درباره رمان «درهايي به اتاقك زير آشپزخانه»
نوشتن، جنون و كشتن
محمد روحالهي
درهايي به اتاقك زير آشپزخانه رماني به قلم مريم آمارلو است كه به تازگي توسط نشر مرواريد منتشر شده اما آنچه در اين سطرها ميخوانيد نقدي ادبي بر رماني تازه منتشر شده نيست. اين سطرها به واكاوي واقعهاي ميپردازد كه در بطن رمان اتفاق ميافتد و از اين طريق به ارتباط ميان نوشتن، جنون و كشتن اشاره ميكند. ما از دريچه بررسي اين رمان ميتوانيم به ارتباط اين سه پديده بپردازيم، زيرا درهايي به اتاقك زير آشپزخانه رماني درباره نوشتن است. در آغاز رمان، راوي از دختري به اسم اورنگ نام ميبرد كه در كنار گلفروشي متوقف شده و عطر انواع گلها را از يكديگر تشخيص ميدهد ولي درنهايت براي خواهرش (راوي) به جاي شاخهاي گل پاكتي پرتقال ميخرد. اورنگ به خانه برميگردد اما خواهرش در خانه نيست. اورنگ نيمه ديگر راوي و وجهي از اوست كه ارتباط محكمتري با زندگي معمول دارد. ادراك حسي مانند بوييدن عطر گلها اورنگ را تنها براي دقايقي درگير ميكند، اما خواهرش بهطور ممتد درگير عطرها، رنگها و اشكال است. راوي به خانه پيش اورنگ برميگردد در حالي كه زخمي بر شانهاش دارد. اين زخم محصول تصادف او با درشكهاي است كه از درون يك نقاشي امپرسيونيستي بيرون جهيده در حالي كه مردي پالتوپوش آن را ميرانده است. راوي زخمش را كه حاصل اين تصادف است و مرد پالتوپوش را دوست دارد در حالي كه نيمه ديگر او يعني اورنگ مايل است كه خواهرش اين تصادف و راننده درشكه را فراموش كند. اورنگ عاشق رييسش است و تجربهاي واقعي و ملموس از عشق را نمايش ميدهد اما مرد پالتوپوش معشوق خيالي نويسنده و سوژهاي است كه او را به نوشتن واميدارد پس هم او را رنج ميدهد و هم امكان درك زيبايي را براي او فراهم ميكند. تمركز نويسنده بر ادراك حسي موجودات و حالات انساني، او را از امكان تمركز بر روابط پديدهها دور نگه ميدارد و نويسنده را تبديل به فردي نامناسب براي زندگي معمول ميكند. زندگي و عشق دو خواهر در تضاد با يكديگر است بنابراين تمامي رمان روايت دوري و نزديكي راوي و اورنگ يعني دو نيمه شخصيت نويسنده است كه بهطور مدام او را به دو سمت مخالف ميكشند. راوي كه بهواسطه ادراك حسي در لحظه حال غرق ميشود، قدرت پيشبيني حوادث آينده و يادآوري گذشته را مرتبا ازدست ميدهد. چنين حالتي را بايد نشانه آشكار نوعي جنون دانست كه نويسنده را تحليل ميبرد همچنان كه نويسنده نيز با نوشتههاي خود سوژهاش را ميكشد. «من مرد پالتوپوشي را كشتهام كه توي كافهاي كه بوي دارچين فضايش را پر كرده، روي يكي از صندليهايش نشسته و سفارش قهوه ميدهد. كلاه لبهدار زنانهام را تا روي چشمهايم پايين ميكشم تا كسي متوجه صورت ترسيدهام نشود» نويسنده براي خلق اثرش سوژه را به لحظه حال گره ميزند و به اين وسيله او را به موجودي بدون گذشته و آينده بدل ميكند كه در عين حال موجوديتي ابدي دارد. آرزوي نويسنده اين است كه خود نيز در آغوش سوژه بر بستر كتابش آرام گيرد و در كنار او ابدي شود پس نويسنده خود و سوژهاش را به موجودي تبديل ميكند كه زنده نيست ولي زيستني ابدي دارد و چنين موجودي را تنها ميتوان شبح ناميد: «اورنگ ديگر رفته است. هيچ چيزي ديگر به نظرم پيوسته نميآيد. همه چيزها شبحوار شدهاند.» در مقطعي از رمان راوي به شبح بدل ميشود چنانكه داستان افرادي را روايت ميكند كه كشته است اما در صفحات بعد دوباره ظاهر ميشوند. در وضعيت ذهني راوي، زمان و مكان متوالي و پيوسته نيست و جهان او لحظه حالي شبحزده است كه در صد و بيست صفحه روايت ميشود.