نگاهي به كارنامه« اينگمار برگمان» و «ميكلآنجلو آنتونيوني»
صد سالگي دو اسطوره هنر سينما
پرويز نوري
در سال 2007، سينما به طور حيرتآوري در يك روز (دوشنبه 30 جولاي) دو maestro (يعني «استاد») خود را از دست داد. يكي در جزيره «فارو» (سوئد) و ديگري در «رم» (ايتاليا). دو مولف و آفريننده كه بزرگترين و پرمعناترين تصاوير را در قرن بيستم بر پرده نشاندند: اينگمار برگمان و ميكلانجلو آنتونيوني. اگر به من ايراد بگيريد بايد اعتراف كنم كه سينماي آنتونيوني به فكر و سليقهام نزديكتر بود. نوعي سينماي احساسي از رابطه عاطفي ميان انسانهاي اين عصر... ميدانم البته كه برگمان فيلسوف بود، شكسپير سينما و به عمق روان بشري دست يافته بود اما به هر دليل آنتونيوني را بيشتر ترجيح ميدادم. تريلوژي (سهگانه) بزرگ «حادثه»، «شب» و «كسوف» از او فيلمسازي معمايي و تازهانديش آفريده بود كه به خاطر سبك مشخص و تكنيك خاص و تماتيك مخاطرهآميزش اشتهار داشت. سه فيلم قدرتمند آنتونيوني كشف زبان سينمايي جديد بود و در حقيقت ظهور شاعري دقيق و نازكبين در تاريخ سينما، آثارش از طريق دوربين با مخاطب ارتباط برقرار ميكرد تا با ديالوگ، آنچه برايم در فيلمهاي آنتونيوني متمايز بود اينكه او به كلمات آنقدر اهميت نميداد، دوست داشت تا با سكوت همراه باشد، با راز و رمز و نيرويي كه در پس سكوت نهفته بود از آنتونيوني بسيار ميتوان گفت و از برگمان.
اينگمار برگمان
(2007-1918)
هنگامي برگمان در سن 98 سالگي در جزيره «فارو»ي دور از سوئد به خواب ابدي فرو رفت، هوا سرد و باراني بود، درست همان هوايي كه فيلمساز بزرگ سينما از طريق ديدگاه تاريك و تصاوير دلگير فيلمهايش ترسيم ساخته بود. وودي آلن -كه از دوستان قديم و مريدان او بود- گفته است: «برگمان به من گفت كه ميترسد در يك روز بسيار بسيار آفتابي بميرد.» برگمان با همان صحنه بازي شطرنج با مرگ در فيلم «مُهر هفتم» به سال 1957 تا درهم پيچيدگي روحي و رواني زن در «پرسونا» به سال 1966 خويشتن را به مثابه فيلمسازي كه عميقا از طريق آثار سياه و سفيدش بر فضاي سرد و بيروح اسكانديناوي مخاطب را به فكر و انديشه واميدارد، شناسانده است. كارگرداني كه در تئاتر تعليم ديده و 56 فيلم خلق كرده است. سه فيلم او جايزه اسكار بهترين فيلم خارجي زبان گرفت: «چشمه باكره» (1960)، «از درون آينه به تاريكي» (1968) و «فاني و الكساندر» (1983). همچنين جايزه ايروين تالبرگ را در سال 1971 به دست آورد، در كنار فدريكو فليني و آكيرا كروساوا در حقيقت بزرگترين سفير سينماي هنري در جهان بود. با اسم ارنست اينگمار برگمان در «اوپسالا»ي سوئد متولد شد. انعكاسي از زندگي ابتدايي او را اغلب در فيلمهايش ميبينيم. در ايام طفوليت به ديدار استوديوي «راسوندا» در سوئد رفت كه عنوان «شهر فيلم» داشت. سالها بعد نوشت: «درست مثل اين بود كه وارد بهشت شدهام.» در دانشگاه استكهلم به تحصيل هنر و ادبيات پرداخت و به تئاتر رو آورد. بازي و كارگرداني نمايشنامهها را برعهده گرفت. در اين زمان بود كه از خانواده كنار كشيد. نمايشنامههاي بسيار، رمانها و قصههاي كوتاه نگاشت كه هيچ يك به چاپ نرسيد. سپس به سال 1941 به عنوان دكتر سناريو (كسي كه سناريوها را اصلاح و بازنويسي ميكرد) مشغول به كار شد. در سال 1944 قراردادي بست تا اولين سناريويش «هتس» (Hets) را بنويسد (اين فيلم به اسم «شكنجه» در امريكا به نمايش درآمد).
سال بعد توانست قرارداد ساخت فيلم «بحران» را ببندد. با فيلم «لبخندهاي يك شب تابستان» (1955) شهرت كسب كرد و با فيلم «مُهر هفتم» (1957) به مقام يك فيلمساز فهيم دست يافت. قويترين اثرش «توتفرنگيهاي وحشي» (1957) با فلاشبكهاي تاثيرگذار به بازگويي ماجراي پزشكي سالخورده (ويكتور شوستروم) ميپرداخت كه از طريق روياهايش در سفر به خانه، ناكامي شكستهاي زندگياش را مرور ميكرد. سفري براي بازيافتن خويشتن كه درنهايت يكي از قهرمانهاي برگمان سرانجام به آرامش درون ميرسيد. در شاهكار بعدي «پرسونا»، برگمان خط محو و نامشخص ميان رويا و واقعيت را به كمك بازيگري (ليو اولمان) مبتلا به انجماد ذهني ترسيم ميساخت كه به نظر ميآمد در ارتباط با پرستارش (بيبي آندرسون) در جزيرهاي برهوت، هويتشان در هم ميآميخت. در «فريادها و نجواها» (1973) تم فناناپذيري بشر را مبنا قرار داد. قصه يك زن جوان (ماريت آندرسون) كه فريادهايش در خفا و مرگ در شرف وقوع او در حقيقت تجسمي از روح دو خواهر معلولش (ليو اولمان و اينگريد تولين) بود... و «فاني و الكساندر» حماسهاي خانوادگي بود با شروع و پاياني خوش و دور هم جمع آمدن در ايام تعطيلي و ماجرا كه از چشم كودكان بازگو ميشد. تمهاي هميشه برگمان و اينكه زندگي با تلاش و مبارزه ارزش پيدا ميكند اين آخرين اثر بزرگ او را جاودانه ميساخت. برگمان مظهر كارگردان كارگردانها بود. آثار او زيبا، غامض و انديشمندانه به درون ذهن و روح انسان نفوذ پيدا ميكرد. اينگمار برگمان دوران كودكي سختي را با بيماري گذراند. با زورگويي پدرش كه سفير بود و زندگيهاي پرتنش خانوادگي (5بار ازدواج،
9 فرزند و رابطه طولاني با بازيگرش ليو اولمان). از حرفهاي شگفت اوست كه گفته بود: «ميخواستم كارگردان خوبي شوم چون به عنوان يك موجود زنده آدمي ناكام و شكستخورده بودم.»
ميكلآنجلو آنتونيوني
(2007-1912)
فيلمساز تواناي ايتاليايي كه در سن 95 سالگي در رم چشم از جهان بربست، يكي از استادان سينما و شايد غريبترين آنان در دهه 1960 به شمار ميآمد. فيلم «حادثه»اش به سال 1961 تمامي قوانين رايج سينما را درهم شكست و با پاياني غيرمتعارف و مبهم تماشاگران را متحير و به تفكر واداشت. «حادثه» قصه زني جوان (لئا ماساري) بود كه در سفري بر قايق در جزيرهاي از سيسيل، ناپديد ميشود و معشوق او و بهترين دوستش (گابريليه فرزتي و مونيكا ويتي) به جستوجويش ميپرداختند. آنتونيوني ميگذاشت ناپديد شدن زن حل نشده باقي بماند. بدينگونه به صورت معمايي بر جا ميماند و كمكم فراموش ميشد و سرانجام معشوق و بهترين دوست او با يكديگر رابطه برقرار ميساختند. چنين به نظر ميرسيد كه همه شخصيتهايش به لبه ناپديد شدن رسيدهاند. زندگي آنها كاملا غيرواقعي و روابطشان به ضعيفترين مرحله نزديك شده بود. با آثار ديگرش همچون «شب» (1962)، «كسوف» (1962) و «صحراي سرخ» (1964)، پوچي و بيهودگي زندگي را از طريق معماري و چشماندازها و چهره بياعتنا اما جذاب مونيكا ويتي -بازيگر هميشگياش- به نمايش ميگذارد. آنتيونيوني از پدري ملاك وابسته به طبقه متوسط در «فهرارا»ي ايتاليا به دنيا آمد. نخستين جرقههاي نبوغ او از همان سنين اوليه زده شد. از سن 10 سالگي به ساخت عروسك و تزيين صدف علاقه نشان داد. وقتي نوجوان بود به نقاشي رنگ و روغن رو آورد. ميكلانجو از دانشگاه «بولونيا» در سال 1935 فارغالتحصيل شد.
در طول تحصيل در رشته اقتصاد، به نگارش داستان و پياس پرداخت و در روزنامههاي محلي نقد فيلمها را پي گرفت. به سال 1939 به رم آمد و در يك مجله سينمايي مشغول به كار شد و ضمنا دوره مدرسه سينمايي را هم گذراند. در سال 1942 با روبرتو روسليني روي سناريوي «بازگشت خلبان» همكاري كرد و پس از آن دستيار كارگرداني در چند فيلم را عهدهدار شد. به سال 1943 تصميم به ساخت يك فيلم مستند گرفت. درباره مردم كنار رودخانه به نام «اهالي رود پو» اما اشغال ايتاليا توسط آلمانها سبب قطع فعاليتش شد و فيلم تا سال 1947 -كه مونتاژ آن خاتمه پيدا كرد- به نمايش درنيامد.
پس از جنگ به نقد فيلم و ساختن فيلمهاي مستند ادامه داد و در اين زمان براي كارگردانان ديگر هم سناريو مينوشت (از جمله «شبح سفيد» براي فليني). اولين فيلم آنتونيوني «خاطرات يك عشق» (1950) نام داشت. ولي او با فيلم «فرياد» (1957) توانست به موقعيت يك فيلمساز متمايز دست پيدا كند. فيلم قصه يك كارگر دره پو (استيو كاكران، بازيگر امريكايي) بود كه همسرش او را رها كرد و مانند موجودي از دست رفته در سرزميني برهوت رها ميشد. هنگام دوبله «فرياد» بود كه آنتونيوني با مونيكا ويتهي آشنا شد و اين بازيگر به صورت شخصيت اصلي تريلوژي (سهگانه) او (حادثه، شب و كسوف) درآمد و به مثابه «زن كلاسيك آنتونيوني» مشهور گشت. با يكي از بهترين فيلمهايش «آگرانديسمان» در سال 1966 نامزد دو جايزه اسكار شد. در اين فيلم صحنه بازي خيالي تنيس -كه با حركات مبهم و چهره سپيد بازيكان تمام ميشد- در واقع استعارهاي از توهم و واقعيت را القا ميكرد. اينكه قتلي كه شخصيت عكاس (ديويد همينگر) از طريق عكس خود ضبط كرده بود، احتمالا ميتوانست قتل نبوده باشد. «آگرانديسمان» باعث شد آنتونيوني نخستين فيلم انگليسيزبان خود را بسازد و به دنبال آن «زابريسكي پوينت» (1970) و «مسافر» (1975) با جك نيكلسون. اين بازيگر در موردش گفته است: «او يك استاد بود و همه دوستش داشتند.» «مسافر» درامي تعليقي درباره خبرنگار سرخورده تلويزيون (نيكلسون) بود كه در آفريقا به دنبال گزارشي از جنگ داخلي به هويت خودش را با مرد مردهاي در هتل عوض ميكرد و بعدا درمييافت آن مرد قاچاقچي اسلحه بوده است. گفته ميشد كه آنتونيوني هنگام ساخت «مسافر» براي فيلمبرداري هر نما حدود
20 دقيقه پشت دوربين مينشست و جهت انتخاب نما و اتمسفر آن، تفكر و انديشه ميكرد. او يكبار گفته بود: «فقط وقتي چشمم را پشت دوربين ميگذارم و بازيگران شروع به حركت ميكنند، من ايده درست صحنه را درمييابم. سناريو به عقيدهام از پشت دوربين است كه نوشته ميشود.»
سكته در حقيقت نشانه پايان كار فيلمسازي بود كه زماني گفته بود: «كارگرداني كردن يعني زنده بودن.» سكته باعث شد كه آنتونيوني فلج شود و ديگر نتواند حرف بزند. در روزهاي واپسين با ويم وندرس بر سر فيلم «آن سوي ابرها» (1995) مشاركت كرد. همچنين همراه با استيون سودربرگ و وونگ كارواي روي فيلم «اروس» در همان سال به كار پرداخت. مارتين اسكورسيزي دربارهاش گفته است: «آنتونيوني يك مكتشف بود. او ما را با هر فيلم خود به درون احساسهاي تازه و قلمروي بعدي ميكشاند.»
برگمان مظهر كارگردان كارگردانها بود. آثار او زيبا، غامض و انديشمندانه به درون ذهن و روح انسان نفوذ پيدا ميكرد. اينگمار برگمان دوران كودكي سختي را با بيماري گذراند. با زورگويي پدرش كه سفير بود و زندگيهاي پرتنش خانوادگي (5بار ازدواج،
9 فرزند و رابطه طولاني با بازيگرش ليو اولمان). از حرفهاي شگفت اوست كه گفته بود: «ميخواستم كارگردان خوبي شوم چون به عنوان يك موجود زنده آدمي ناكام و شكستخورده بودم.»
نخستين جرقههاي نبوغ او از همان سنين اوليه زده شد. از سن 10 سالگي به ساخت عروسك و تزيين صدف علاقه نشان داد. وقتي نوجوان بود به نقاشي رنگ و روغن رو آورد. ميكلانجو از دانشگاه «بولونيا» در سال 1935 فارغالتحصيل شد. در طول تحصيل در رشته اقتصاد، به نگارش داستان و پياس پرداخت و در روزنامههاي محلي نقد فيلمها را پي گرفت. به سال 1939 به رم آمد و در يك مجله سينمايي مشغول به كار شد و ضمنا دوره مدرسه سينمايي را هم گذراند. در سال 1942 با روبرتو روسليني روي سناريوي «بازگشت خلبان» همكاري كرد و پس از آن دستيار كارگرداني در چند فيلم را عهدهدار شد. به سال 1943 تصميم به ساخت يك فيلم مستند گرفت.