نقد فيلم « بنفشه آفريقايي» ساخته مونا زندي حقيقي
شكوهِ زني در ميانسالي
راضيه فيضآبادي
بنفشه آفريقايي حول زندگي زني ميچرخد به نام شكوه. شكوه سالهاست كه از فريدون جدا شده است و با رضا كه زماني دوست همسرش بوده ازدواج كرده است. فريدون چندي است كه در آسايشگاه سالمندان زندگي ميكند. سالم است ولي روي صندلي چرخدار نشسته است. حرف دارد اما حرف نميزند. به خانه شكوه كه ميآيد راه ميرود و حرف ميزند. بنفشه آفريقايي، روايت سه انسان است كه خود را هم در خود و هم در ديگري ميجويند، گاهي مييابند و گاهي نه.
ورود فريدون، زندگي شكوه و رضا را دچار بحران ميكند. رضا بيآنكه بخواهد دچار احساسِ حسادت ميشود. بحران در رابطه عاشقانه آنها با هواي باراني و رعدوبرقهاي گاهوبيگاه در فيلم بازنمايي ميشود. فريدون نظم زندگي روزمره آنها را بر هم ريخته است، اين بينظمي در آينه و تابلوهاي به ديوار آويخته كج و معوج اتاق فريدون پيداست كه هرچه بيشتر ميگذرد صافتر و مرتبتر ميشود و نظم زندگي روزمره دوباره به شكلي ديگر برقرار ميشود. هر سه آنها فعالانه در برقراري اين نظم و رسيدن به نگاهي مشترك و همدلانه ميكوشند. اما سهم شكوه در اين ميان پررنگتر است. شكوه رنگ ميزند به زندگي رضا و زندگي فريدون. رنگ ميزند به الياف بيرنگ. او مركز ثقل روايت است. در ابتداي فيلم، هنگامي كه شكوه فريدون را سوار وانت خود ميكند، دوربين در حركتي دوّار روي شعاع دايرهاي ميچرخد كه مركزش شكوه است (00: 0۲: ۲۴) . در ادامه نيز آنچه روايت را پيش ميبرد، كنشهاي شكوه است. او مسوولانه «كاري را كه قبولش دارد، انجام ميدهد»، حتي اگر نگاه سرزنشگر ديگران به او خيره شده باشد. صداي شكوه ابتدا در هياهوي دستگاه برش رضا شنيده نميشود، او بايد فرياد بزند تا شنيده شود (00: 14: 33)، اما آهسته آهسته ميبينيم آنقدر روي تصميمي كه درست ميداند ميايستد كه زمزمههايش نيز به وضوح شنيده ميشود.
بارِ سنگين تصميمي كه برخلاف عرفِ پذيرفته جامعه است به دوش شكوه است. او اين كار را با صبر، با فكر و با ظرافت انجام ميدهد. حسادتهاي رضا را ميفهمد اما موجه نميداند. دلجويي ميكند اما عذرخواهي نه. اولين حضور هر سه آنها در قاب دوربين، سر ميز شام است. اولين كشمكشهاي جدي هم سر ميز شام اتفاق ميافتد. شكوه، هم در بعد تصويري حضوري تمام و كمال دارد (نماي از روبروي شكوه) و هم در بعد روايي، اوست كه اين حضور سهگانه را معنا ميبخشد. رضا و فريدون روبروي هم و در تقابل باهم نشستهاند؛ تقابلي كه نمايانگر تنشهاي پنهان ميان آنهاست. فاصله بين آنها در تصوير متوازن و همسان است. اين فاصله در حضورهاي بعدي، دستخوش تغيير ميشود مانند آن روز باراني كه هر سه در تراس حضور دارند. اين بار شكوه و فريدون، نزديك هم نشستهاند و رضا دورتر. در اين نما، پنهانشدگي رضا پشت پرده، دلالتي بر اين حسادت پنهاني است.
فريدون، مردي خاطرهباز است. چمدان خاطراتش روبرويش باز است و او مشغول تداعيهاست. كمكم كشف ميكنيم كه چمدان تنهايياش نه فقط جاي عكسها و نامههاي روزهاي رفته است بلكه برگهاي خشكيده و عينكهاي از كار افتاده هم در آن پيدا ميشود. فريدون با چيزهاي از دسترفته زندگي ميكند با خاطره آنها. با خاطره شكوه هم. شكوه در مقابل، در جايي از فيلم به فرشته ميگويد: «به سن من كه برسي ميفهمي فقط بايد به داشتههات فكر كني». و او به درستي همچون زني است. تصوير گذشتهها را به ديوارهاي خانه نياويخته، قابهاي روي ديوارها خالي است. خاطراتش را تا جايي تداعي ميكند كه حالِ امروزش را مخدوش نكند، با رضا تختهبازي نكرده است، امروز با فريدون هم بازي نميكند. شكوه، گذشتهها را نمياستايد. با آن سرِ جنگ هم ندارد، با اينكه سالها اطرافيان فكر كردهاند كه او با دوست شوهرش فرار كرده است، شكوه براي اثبات خودش نميجنگد. زندگياش را در حال، در لحظه ميسازد. مسوولانه ميسازد.
رفتهرفته رابطه بين شكوه و فريدون و همچنين بين شكوه و رضا به موازات هم، تصوير ميشود. شكوه و فريدون ابتدا خاطرات گذشته را يادآوري ميكنند. آنها هر كدام خوانشِ خود را از گذشته روايت ميكنند و در عين حال ميكوشند كه اكنونِ يكديگر را با خوانشي همدلانهتر بخوانند و در ادامه، نگاهي به آينده دارند مثل تقاضاي فريدون براي ازدواج با ثريا. اما رابطه شكوه و رضا، ابتدا درگير كشمكش حضور ديگري است و بعد از فروكشكردن نسبي اين كشمكش، خاطرات عاشقانه را مرور ميكنند. در هر دوي اين رابطهها، شكوه ميكوشد كه متعهد به ارزشهاي درونياش باشد و نه قضاوتهاي عرفي. با اينهمه، شكوه نميتواند با ثريا از فريدون بگويد. او هم تسليم حسادتي ميشود كه موجه نميداند. از خانه ثريا كه خارج ميشود دوربين پشتِسر شكوه حركت ميكند (01: 19: 43) . شكوه شرمگين است و توان چشمدوختن در چشم بيننده ندارد. لرزش صدايش وقتي به دروغ به فريدون ميگويد كه ثريا خانه نبوده است، باز حكايت از سرافكندگي درونياش دارد. ساحت رواني شكوه، عرصه كشمكشهاي دروني اوست؛ كشمكشهايي كه ديگر عيني نيست، ديده نميشود اما فهم ميشود.
بنفشه آفريقايي، روايت تقلاي زني است براي اصيل زيستن، ميان زندگيهايي عرفي. روايتي كه با زبان تصوير، به ظرافت بازنمايي شده است.