نگاهي به رمان «فوران» نوشته قباد آذرآيين
پنجه در خاك نرم مسجدسليمان
مهدي معرف
«فوران» با يكي بود و يكي نبود شروع ميكند. شروعي كه تصويرِ آميخته به مرگ و زندگي روايتي هنوز آغاز نشده است. انگشتي در اينجا مرزي را تعيين ميكند كه دايره رمان است. روايتي از تاريخ و منطقهاي كه بيگانه را راه داد و قصه بود و نبودش آغاز شد.
در آغاز، رمان در بيمارستان همراه بوي مرگ، از بودي نزديك به نبود، زبان باز ميكند. بختيار يقين كرده ميميرد و ميخواهد از رفتگان و ماندگان بگويد. گويي به يادآوري، آخرين خواسته كسي است كه ميخواهد برود. نويسنده در اينجا آينه ميگرداند؛ آينهاي كه نبودش را هم ميبيند.
داستان از زبان احتضار زندگي را مرور ميكند و آنچه اتفاق است و آنچه آرزوست، در روايتي مخاطبپذير گفته ميشود. رو به سرپرستاري كه خود را از بيمارستان خارج نميكند. در اين رمان، بيمارستان موقعيتي مييابد به وسعت تمام مسجدسليمان. بيماري خود را نشانده كه زندگي را بهدر كند. اين برزخ بود و نبود، دو ستوني است كه فاصله ميان آنها، كتابي است كه از آن مينويسم.
روايت، پنجهاش را آرام در خاك نرم مسجدسليمان فرو ميكند و آداب و سنن و آدمهايش را ميشناساند. در تصويري كه كمكم بزرگتر ميشود، بختياريها، مناسباتشان را زنده ميكنند و جان ميگيرند و در سطور كتاب به خروش ميافتند. داستان سفره تاريخي نزديك معاصر را باز ميكند و طعام ميدهد. قباد آذرآيين، در اين رمان چشمي به گذشته گشاده است كه بيناست.
از پس ماجراي كنيز، رمان به دنيايي زنانه رسوخ ميكند. سختي خودش را در دامنهايي چند لايه سنگين ميكند و بر تنشان مينشيند. روايت آرام و بيوقفه است. روايتي كه ديگر به مخاطب فهمانده است كه دارد داستان شهري را و فرهنگ و قومي را تصوير ميكند.
زباني كه در ابتداي هر فصل با سرپرستار احمدي فاصلهاي ميان زمان راوي و روايت مياندازد. داستان زباني هزار و يك شبي را پيش ميآورد. آن هم در شب هزار و يكم. انگار كه شهرزاد بخواهد شبي ديگر را زنده سر كند. اين شيوه كمك ميكند كه تصاوير فلشگونه، همچون مجموعه عكسي كنار هم قرار بگيرند. هر جا كه نويسنده بتواند پرشي ميزند، بيآنكه به روند روايت خللي وارد شود. اين ساختاري است كه نويسنده از ابتدا پيش ميآورد و روايت را با آن جلو مياندازد. روايتي كه همچنان سيال و روان راهش را ادامه ميدهد.
از جايي بختيار از روايت غايب ميشود. پرستار احمدي ميماند و روايت و مخاطب. نويسنده بختيار را حذف ميكند. اين حذف بهگونهاي، حذف نويسنده هم هست. انگار كه رمان پيشبيني يا به يادآوري را به خواننده گوشزد كند كه آنچه حالا و اكنون است، ويرانهاي است از چيزي كه دارد روايت ميكند: آن بخش نبود روايت.
در عين آنكه بازگشت به پرستار احمدي، خود گونهاي فاصلهگذاري است و يادآوري آنكه روايت، در دو زمان در حال شكلگيري است. تاكيدي هم هست بر سر بازگشت و گذشتهنگري آن روايت بزرگتر كه رمان را دربر گرفته است.
روايتي كه از زبان بختيار نقل ميشود، داناي كلي است كه نميتواند بختيار باشد. در صحنهها و جاهايي رواي نفوذ ميكند و چشم ميگرداند و زبان باز ميكند كه بختيار نميتواند ناظر بر ماجرا باشد. نقطه ديد راوي در داستان از اين جهت سر سرگرداني دارد كه با تمهيدي كه نويسنده
پيش گرفته همگام نيست. فصلهاي كوتاهي هم كه در پي هم ميآيند، گاهي ميتوانستند نباشند. فصلهاي پيدرپي ساتيار اگر در يك فصل جاي ميگرفتند، منطقيتر به نظر ميرسيد.
در فصل بيست و هفت، زبان روايت بيتوضيح و علت، اول شخص ميشود و ساتيار راوي ميشود. ما نميدانيم چه شد كه خط روايت به او رسيد. روايتي معلق مثل گردي در هوا كه به جايي و گوشهاي از دامن كتاب نمينشيند.
رمان از شروع خودش داستان شهري را پيش ميآورد و ايل و طايفه را ميشناساند. اما كتاب در نيمههايش به درون آدمها رسوخ ميكند و به عمق و كنه غم و اندوهشان ميرسد. نگاه نويسنده از روندي قومشناسانه به نگاهي فردي و آدمهايي زخمخورده ميرسد. حالا آدمها دارند روايت خودشان را ميگويند. دردشان را زمزمه ميكنند و تباهيشان را نشان ميدهند.
«فوران» آدمهاي زندهاي دارد. خانوادهاي كه قدمت شهري را با خود يدك ميكشد و زخم و درد و تاريخ و عيشاش را باز ميگويد. داستان خودش را از نگاهي خاطرهگونه و دور و كورسونگر به حالي غريب و سمبل شده ميكشاند. رمان تاريخ را به درون سينه آدمهايش ميسراند و با هر تنفس بازدمي از وقايع بيرون ميريزد.
در پايان فصل اول بختيار ميميرد. مرگ بختيارِ راوي، نخ تسبيحي است كه پاره ميشود و انسجام خانواده و روايت پس از بختيار از هم گسسته ميشود. بعد ما تكههايي از آدمها را ميبينيم كه حالا با مرگ عزيزي روزگار ميگذرانند.
مرگ عزيز در اين رمان، مرگ مردان است. زنان در اين كتاب زندهاند. پايدار و رنج كشيده. انگار پادزهري از زهر روزگار گرفتهاند تا دردي مدام باشند. سيزيفياند كه شوهر و بچههايشان را تا قله كوهي ميكشانند و رها ميكنند و مرگشان را شاهدند.
«فوران» از سوي تاريك ماجرا نگاه ميكند. از بخش نيستي و غايب ماجرا. از حسرتي كه مدام در دل آدمها جا ميگيرد و رشد ميكند و حجيم ميشود.
در فصل سيوهشت، انگار كه شاهد تابلوي شام آخر داوينچي هستيم. جگري بار ميگذارند و فاميل دور سفره جمع ميشوند. خوشي، مثل گرفتن عكسي كه ديگر تكرار نميشود، سياه سفيد و آزمند، همان جا تمام ميشود. بعد از اين فصل است كه سراشيب زندگي آدمها رنگ و بوي مرگ به خود ميگيرد. بختيار كمي به مرز نبود نزديك ميشود. عزيزانش ميميرند. پس از آن خودش هم ميميرد. روندي كه لايه لايه سرنوشت شهر و خانواده را در هم تنيده روايت ميكند.
«فوران» زبان بيمارستاني شروع روايت را دوباره به همان جا ميآورد. به مرز مرگ و زندگي. اين بار از زندگي گذشته و آميخته شده به بوي مرگ و جنون. روايتي خاطرهگو و قصهطلب، تبديل به نگاهي استعاري و كابوسگونه ميشود. در پايان رمان، ماه بانو كه خود نمادي از مسجدسليمان و ايل است، مثل ماهي در محاق، پنهان ميشود. روشني و زندگي كه پيشتر از چشمان ماه بانو رفته بود، اين بار كاملا گم ميشود. در قبرستان و ميان جمعيتي كه ديگر نيستند.
داستان از سويي به سنت ادبيات جنوب تكه ميزند و از سويي روايتي را پيش ميآورد كه پيشتر به عنوان مثال در خشم و هياهوي فاكنر يا صد سال تنهايي ماركز ديدهايم. داستان سه نسل از خانوادهاي كه در طول روند زندگيشان، اتفاقات دوران در شمايل و وجودشان بازتاب مييابد. از اين روي داستان پرترهاي از اعضاي يك خانواده است. قباد آذرآيين به خوبي از پس ساخت تصويري زنده و شناس از آدمهايي كه توصيف ميكند، برميآيد. آدمهاي اين رمان واقعي و گوشت و استخواني و ملموسند. در فرآيندي كه رشتهاي يكدست و ممتد و باورپذير دارند. از اين رو زبان نويسنده از پس موجوديت چيزي كه در پياش بود برآمده است.
«فوران» رماني است حاصل عمر ادبي و تجربه سالهاي نويسندگي نويسندهاش.
كتاب در نيمههايش به درون آدمها رسوخ ميكند و به عمق و كنه غم و اندوهشان ميرسد. نگاه نويسنده از روندي قومشناسانه به نگاهي فردي و آدمهايي زخمخورده ميرسد. حالا آدمها دارند روايت خودشان را ميگويند. دردشان را زمزمه ميكنند و تباهيشان را نشان ميدهند.
«فوران» آدمهاي زندهاي دارد؛ خانوادهاي كه قدمت شهري را با خود يدك ميكشد و زخم و درد و تاريخ و عيشاش را باز ميگويد. داستان خودش را از نگاهي خاطرهگونه و دور و كورسونگر به حالي غريب و سمبل شده ميكشاند.