فقدان آدم ملي
علي صارميان
سفر از سياوش بيدكاني به محمدرضا شجريان، همچون سفر قهرمان در زبان اسطوره است. بر سياوش، آزموني گذشت و بر شجريان هم. اگر در ايران؛ در ساليان اخير چيزي كمبود ملي است، همان كمبود آدم ملي بوده است. ملت چشم چرخانده و بازخواني از متن خويش كرده و شجريان را برگزيده است.
سالي كه شجريان رفت، سختسالي است. شمار مهاجران جلاي وطن كرده و وضع حال مردم كنيد تا ببينيد مردم چقدر نيازمند آدم ملي هستند.
فلات ايران بيمردمش چيست و مردم وقتي نياز به قهرمان دارند، خود برميگزينند.
چه كسي در اين غريبي آيينها، اسطوره دوباره خواهد ساخت. فرهنگ هزارساله در زايش اسطورهها عادت دارد. خاصه در هنگامه بيپناهي. گاهي به سردار شجاعي كه در سلحشوري بانگ ميهن برآورد و گاهي به صاحب صداي ملي كه ملت را ز خس و خاش به نام قهرمان بپرورد.
آيا كسي ميتواند در اين خاك كه همه در نقد يكديگر و در پوستين همند، از زن يا مردي دوباره، آدم ملي بسازد؟
چرا احساس ميشود كه شجريان از آخرينها بود؟
اما نشان به اين نشان كه اين محنت آخرين محنت نيست؛ آزمون سياوشان بيدكاني براي فرزندان اين ملت خواهد بود كه شجريان براي تاريخش بسازد.
چه كسي از اين آزمون سر بر خواهد افراشت؟ وقتي كه سياست نتواند آدم ملي باز پس دهد، فرهنگ و توده ملت دست به كار ساختن و آفرينش خواهد زد و در رفتنش خواهد گفت كه محنت رسيده به قلب. به خونباري دو چشم. سال تهيدستي غرور مردم، سالي بود كه شجريان رفت. ما به ناچاري، سياهجامه بر جامه سبز او آويختيم. رعد ميزد و صداي او بالاتر بود. نيشتر به آن زخم برآماسيده لب زديم. آواز خس و خاشاك به لب خونين هركس كه حقي بر فلك داشت. اسطوره زاده ملتي است كه نيازمند آن است. با آن رويايش را ساخته است. صداي شجريان مخمل ابر بود و هست. در حال عشقبازي با طراوت شعر. نغمه آورده به لبش كه جان جان جان من از تو سيراب نيست. خيال ملت سر به دامان كوه، به كرانه ابر پناهنده ميزند و ترسان كه مبادا آخرين آدم ملي باشد كه از
دست رفت.
سوگ ملي همين سوال است كه پيش از تو چه بود. به كجا حواسمان را پرت كنيم. به جاده؛ به كوه؛ به دشت؛ به يار؛ به تاريخ؛ به صحبتهاي تلفني دور، نه نميشود چيزهايي را جمع كرد و گوشهاي پنهان كرد در گنجهاي.
اين نسل كه قهرمان بسيار از دست داده؛ نيازمند التيام است.
صداي مادر را؛ صداي شجريان را؛ مناجات سحر پدر را؛ شادي آن شنيدن كه جان به بيتابي برسد از فراغي كه روزي ميآيد و ملت جدا افتاده را چون خانوادهاي در سحر به هم ميرساند. جدايي هم حق است. اما پيش از آنچه ميتوانستيم؟ آيا مادر ايران ميتواند در سحرگاهان باز خانواده را زير صداي اسطورهاي جمع كند؟ ما زنده هستيم اما سختِ جدايي آن حفره را در دل هيچ ساتري و آن پنجره كه باد از آن خواهد گذشت را هيچ شيشهاي نميپوشاند. كاش ميتوانستيم اين دستار را گرو دهيم تا آن صدا بار ديگر ميوه در دل برافروزد. چه كسي؛ كدام آدم ملي ميتواند ايران ما را سر سفره سحرگهان گرد آورد.
به دورِ ما كه همه خونِ دل به ساغرهاست
ز چشم ساقي غمگين كه بوسه خواهد چيد؟