روز هشتاد و هشتم
شرمين نادري
گاهي شهر بيقرار ميشود و هواي خنك پاييز مثل افيون خيال و حقيقت را ميريزد به هم و تو اينقدر راه ميروي كه روشنايي روز ميخورد به تاريكي شب و گم ميشود و آنوقت تو در گوشهاي از شهر يادت ميافتد كه چيزي يا كسي را ازدست دادهاي.روز ميآيد. اين روزها اما هوا دايم تاريك است و اگر قصه بود اين، ميگفتم كه نبرد بين تاريكي و روشني دارد ميرود كه خاموشي بياورد و مردم اين شهر خيلي غمگينند.اين را دارم با خودم خيال ميكنم و جايي نزديك خانه راه ميروم و به خودم ميگويم كه بايد نترسم و باز به خيابان بزنم و بروم و مردم شهرم را ببينم و توي گوش همه آنها كه حيران گوشه پيادهروها ايستادهاند بگويم راه برو كه يك گردو از شاخه يك درختي، پشت يك ديواري ميخورد زمين. بعد گربهاي از جا ميپرد و پيرزني كه خم خم جلوي باجه بانك ايستاده، ميگويد: بيا.زني جلوتر از من ميرود و دستش را ميگيرد و ميبردش جلوي باجه و ميگويد: مادر اين روزها بيرون آمدن براي شما خطر داردها و پيرزن ميخندد كه چه كنم.آن وقت من خم ميشوم و آن گردو را برميدارم و توي جيبم ميگذارم و از خيابان رد ميشوم كه خيلي خيلي راه بروم و خيلي خيلي دور شوم كه ميشنوم مردي كه كنار خانهاي نشسته روي زانويش و دارد به باغچه روبهرو آب ميدهد ميخواند: من ز تو دوري نتوانم ديگر/ وز تو صبوري نتوانم ديگر...پشت سرش بچهاي با چهارچرخه، پدال زنان توي حياطي ميچرخد و من لبخند ميزنم و همان وقت است كه ميفهمم هنوز زندهام.
پس راه ميروم توي اين شهر غم گرفته و توي دلم با همان صدايي كه ديگر هرگز از دستمان نميرود، ميشنوم كه:
هر كه تو را ديده ز خود دل بريد/ رفته ز خود تا كه رخت را بديد
تير غمت چون به دل من رسيد/ همچو بگفتم كه همهكس شنيد