نگاهي به فيلم بيحسي موضعي ساخته حسين مهكام
بر اين زندگي جفنگ، فقط بايد رقصيد
حافظ روحاني
آيا توليد و نمايش اين تعداد فيلم منتسب به كمدي ابزورد در طول يك دهه گذشته، تلاشي است براي توصيف وضعيت بغرنج طبقه متوسط و سردرگميها و تنگناهايش؟ آنچنان كه مثلا در تعدادي از فيلمهاي عبدالرضا كاهاني به چشم ميخورد، آيا طبقه متوسط در يك روند بينتيجه گرفتار شده است؟ آيا اساسا ميتوان اين تعداد ساخته سينمايي را با اين رويكرد وصف كرد و توليد آنها را به يك وضعيت اجتماعي بسط داد؟ شايد نه، اما به نظر ميرسد كه ميتوان ردپاي يك وضعيت اجتماعي را در تعدادي از فيلمهاي كاهاني و شايد جمعي از دنبالهرويهايش ديد كه پس از موفقيت او به سراغ كمدي ابزورد رفتهاند.
آرش خوشخو، منتقد فيلم و سردبير روزنامه هفت صبح، در برنامه نقد سينما به تاريخ 28 شهريورماه براي توصيف «بيحسي موضعي» به سراغ منظري كموبيش طبقاتي ميرود. هر چند او با مقايسه فيلم با ساختههاي كاهاني امتياز بالاتر را به كاهاني ميدهد، اما با استناد به گفتههاي او به نظر ميرسد كه قصد دارد «بيحسي موضعي» را به مثابه اثري تعبير كند كه ميكوشد نسبت ميان دو طبقه را توصيف كند. هر چند خوشخو به وضوح دو طبقه مورد نظر را جدا نميكند اما با مثال آوردن از چند فيلم ديگر به طبقهاي كه روشنفكر ميخواند، ميتازد. به باور او آدمهايي كه در انتهاي «بيحسي موضعي» در واكنش به مرگ شاهرخ (پارساپيروزفر) رقص سرخپوستي ميكنند، خود را در موضعي بالاتر فرض ميكنند و براي تاكيد بر ادعايش از چند فيلم ديگر مثل «مادر قلب اتمي» (علي احمدزاده، 1393) هم مثال ميآورد.
اگر نگاه آرش خوشخو به فيلم «بيحسي موضعي» را بپذيريم (كه به نظر ميرسد دقيقترين نگاه به فيلم است) آنگاه اين فرصت را خواهيم داشت تا به مدد اين ابزار سومين ساخته حسين مهكام را بررسي كنيم.
به هر حال به نظر ميرسد كه سازندگان با انتخاب يك روايت مبتني بر خردهپيرنگ، ارجاع به ژاك دريدا يا مواجه خودآگاهانه به نمايشي بودن اثر (سكانس سينما) ميكوشند يك موقعيت را خلق كنند و از طريق اين موقعيت (كه گاه موقعيت جفنگ خوانده ميشود) ما را در برابر تعبيري از زندگي قرار دهند. اين هدف را ميتوان به عنوان يك عنصر مركزي در تمامي آثار مشابهي جستوجو كرد كه كمدي ابزورد خوانده ميشوند. پيش از هر چيز، «بيحسي موضعي» اين بخت را دارد تا از جمعي از بااستعدادترين عوامل سينماي ايران بهره ببرد؛ از علي تبريزي (مدير فيلمبرداري) گرفته تا آريا عظيمينژاد (آهنگساز) و ديگران و البته حضور جماعتي از بازيگران كه پيش از اين نيز تبحر خود در كمدي را نمايش داده بودند؛ از بازيگري با سابقه مثل حسن معجوني گرفته تا چهرهاي تازهتر مثل سهيل مستجابيان. از اين منظر لااقل و از منظر اجرا سومين ساخته بلند سينمايي حسين مهكام اثري خوشساخت است. هر چند ميتوان به كارگرداني خرده گرفت و لااقل در مورد كيفيت انتخاب زاويههاي دوربين ترديد كرد، اما نتيجه فيلم لااقل در زمانبندي شوخيها خوشايند است و از اين منظر آنقدر موفق هست كه ضعفهاي گهگاه كارگرداني را پنهان كند. اما به نظر ميرسد كه «بيحسي موضعي» ميكوشد از وراي تصوير كردن دو رابطه عاشقانه معيوب كه درنهايت نيز ناموفق ميمانند به يك توصيف از رابطه ميان دو طبقه برسد؛ از يكسو ازدواج مريم يا ماري (باران كوثري) با شاهرخ (پارسا پيروزفر) با خودكشي شاهرخ به پايان ميرسد و تلاش جلال (حبيب رضايي) براي نزديك شدن به دختري به نام سما (كه او را تا پايان نميبينيم) تنها به رقص با ناصر (حسن معجوني) منتهي ميشود كه در همان صحنه پاياني ادعا ميكند پدر سماي غايب است. پس آيا اين رقص پاياني كه گويا نوعي سوگواري بر مرگ شاهرخ است، بزمي طبقاتي در رثاي مردي است كه تلاش كرده از طريق شرطبندي در فوتبال به نان و نوايي برسد (جهش طبقاتي كند). پس آيا مرگ او ناشي از ناممكن بودن اين جهش است؟ آيا ازدواجش با ماري در جهت رسيدن به اين جهش طبقاتي بوده است؟ ازدواجي كه بيش از خوشي برايش باعث دردسر بوده است.
فيلم لااقل سه صحنه را خرج ميكند تا بر بيپولي جلال تاكيد كند، پس آيا ازدواج شاهرخ را بايد جهش طبقاتي ناميد؟ جهش به طبقهاي كه بيعمل است و درنهايت بيپول. آيا تمامي صحنههاي ذكرشده تاكيدهاي متوالي بر بيعملي جلال هستند كه صرفا پسانداز پدرش را خرج ميكند، بيآنكه پولي داشته باشد؟ يا اوج افتخارش موفقيت در يك بحث بيهوده در دانشگاه است؟ او تا پايان فيلم هم موفق به ديدار سما نميشود. پس آيا رقص پاياني درنهايت مفهومي بغضآلود دارد؟ جايي كه آدمهاي بيعمل بر مرگ تنها شخصيتي ميرقصند كه لااقل كوشيده به مدد بخت و اقبال پولدار شود؟ پس آيا واكنشي است نسبت به آدمي كه اهل عمل است؟ حتي اگر اين عمل بر بخت و اقبال استوار باشد، چنانچه درنهايت هم بخت از او رو برميگرداند.
به نظر ميرسد كه اينها همگي ماده خام «بيحسي موضعي» بوده باشند. با اين حال نوع طراحي موقعيتها بيش از آنكه فرصت كافي را فراهم كند تا روابط ميان آدمها قوام پيدا كند به خلق موقعيتها و افزودن جزييات بيهوده منجر شده است. هر چند كه اجراي اين موقعيتها عمدتا موفق از كار درآمده، اما تاثيرشان در روند قصه آنچنان نيست كه پايان فيلم را به وصف يك موقعيت جفنگ از اين رقابتهاي طبقاتي تبديل كند. شايد از آنرو كه شخصيت اتفاقا جذاب بهمن (سهيل مستجابيان) كم و بيش در اين ميانه كاركرد خاصي ندارد. يا موقعيت ناصر در اين وضعيت چندان مشخص نميشود. به نظر ميرسد كه رابطه ماري و شاهرخ مهمتر از آن بوده كه صرفا در دو صحنه قابل وصف باشد و ازسوي ديگر سازندگان براي صحنههاي تراژيك مثل مرگ شاهرخ ايده روايي يا بصري قابل ملاحظهاي نداشتهاند و تنها به آوردن يك شخصيت تازه يعني مهناز (فرنوش نيكانديش) اكتفا ميكنند تا از اين طريق تكليف ماري را هم معلوم كنند. درنهايت به نظر ميرسد كه موقعيت جلال براي سازندگان فيلم جذابتر از بقيه بوده است و زمان نسبتا طولاني را براي او گذاشتهاند تا فرصتي براي حبيب رضايي باشد تا با شوخيهايش فيلم را پيش ببرد و به همين دليل آدمهاي ديگر قصه فرصت خودنمايي را از دست ميدهند. اما علاوه بر خودنمايي، كمرنگ شدن ديگر آدمها به معني از دست رفتن فرصتهايي است تا آنها قصههايشان را تعريف و نقششان را در روايت پيدا كنند. از اين منظر ساختار مبتني بر خردهپيرنگ روايت كه عمدتا در فقدان شخصيت مركزي شكل ميگيرد خدشهدار ميشود كه در نهايت بخشي از صحنهها را ناكارآمد ميكند.
اگر بخشي از موفقيت يك فيلم را به اجراي باكيفيتش منوط كنيم، «بيحسي موضعي» فيلم ناموفقي نيست. با اينحال ترديد دارم كه فيلم در بيان مضمونش آنچنان سربلند بوده باشد. با اين حال «بيحسي موضعي» فرصتي است براي تماشاي توانايي بازيگران و عواملش و در عين حال اين اميد را ميدهد كه شايد حسين مهكام بالاخره راهش را پيدا كرده باشد، راهي كه شايد در آينده به نتايج بهتري برسد.
آيا توليد و نمايش اين تعداد فيلم منتسب به كمدي ابزورد در طول يك دهه گذشته، تلاشي است براي توصيف وضعيت بغرنج طبقه متوسط و سردرگميها و تنگناهايش؟ آنچنان كه مثلا در تعدادي از فيلمهاي عبدالرضا كاهاني به چشم ميخورد، آيا طبقه متوسط در يك روند بينتيجه گرفتار شده است؟