملال، اتفاق خاصي رخ نميدهد. آدمهاي شوربخت و قافيهباختهاي همچون آن مرد تنها كه با فروش ماهي قاچاق روزگار ميگذراند و مرگ همسر بيمارش براي او و پسر نوجوانِ سختكوشش اتفاقي ساده در دنياي بختك زدهشان است يا آن پيرمرد سوزنبانِ در آستانه بازنشستگي و همسر مات و خانهنشينش، از ديد شهيد ثالث (به عنوان وجدان بيدار و يك انسانِ عدالتخواه) قربانيان جامعهاي هستند كه در مُدرنيزم روبنايي و وارداتي «شاهنشاه آريامهر» و سرمايه داري مهاجم و بيتفاوت نسبت به اقشار فرودست و سياهيلشكر، محلي از اِعراب ندارند. در آن محدوده زماني، فيلمسازاني هستند كه بااتكا به قصه و روايت و دقيق شدن در مناسبات فردي و اجتماعي طبقات مطرح و درگير جامعه شهري، به اين شكاف و ضايعات و تلفاتِ جامعه در حال گذار (در سيكلي معيوب) ميپرداختند و نمونههايش را در فيلمهاي «قيصر»، «رضا موتوري»، «بلوچ» و «گوزنها»ي مسعود كيميايي، «آرامش در حضور ديگران» ناصر تقوايي، «تنگنا» و «مرثيه» امير نادري، «فرار از تله» و «پنجره» جلال مقدم، «آقاي هالو» و «دايره مينا» داريوش مهرجويي، «گزارش» عباس كيارستمي، «زير پوست شب» و «كندو» فريدون گله و «خوابنامه رحمان سرايدار» خسرو هريتاش شاهد بوديم اما...
در نقطه مقابل، سهراب شهيد ثالث در خارج از جامعه شهري و بدون قصهگويي و حادثهپردازي و تعليق و درشتنمايي فاجعه و تراژدي، با خيرهشدن به انسانهاي تبعيدي و به اسارت كشيدهشدهاش و نمايش زندگي سرد و يكنواخت و بيفروغشان، نسبت به اين استحاله فرهنگي و دگرديسي بيريشه سياسي/ اقتصادي واكنش نشان ميدهد. در واقع، ميتوان گفت كه شهيد ثالث با ارايه فرمي بكر و خلاقانه در همان دو فيلم اولش، سبك و زبان و دنياي مستقل خودش را پيدا ميكند كه نشانههاي بعدي و تكرارشوندهاش را در «در غربت»، «وقت بلوغ»، «خاطرات يك عاشق»، «نظم»، «اتوپيا» و «درخت بيد» ميبينيم.
در استثنايي بودن او همين بس كه عناصر تكراري و دنياي يكنواخت آدمهايش (در دل روزمرّگي) يادآور سينماي روبر برسون و ياسوجيرو اوزوست، آنارشيزم پنهانش - به نوعي- تعلق خاطرش به لوييس بونوئل را نشان ميدهد و در امتداد واقعگرايي منحصر به فردش كه گاه به ناتوراليسم نزديك ميشود، نگاهي روانكاوانه را نيز تلويحا دستور كار قرار ميدهد. فيلم «اتوپيا» (۱۹۸۳) از اين جهات يك نمونه مثالزدني و گوهري تابناك در كارنامه سينمايياش است. به همه اينها اضافه كنيد، دغدغههاي اگزيستانسياليستي و رگههايي از طنز تلخ كه ريشه در علاقه وافرش به آنتوان چخوف دارد و... بيش از همه نگاه موتيفگونه «ديستوپيا»يي (نقطه مقابلِ اتوپيا) در آثارش و حتي زندگي خصوصي و هنري و مهاجرتهاي مداوم و آن مرگ تلخ و اندوهبارش. سهراب همواره در طول زندگي و عمر كوتاهش، خودِ خودش بود.