«دودمان آگاهي در جهان مدرن»
مهدي انصاري
در جهان مدرنيته، ايده با مساله آگاهي پيوند ميخورد و در واقع ايدئولوژي با آگاهي مرتبط ميشود؛ چنانكه مساله دكارت اساسا آگاهي بود. پيش از آنكه دكارت جايگاه مركزي فاعليت ذهن انساني در امر شناسايي را تثبيت كند، جهان، طبيعت و در واقع حقايق، جدا از انسان و در انفكاك از او اعتبار و معني داشت. به تعبير قدما، خدايي بود، طبيعتي بود و انساني بود و بنابراين خدا و طبيعت معنا را تعيين ميكردند. اما با شكوفايي رنسانس با تحولي مواجه شديم كه ساختار را بدين سو كشانيد كه در بدو امر انسان در مرتبه بعد طبيعت و در نهايت خدا مطرح شود. از اينجا به بعد آن چيزي كه اصالت يافت ذهن انسان بود؛ بدين معنا كه انسان تلاش كرد، نظريه خود را به ذهن و ساختار ذهن معطوف كند.
پيش از رنسانس، ايمان در مركز گفتمان قرار داشت و شكلي از تعبد مطرح بود اما با گذر ايام، ايقان اعتبار يافت و آگاهي منوط به آن شد. همين امر زمينه پيدايش شك روشمند دكارتي را فراهم آورد تا بر اساس آن، منِ انديشنده به مركزيت جهان دست يافته و جهان در امتداد ذهن انساني اعتبار كسب كند. به اين ترتيب آگاهي تبديل به مساله و پاي ذهن و آگاهي به ساحتهاي عمومي زندگي كشيده شد. از اين پس آگاهي جهان را شكل ميداد و همين امر در فلسفه آلماني اهميت بسزايي يافت. در انديشه فلاسفه آلماني، آگاهي وقتي كامل ميشود كه به خودآگاهي برسد و اين ديدگاه پس از چندي در انديشه كانت و هگل بارور شد. در واقع سوالي كه مطرح شد اين بود كه «من» چگونه «من بودن» خودش را شكل ميدهد؟ و پاسخ فيشته اين بود كه «من» زماني «من بودن»اش را تشخيص ميدهد كه «غيرِ-من» وجود داشته باشد. پس جهان منقسم شد به «من» و «غير-من» كه هگل نام «من» و «ديگري» بر آن نهاد.
نسبت «من» و «ديگري» بدين معناست كه آگاهي در روابط شكل ميگيرد و رابطه ارباب و برده يكي از آن روابطي است كه موجب ميشود، آگاهي در مناسبات ايجاد شود. به تعبير هگل: تاريخ، تاريخِ آگاهي است و زماني كه بر انسان گذشته تاريخ محسوب نميشود. در واقع تاريخ يك قوم، تاريخ آگاهي است. اما چطور ميشود، تاريخ آگاهي را شناخت؟ انسان آگاه ميشود و آگاهي خود را فرا ميآورد و ساختارهايي همچون ساختارهاي اجتماعي و سياسي پديد ميآيد. لذا توسعه آگاهي را ميتوان از روي توسعه ساختههاي انساني دريافت؛ پس تاريخ انسان به ساختههاي او وابسته است و بدين ترتيب رشد آگاهي به رشد سياسي تبديل ميشود. تبلور اين انديشه را ميتوان در عصر روشنگري مشاهده كرد كه در آن، انسان به روي پاي خودش ميايستد و بند ناف خود را از بيرون ميبرد. زين پس مساله شكل دادن به جامعهاي است كه در مناسبت با مفهوم آگاهي تعريف ميشود. در اين ميان هنر نيز با عنصر ايدئولوژي و به تبع آن با آگاهي پيوند مييابد و جايگاه مهمي را به خود اختصاص ميدهد. در واقع هنر يك ميانجي در مقوله آگاهي است؛ هنر و ايدئولوژي با هم قرابت نزديكي دارند بدين دليل كه مخرج مشترك هر دو كار كردن با حس و احساس است. در اين روند با قرن نوزدهم مواجه ميشويم به مثابه دورهاي كه آغازگاه كنش انتقادي نسبت به مساله آگاهي است. اين كنش انتقادي در چند حوزه تبلور مييابد كه به اجمال بدان ميپردازيم.
1- فلسفه؛ به لحاظ تاريخي و فرهنگي، نهيليسم بيشك مهمترين و بنيادينترين مفهوم در تفكر فلسفي نيچه است. نظريه نيچه در باب نهيليسم، كل تاريخ تمدن غربي يعني تمدن سقراطي- مسيحي را در بر ميگيرد. اين مفهوم بنمايه نقد تبارشناختي نيچه از دستاوردها و ارزشهاي بنيادين اين تمدن است: نقد زهدگرايي يا اصل زهد(عقلاني كردن روح و تسلط بر غرايز يا طبيعت دروني) و نقد عقلگرايي يا فرآيند عقلاني شدن(تسلط بر طبيعت بيروني به كمك تكنولوژي و علم). نظريه نهيليسم براي نيچه با نقد ريشهاي انديشه و كنش مدرن يا همان مدرنيته و مدرنيسم هم يكي است. مدرنيته عنصر ظهور نهيليسم است؛ زيرا ميل به معرفت، خواست حقيقت و حتي خود حقيقت براي انسان مدرن مساله است و اين حقيقت عنصري ذاتي نيست بلكه مفهومي است كه قيام به عنصر قدرت دارد. از نگاه نيچه، حقيقت به چشمانداز و در ادامه به قدرت پيوسته است. لذا او به نقد مناسبت آگاهي و حقيقت ميپردازد. بنابراين نيچه تناقضات دروني معرفتشناسي مدرن را افشا ميكند و به واسازي معرفتشناسي مدرن ميپردازد.
2- روانشناسي؛ ذيل آگاهي، جهاني نهفته است كه به قول فرويد كوه يخ زير آب است و آن جنبه ناآگاهي است كه بنيان تمام حركت و كنش انساني است. بهزعم فرويد، انگيزشهايي هست كه ريشه در ناخودآگاه دارد و سوپراگو براي كنترل آن ايجاد ميشود. اين ديدگاه،گونهاي نقد آگاهي را در پي دارد.
3- هنر؛ حكم هگل مبني بر مرگ هنر كه مدعي است عقل ميتواند، مطلق را بشناسد و هنر از مرتبهاي دون نسبت به آن برخوردار است، موجب شد هنر در تقابل با جريان روشنگري قرار گيرد و مكاتب هنرياي همچون سمبوليسم، امپرسيونيسم، داداييسم، سوررئاليسم و... ايجاد شود كه از آنها با عنوان جريانهاي ضد عقل ياد ميشود.
4- جامعهشناسي؛ هگل بر آن بود كه سير تكامل تاريخ بنيان منطقي دارد كه منطق ديالكتيك است. منطق ديالكتيك آگاهي است؛ تاريخ، سير تكاملي بر اساس منطقي است. متاثران از هگل، فلسفهاش را از ايدئاليسم خالي و از ماترياليسم پر كردند. آنها ميگفتند، موضوع تاريخ فقط مساله انديشه و ذهن نيست بلكه موضوع آن تغييرات اجتماعي بر اساس بنيانهاي اقتصادي است؛ در اينجا هم هستي اجتماعي ناشي از هستي اقتصادي اعتبار يافت و آگاهي به چالش كشيده شد.