يادداشتي درباره رمان «ملال جدولباز» نوشته ايرج كريمي
پيشاني خودت را ببوس و اشك بريز و بگريز
ريحانه عابدنيا
وسعت دانش و چيرهدستي ايرج كريمي در روايتهاي مينيماليستي و چندلايه، منجر به آفرينش اثري شده كه بهرغم زبان ساده و روان، مفاهيم جامعهشناختي و روانشناختي مستتر در آن چنان گسترده و پيچيدهاند كه پرداختن به آنها در قالب مقالهاي مفصل ممكن ميشود. «ملال جدولباز» روايت سرگشتگي يك نسل است؛ نسل جوان طبقه متوسط در دهه 60 كه در پي هجوم تغييرات گسترده و بنيادين پس از انقلاب و جنگ است. سرگشتگي هر يك از شخصيتها در رمان نمودي بيروني پيدا كرده و هريك از چيزي ميگريزند؛ بهمن از بيماري همسرش، باربد از وطنش، هما از نازايي و مهران از شغل ملالآورش. اما حقيقت داستان اين است كه آنها از خود فرار ميكنند؛ از چيزي درون خودشان، از حفرهاي عميق، كه جاي خالي هويت، هدفمندي و شأن و منزلت اجتماعي و انساني است.
انتخاب فصل زمستان، راوي اولشخص، محدود شدن كلام به لحن سرد و اندوهگين او كه گاه با كنايههايي طنزآلود توام است و همچنين نثر بدون تزيين اما غني كريمي، خواندن اين رمان را به تجربهاي كمنظير در ميان رمانهاي ايراني اخير تبديل ميكند. كريمي بيآنكه اشارهاي مستقيم به فضاي اجتماعي و سياسي آن زمان بكند، آن را در بطن اثر و در لابهلاي حرفها، لحنها، مكثها و شوخيهاي گاهبهگاه ساخته و پرداخته است. استفاده نمادين او از جدول كلمات متقاطع، قطار اسباببازي كه روي ريلي دايرهاي آنقدر ميچرخد تا نيرويش تمام شود و حضور سهند -كودكي رها شده از زندان كه گويي اسير زنداني بزرگتر و گريزان از جهان بيرون است - در فرمي يكدست به ژرف ساختن داستان كمك بسيار كرده است. سهند از نسلي تازهتر است و از همان كودكي، نااميد و افسرده شده و تنها شيوه ارتباطش با جهان، نشستن پاي پنجرهاي رو به شب است؛ رو به تاريكي مرموزي كه معلوم نيست چه چيز را در آن ميجويد؛ پدر، مادر يا آيندهاش را.
روايت «ملال جدولباز» از يك نظر، فيلم گزارش، ساخته عباس كيارستمي را به خاطر ميآورد؛ همان زن و مرد به بنبست رسيدهاي كه پس از تقلاي بسيار، مثل پرندههايي كه پاهايشان را به ميله قفس بسته باشند، باز به جاي نخست و آغوش هم بازميگردند، بيآنكه عشقي در ميانشان باشد. در رمان كريمي هم، تقلاي بيتا به مرگ و جستوجوي بهمن به جنون ميرسد. ژاله روشنفكرنما به سطحينگري مضمحلكنندهاي دچار شده و تصور عشق زن و شوهر بسيار محترم همسايه، به واقعيت نفرت آنها بدل ميشود. مهران و هما هم سرانجام با پذيرش ناكامي خود، به عشق پناه ميبرند؛ اما نه عشقي جانبخش و بالنده، كه فقط بازنمايي نماديني از اين مفهوم و دستاويزي براي آرامتر شدن سير سقوط. ايرج كريمي دستاورد اين زوج را در فصل پاياني و در چند خط كوتاه، با مهارت روايت ميكند. مهران و هما پس از همآغوشي، با فاصله از هم و حتي يكي پشت به ديگري مينشينند و چنان خلأ عميقي بينشان احساس ميشود كه گويي هريك متعلق به جهاني ديگر است.
«ملال جدولباز»، جداي از شباهتش به فيلم گزارش، اداي دين ايرج كريمي به سينما هم است. بهمن كه در مقابل عشق، طرف دوستي مردها را گرفته، صحنه عاشقانه پايان فيلم كازابلانكا را از آن حذف كرده است. مسلم است كه كازابلانكا بدون وجود آن صحنه هم به پايان ميرسد اما به اين شكل، جاي چيزي كه معنا و ماهيت و اصلا دليل ساخته شدن اين فيلم بوده، در دل روايتش خالي ميماند. درست مثل همه آدمهاي ملول اين رمان كه زندگيشان به هر حال ميگذرد اما جاي عميق معنا در ميان آن خالي است.