بازنگري در چند فرهنگگرايي-6
موضوع تئوري
چند فرهنگگرايي ۲
بيخو پارخ
ترجمه: منيرسادات مادرشاهي|
اغلب تئوريهاي سياسي و سنتي يا فرهنگ را به كل ناديده ميگيرند يا نشان گمراهكنندهاي از آن به دست ميدهند. بهطور كلي مقوله فرهنگ تحت سلطه دو جريان فكري بوده است؛ يكي ماهيت بشر و ديگري فرهنگ را زيربناي تئوري سياسي دانستهاند. اين استدلال به حقي است كه تئوري سياسي بايد بر اساس يك نظريه درباره بشر بنا شود ولي نظريهپردازان با اين اشتباه كه نظريه در مورد بشر همان نظريهاي درباره ذات بشر است، باعث شدند اولين گروه از نويسندگان كه من آنها را طبيعتگرا يا مونيست مينامم، ادعا كنند كه به راهي عقلاني و درست براي فهميدن بشر و جهان دست يافتهاند و اين راه ما را به زندگي خوب يا سعادتمند راهنما خواهد شد.(1) كساني مانند فيلسوفان يونان و مسيحي مثل جميز استوارت ميل، هگل، ديدگاهي قائم با لذات و غليظ از بشر برگزيدند در حالي كه هابس و لاك و بنتام ديدگاهي سبكتر و بيشتر رسمي را اتخاذ كردند. در هر صورت هر دوي اين گروه بر اين فرض بودند كه طبيعت بشر ثابت بوده و اساس آن تحت تاثير فرهنگ و جامعه تغيير نميپذيرد. بنابراين ميتوان بهترين زندگي را براي او نشان داد. لذا در تفكرشان نقش كمي براي خلاقيت فرهنگ در نظر داشتند و فرهنگ را بيشتر پديده ثانويه، محدود به رسم و رسومات و از نظر اخلاقي بياهميت ميديدند كه در سازماندهي زندگي اخلاقي و سياسي اهميت كمي دارد .
چند فرهنگگرايي يا كثرتگرايي كه عكسالعملي عليه طبيعتگرايي بود و صوفيها، ويكو، مونتسكيو، هردر، علماي رمانتيك آلمان و ديگران با درجاتي در آن سهيم هستند، حركتي مخالف انجام دادند. اين نحله استدلال كرد كه انسانها ساخته و آميخته فرهنگ خويشند، از فرهنگي به فرهنگي متفاوتند و تنها در سطح بسيار نازل و در ويژگيهاي نوع نسل انسان با هم اشتراك دارند كه از آن نميتوان اصول اخلاق يا سياست مهمي نتيجه گرفت. اگرچه اين فرهنگگراها به حق فرهنگ را مهم ميشمردند ولي طبيعت آن را نفهميدند زيرا ديدگاهي ارگانيكي درباره آن اتخاذ كردند، تنوع و تنشهاي داخلي آن را ناديده گرفتند و نتوانستند، توضيح بدهند كه چرا تغيير ميكنند و چرا اعضاي يك فرهنگ قادر ميشوند، موضعي نقادانه در برابر آن اتخاذ كنند. اين گروه نسل بشر را به واحدهاي مختلف فرهنگي تقسيم كردند و نتوانستند توضيح منسجمي ارايه كنند كه چگونه انسانها از وراي اين همه فرهنگهاي مختلف قادر بودهاند با هم ارتباط برقرار كرده و مهمتر از آن توانستهاند، رسومات و اعمال در فرهنگهاي ديگر را ارزيابي كنند. سرانجام گروه فرهنگگراها با اين روش به طبيعي كردن فرهنگ روي آوردند و فرهنگ را به عنوان يك حقيقت غيرتاريخي و غيرقابل تغيير زندگي دانستند كه افرادش را چنان تحت تاثير قرار ميدهد كه به نوع متمايزي از بشر تبديل ميشوند.
نه تئوريهاي سياسي طبيعتگرا و نه فرهنگگرا تصوير درستي از زندگي بشر به دست نميدهد و كمكي در جهت توضيح و تئوريزه كردن جامعه چند فرهنگي به ما نميكند. يكي بر حقيقت غيرقابل انكار همگوني طبيعت همه انسانها تاكيد دارد ولي حقيقتي به همان اندازه آشكار را ناديده ميگيرد؛ اين حقيقت كه طبيعت بشر با فرهنگ پرورده ميشود و نميتوان همگونگي اوليه انسانها را به تنهايي اساسي ممتاز براي ساختن نظريهاي درباره سعادت بشر به كار برد. نظريهاي كه مردم در همه فرهنگها آن را معتبر بدانند. گروه ديگر اشتباهي متفاوت مرتكب ميشود. هيچ كدام از دو ديدگاه رابطه ميان اين دو مهم را درك نميكند كه انسانها در آن واحد هم طبيعي هستند و هم فرهنگي، هم شبيه هم هستند و هم متفاوت، شبيهاند ولي با روشهاي متفاوت. اگر بخواهيم مفهومي منسجم از انسان به دست بياوريم بايد هر يك از اين دو ديدگاه را در معرض نقادي شديد قرار بدهيم و از حالت دو قطبي خارج كنيم.(2)
اين كتاب تقريبا به 3 فصل تاريخي، نظري و كاربردي تقسيم ميشود. اولين قسمت به يافتن منبع پيدايش و شفافسازي انواع زيرشاخههاي طبيعتگرايي همچنين فرهنگگرايي ميپردازم. به دو دليل اين كار را ميكنم يكي اينكه نقدهاي وارده به طبيعتگرايي را ذكر كرده باشم و ديگر اينكه حضور ادامهدار اين دو سنت را در بسياري از پيشفرضهاي مباحث معاصر درباره جوامع چند فرهنگي معاصر برجسته كنم. قسمت تاريخي، تاريخي محض هم نيست بلكه ساختار تئوريك دارد و نه به طور تصادفي و زايد كه به صورت مكمل تئوري ترسيم شده در فصل دوم است. اگر در اين كتاب از آراي فيلسوفان بيشتري و با تدقيق در جزييات بحث ميشد، كار رضايتبخشتري به دست ميداد ولي به خاطر اينكه آن مباحث بايد براي جاي ديگري استفاده ميشد، مجموعه حاضر بهترين توافق به نظر رسيد.
دنباله دارد
1- من از واژه طبيعتگرايي راضي نيستم، ولي واژه ديگري به نظرم نميرسد. اساسا به مجموعهاي از افكار گفته ميشود كه محور آن نسبت دادن معانياي توضيحي و هنجاري اوليه به مفهومي از طبيعت بشر است. اين نوع تفكر هم شامل ديدگاههاي مذهبي و هم سكولارها ميشود.
Kymilcka (1995, p.2) نكته مهمي را متذكر شده كه فلسفه سياسي غرب، گزارش كاملي از تنوع فرهنگي ارايه نكرده است.
انديشه Charles Taylor, Yale Tamir, Will Kimilcka, Anthony smith, و ديگران تداوم نفوذ Herder را نشان ميدهد. همانطور كه تفكر Isaiah Berlin و حتي Stuart Hampshire نفوذ Montesquieu و در مورد Berlin نفوذ Vico را نشان ميدهد.