ميل به در ابهامبودن
شاهين محمدي زرغان
«رضا» لحظات سرگشتگي مردي ميان روابطش با محيط است، از زنان گرفته تا خود شهر. صحنه ابتدايي فيلم كه رضا لباس عوض ميكند به ما نشان ميدهد كه يك جاي كار ميلنگد. رضا لباسهايش را عوض ميكند. انگار رهايي را در بيرون از خانه جستوجو ميكند اما پس از چندي پشيمان ميشود و شلوار را دوباره عوض ميكند و روي كاناپه ميخوابد. اين صحنه علاوه بر وضع روحي رضا، بر شخصيت وي در طول فيلم نيز دلالت ميكند. شخصي كه تصميم نميگيرد و معلق در خيابانها پرسه ميزند. او نميتواند بين ويولت و فاطي انتخاب كند. فقط نظارهگر است و منفعلانه قدم برميدارد. رضا كه پادرهوا و معلق در روابط شخصياش است همان قدر هم بين دنياي دروني و بيروني خود گيج ميزند. احتمالا نمازخواندن، تنفس در معماري سنتي در مقابل رابطه با دختر مسيحي و دنياي شايد هنرمندانه غيرسنتي گوياي اين مساله است. جهاني كه رضا قادر به قطع پيوندهايش نيست و تصميم نميگيرد و اينجا هم منفعل عمل ميكند. همه اين تضادها به سرگشتگي رضا در شهر بروز پيدا ميكند؛ شهري كه انتخاب مكانهاي ناشناختهتر براي مخاطب جز چند مورد هوشمندانه است اما شخصيت مجزا به عنوان يك مكان مشخص به نام اصفهان عمل نميكند و فيلم را وارد بازي رو و بدون ظرافت سنت و مدرنيته ميكند. رضا همانطوركه بارها گفته شده است، فيلم شخصي عليرضا معتمدي است. اما كارگردان اين دنيايي شخصي را به بيرون و جهان مخاطبش تعميم نميدهد. رضاي فيلم كه ميتوانست گريزي به دنياي فردي هر شخص بزند و او را درگير كند، درست مانند خودش در طول فيلم ناتوان ميماند. منظور واقعگرايي عينبهعين نيست، فيلم در صحنه سكته و دختر اسبسوار با ما طي ميكند كه خيال را از ياد نبريم و داستاني كه رضا در طول فيلم مينويسد اينجا به خود فيلم گره ميخورد. پس در جايي كه قلاب رضا بايد به مخاطب گير كند با حرف زدن زيادي و خودشيفتگي كه از او بيرون ميزند، موفق نيست مانند صحنهاي كه ويولت در حال ماهيگيري است و رضا حوصلهاش سر رفته و مدام حرف ميزند. اين مساله زماني بيشتر به چشم ميآيد كه ديگر كاراكترها هيچوجهه خاصي را برملا نميكنند. حتي اگر به سبب اينكه پيمان فيلمساز با مخاطب را درك كرده باشيم و كاري به چرايي ترك كردن فاطي نداشته باشيم اما دقيقا از اينجا به بعد كنش و رفتارهاي او بايد به پيشبرد فيلم و مهمتر جريان زندگي فيلم كمك كند. اين ميل به درابهامبودن رضا ربطي به پرداخت نشدن كاراكترهاي زن ماجرا ندارد و اتفاقا اگر قرار است رضا را بفهميم بايد نسبت ديگر كاراكترها با او را نيز درك كنيم و تنها نسبتي كه رضا با آنها برقرار ميكند كافي نيست. از طرف ديگر وقتي يكطرفه جهانها را تعريف كنيم، داستان فيلم عوض ميشود و سوءتفاهمي كه فيلمساز با آن دست به گريبان است، اينجا آشكار ميشود. نه عشقي وجود دارد -هرچند يكطرفه از سوي رضا به فاطي- و نه رابطه عاشقانهاي در جريان است. تنها چيزي كه مشخص است اعتياد و وابستگي رضا به رابطه با فاطي، زني كه هر زمان ميخواهد ميآيد و هر وقت ميخواهد ميرود. پس چيزي كه رضا را گير انداخته اين وابستگي به در رابطهبودن است و نه عشق!