علي دهباشي را همه علاقهمندان به فرهنگ ايران ميشناسند، از بلنديهاي پامير تا تانزويل استراليا، از دانشگاه تهران تا دانشگاه آستين تگزاس. كلك و بخاراي او را نه فقط در كتابخانه هر ايران دوستي ميتوان يافت، بلكه دورههاي اين نشريههاي معتبر در كتابخانه دانشگاههاي معتبري چون هاروارد، سوربن، پرينستون و خوزه مارتي در هاوانا نگهداري ميشود. زندهياد داريوش شايگان بارها ميگفت كه علي دهباشي يك فرد نيست، يك وزارتخانه است و يك تنه به اندازه يك كل وزارت فرهنگ كار ميكند. مردي كه معتقد است كه ما هنوز نميتوانيم كار جمعي كنيم و در طول چهل سال گذشته، بسياري از كارها را به تنهايي پيش برده، اگرچه مستظهر به نام و حضور بزرگترين چهرههاي فرهنگي و ادبي ايران است، نامهاي رفيعي چون عباس زريابخويي، عبدالحسين زرينكوب، ايرج افشار، پرويز ناتل خانلري، فريدون آدميت، محمدرضا شفيعي كدكني، محمد ابراهيم باستاني پاريزي، ابوالقاسم انجوي شيرازي، محمد حسن لطفي و... علي دهباشي، اهل كار است و مهمترين ويژگياش پركاري و همت والا. ميگويد اگر كار نكني، افسرده ميشوي و او اين روزها، چنان كه خودش ميگويد افسرده است، زيرا نميتواند كار كند. ابتلاي مزمن به آسم -كه ارمغان سالها كار در چاپخانه بوده- باعث شده خطر كرونا براي او بيش از بقيه باشد و او خودش تاكيد دارد كه از مرگ كرونايي خيلي ناراحت است. بنابراين خانهنشين شده و از دفتر جذاب و شلوغش كارها را پيش ميبرد. البته در طول يك سال گذشته، بخارا يك روز هم به تعويق نيفتاده، اما آنچه تعطيل شده، شبهاي بخاراست كه البته اخيرا به صورت برنامههاي ضبط شده آنلاين، باز از سر گرفته شده. موتور محرك حيات پرشور دهباشي، كار است. او در قرنطينه و خانهنشيني هم از بيشتر همنسلان و بلكه جوانان، پركارتر است، در حال نگارش كتاب، كمك به راهاندازي مجله، برگزاري جلسات آنلاين، انتشار بخارا و... براي اينكه لختي او را از اين حال غمگينش بيرون بياوريم، بر آن شديم كه در «اعتماد» صفحاتي را به او اختصاص بدهيم. گفتن ندارد كه وقتي سوژه علي دهباشي باشد، شمار كساني كه مايلند مشاركت كنند و مطلب بنويسند، از شماره بيرون است، پس ناگزير شديم از آن همه، تنها به تني چند اكتفا كنيم، به اين اميد كه ديگران از ما دلخور نشوند. با اميد.
در ابتدا بفرماييد كه شما كي و كجا به دنيا آمدهايد؟
آقاي آزموده، من كسي نيستم، من را به اين كارها وا ندار! واقعا فروتني نميكنم.
معروف است كه خياط هم در كوزه افتاد، شما سالها با بسياري از بزرگان درباره زندگيشان گفتوگو كرديد، حالا ما از شما زندگينامه ميگيريم...
من اول فروردين سال 1337 در منزل متولد شدم، قابله خانوادگي داشتيم. هفتم فروردين هم شناسنامه گرفتند. به دبستان بامشاد رفتم و از آنجا به دبيرستان دكتر خانعلي رفتم و بعد...
لطفا درباره پدر و مادرتان هم توضيح دهيد.
مادر و مادربزرگم از مهاجرين بودند. مادرم در «سراب» نزديك تبريز بزرگ شد. پدرم همشهري دهخدا بود و چندين نسل از آنها ساكن قزوين بودند و اهل كتاب؛ پدرم كتابخانه مفصلي داشت. او ابتدا شغل آزاد داشت و بعد شغل اداري ديگري انتخاب كرد. من از كودكي با كتاب و مطالعه رشد كردم. درواقع لاي كاغذ، كتاب و مجلههاي پدر. اينكه من معتقدم كه هر اتفاقي ميافتد، در دوران كودكي است و بايد بچهها را بچسبيم و بزرگترها از دست رفتهاند، به خاطر تجربه خودم است كه اگر قرار باشد، مطالعه به عنوان يك عادت تركناشدني به وجود بيايد، بايد در كودكي و نوجواني در شخصيت فرد شكل بگيرد. بعد از آن بسيار دشوار است. ما نمونههاي كمي داريم كه در سنين بالا معتاد مطالعه باشند. عادت به كتابخواني در كودكي در شخصيت فرد شكل ميگيرد. وقتي انسان با كتاب آشنا ميشود، شكل كنجكاويهاي او عوض ميشود. من از همان دوران دبستان در فعاليتهاي مدرسه شركت ميكردم.
معلم يا دوست شاخصي در دوران دبستان و دبيرستان داشتيد؟
ما در دبيرستان گروه «ضدجهل» تشكيل داديم و يكي از اتاقهاي ته راهرو طبقه سوم را كه انباري بود موفق شديم تروتميز كنيم و كتابخانهاي برپا كرديم. اسم دبيرستان دكتر خانعلي بود. دكتر خانعلي، معلمي بود كه در 12 ارديبهشت سال 1340 در جريان تظاهرات معلمين در ميدان بهارستان تير خورد و كشته شد. خود اين عنوان، براي ما به نوعي الهامبخش بود. خلاصه در دبيرستان دبير انشايي به نام آقاي حسين شهرياري داشتم كه مردي فاضل و داراي چهره كاريزماتيك، بسيار استوار و سنجيده سخن ميگفت. اكنون بازنشسته هستند و در كرج زندگي ميكنند. او از اعضاي حزب پان ايرانيست بود... و شور و شوق ميهندوستي را در ما نهادينه كرد.
از همان موقع وارد مطبوعات شديد؟
در دبيرستان وارد فعاليتهاي حزبي شديم... كه داستانش مفصل است و مجالي ديگر ميطلبد.
حدود 16 سال پيش در كتابخانهاي در قلعه نوي خرقان شاهرود، با كلك آشنا شدم. استاد عبدالرفيع حقيقت، دوره كلك را به كتابخانه آرامگاه شيخ ابوالحسن خرقاني اهدا كرده بود. وقتي جلد اين مجله را ميبينيد، با اسامي بزرگاني چون عبدالحسين زرينكوب و عباس زرياب خويي و احمد تفضلي و كريمامامي و ابوالقاسم انجوي شيرازي و... مواجه ميشويد، كساني كه به هر حال در دهه شصت به نحوي به انزوا رفتند. شما چطور توانستيد اين افراد را بار ديگر به ميدان بياوريد؟
به نوعي از زماني كه در چاپخانه مسعود سعد كار ميكردم آشناييهاي بيشتري با نويسندگان پيش آمد. نمونههاي چاپي را داوطلبانه ميبردم به منزل يا دفتر استادان در دانشگاه، انس و الفتي پيدا شد و آنها از اينكه يك جواني اينقدر تلاش ميكند به يادشان ميماندم. خلاصه اينكه من از شماره 2 تا 40 در آدينه بودم، از 40 به بعد، كلك را به مدت هفت سال، در 94 شماره به صورت ماهانه منتشر كردم. به اين دليل مورد اعتماد اين استادان بودم كه از سنين خيلي كم، با آنها ارتباط داشتم و حكم پسرشان را داشتم. به من اعتماد ميكردند و مورد توجهشان بودم و در گرفتن مقاله تقريبا مشكلي نداشتم.
ماجراي كلك به چه صورت است؟
ميركسري حاجسيدجوادي امتياز مجله را گرفته بود، زمان انتشارش گذشته بود. دوبار تمديد كرده بود و موفق به انتشار مجله نشده بود و نزديك بود كه امتيازش به كلي باطل شود كه من آمدم.
شما از سال 69 تا 76، 94 شماره كلك را منتشر كرديد. چي شد كه كلك بسته شد؟
داستان «كلك» و من، مثنوي هفتاد من كاغذ است. صاحبامتياز مجله نظريات خاص ادبي داشت تا اينكه يك روز مشغول تنظيم مقالات شماره 95 بودم كه شنيدم مجله را به مبلغي واگذار كرده به چند نفر؛ خلاصه كلك در عرض چند سال چندين دست چرخيد و سرانجام شد مجله جدول و بعد كلا امتياز آن از سوي صاحبش فروخته شد.
اين طرح جلد و گرافيك و صفحهبندي كلك، جديد بود كه بعدا در بخارا ادامه پيدا كرد. اين طرح خودتان بود؟
خير، مديون مرتضي مميز هستم. آن موقع گرانترين گرافيست ايران و استاد استادان اين رشته بود. رفتم پيش او و اندوختهاي هم نداشتم. اما وقتي اسامي نويسندگان و صاحبان مطالب را ديد، حاضر شد كار كند و حمايتي بزرگ از ما كرد. تا يك سال خودش صفحهآرايي ميكرد، بعد به دانشجوهايش سپرد.
اين ساختار مجله را چه كسي طراحي كرد؟
هميشه وقتي كه نگين، يغما، سخن، راهنماي كتاب، رودكي و آرش را ميخواندم، در ذهنم اين بود كه يك روزي نشريهاي به اين شكل منتشر كنم. تلفيق آنها در ذهن و شرايط امروز، به اين صورت شد. گاهي اينجا و آنجا گفتهاند كه كلك يا بخارا، ادامهدهنده راهي است كه سخن و يغما و نگين و... ميرفتند. در عين حال كه اين سخن درست است، درست هم نيست.
تفاوتش در چيست؟
تفاوتش در تغيير نسل است. من از نسل ديگري بودم و مقتضيات زمان عوض شده بود. بنابراين چندين ستون از مجله براي اولين بار در مطبوعات ادبي ايجاد شد.
اما شما توانستيد در اين مجله تداوم فرهنگي را حفظ كنيد، يعني آن چهرههايي كه در دهه شصت به هر دليلي به حاشيه رانده شده بودند، بار ديگر به صحنه آمدند.
من دنبال سوژههاي دم دست نبودم. شما خودتان ميدانيد كه الان كساني در شهر، سي دي عكسهايشان آماده هست و تا بگويي، ايميل ميكنند يا ميفرستند. مثلا من پنج سال تمام خدمت دكتر محمدحسن لطفي ميرفتم. به ديدارش ميرفتم و خواهش ميكردم كه با مجله، گفتوگو كند. ايشان با همان لهجه شيرين آذربايجاني ميگفت من هفتاد سال دارم، نه عكسم جايي چاپ شده، نه مصاحبه كردهام. راست ميگفت. اما من آنقدر رفتم كه سرانجام يك روز گفتند: قبول، تو من را از رو بردي! بعد تيمي درست كردم، مثل استاد دكتر فولادوند، كامران فاني، فرهنگ رجايي و نزد دكتر محمدحسن لطفي رفتيم و اولين گفتوگو صورت گرفت. مفصل بود و همهجانبه. اين كار در بخش با «كلك انديشه» صورت گرفت. همچنين است در مورد سهراب شهيد ثالث. وقتي ما با او مصاحبه كرديم، همه فكر ميكردند كه او درگذشته است! آن زمان ارتباطات مثل امروز نبود. سراغ آدمهاي بسيار سخت ميرفتم، مثل اسماعيل فصيح. اولين مصاحبه اسماعيل فصيح با كلك بود. من سعي ميكردم سراغ كساني بروم كه رايج نيستند، دم دست نيستند و مهم هم هستند. سخت بود، اما در اين سختي، با پيگيري از پيروزي خودم لذت ميبردم، وقتي موفق ميشدم. وقتي آقاي ايرج افشار مجله آينده را تعطيل كرد و بهانه آورد كه چشمم درد ميكند- خاطراتش كه منتشر شود، معلوم ميشود چرا تعطيل كرد- من به توصيه آقاي انجوي شيرازي سراغ او رفتم. آقاي انجوي به ايشان گفت، ايرج! من و علي غلطگير يا مصحح تو ميشويم. او قبول نكرد. بعد گفتيم شما در آينده ده صفحه مربوط به خودتان داريد، اين را به بخارا بياور. اين بود كه ايرج افشار ادامه پيدا كرد. الان كتاب تازهها و پارههاي ايرانشناسي در حال انتشار است، بيش از سه هزار مدخل دارد. يعني طي همه اين سالها، ايرج افشار، آينده را در كلك و بخارا ادامه داد. اين طوري بود. بنابراين شما مهمترين سردبير يك مجله قديمي را ميديدي كه كارش ادامه پيدا كرد. به ما ميگويند كه اين مجله مدرن نيست. من شما را به داوري ميخوانم. شماره ويژهنامهاي كه ما برايامبرتو اكو منتشر كرديم، اكو به ما نامه نوشته كه در ايتاليا براي من چنين كاري نكردهاند. ما نامهاش را منتشر كرديم. ما براي گونترگراس، پتر هانتكه، لويي فردينان سلين، ويرجينيا وولف، هانا آرنت و بسياري ديگر از متفكران و نويسندگان روز دنيا، ويژهنامه منتشر كرديم. مگر از اين مدرنتر هم ميشود. يا مقالاتي كه از آذر نفيسي، حورا ياوري، دكتر صنعتي و... فقط ما چاپ ميكرديم. بسياري كسان ديگر هم بودند.
آيا شما هيات تحريريهاي هم داشتيد يا خودتان اين كارها را ميكرديد؟
من اعتقاد به كار جمعي ندارم. براي اينكه ما تجربه كار جمعي نداريم، معمولا سلايق شخصيمان را در كار دخالت ميدهيم و شروع ميكنيم، يكديگر را حذف ميكنيم. نشريات موفق در ايران در طول تاريخ مطبوعات ايران، نشرياتي هستند كه يك نفر آنها را درآورده است، مثل پرويز ناتل خانلري كه سي سال سخن را منتشر ميكرد، مثل محمود عنايت كه پانزده سال نگين را منتشر ميكرد، مثل حبيب يغمايي كه سي سال يغما را منتشر ميكرد و...
آيا اين يك مشكل نيست؟ وقتي به هر دليل آن فرد نخواهد يا نتواند كار را ادامه دهد، كار آن مجله روي زمين ميماند.
نشريات هم مثل عدم تداوم خيلي چيزها در اجتماع و فرهنگ ما سابقه دارد. اگر من امروز در دنيا نباشم...
آيا فكر نميكنيد نبايد اينطور باشد؟
بله، نبايد اينطور باشد، اما من آدمي نيستم كه بخواهم اين كار را بكنم. اين نيازمند يك فرهنگ است. تجربه كار جمعي، كاري است كه از مدرسه شروع ميشود. بچهها بايد در مدرسه كار جمعي كنند تا ياد بگيرند. اختلاف نظر داشته باشند، در عين حال كمر به نابودي هم نبندند. اينجا چنين چيزي نيست.
شما تنها اين همه مطلب را چطور تهيه ميكرديد؟ گفتوگو، يادداشت، مقاله، گزارش و...
برخي را سفارش ميداديم، بعضي هم خودشان مينوشتند. گاهي به مناسبتي خاص از دوستان ميخواستيم كه مطلب بنويسند. مثلا قرار شد ويژهنامه فروزانفر منتشر كنيم، سفارش ميداديم. يا همين شماره ويژه آقاي شجريان، دكتر زرياب خويي يا دكتر منوچهر مرتضوي و...
مسائل ماليتان را چه كار ميكرديد؟
وقتي ميخواستم كلك را منتشر كنم، واقعا اندوختهاي نداشتم. رفتم به چاپخانه صنوبر. در عين حال بد نيست بدانيد بنيانگذار چهارده موسسه انتشاراتي بودم. ناظر چاپ برخي از اين ناشران هم بودم. كارهاي اينها را به چاپخانه ميبردم. چاپخانهها پورسانت ميدهند. من يك حقوقي از انتشارات ميگرفتم، اما يك پورسانت هم چاپخانه ميدهد. من هرگز آن پورسانت را دريافت نكردم. به همين خاطر وقتي شنيدند كه من اندوخته مالي ندارم و ميخواهم مجله منتشر كنم، گفتند بيا چاپ كن، از شماره پنجم و ششم، پول شماره يك را بده. بنابراين من انگار دست پر به چاپخانه صنوبر رفتم، آقاي احمدي و دوستانش بودند، خيلي لطف كردند و كلك را چاپ كرديم. قرار شد هر وقت فروختم، پولش را بدهم. از شماره سه و چهار و پنج، پولش را پرداختم. الان در حال نگارش مقالهاي با اين عنوان هستم: «كتابخانههايي كه من فروختم». در سال دوم يا سوم كلك بود كه كاغذ گران شد و به بحران بيپولي خوردم. دو هزار جلد از كتابهايم را توسط دكتر قانونپرور، به دانشگاه آستين تگزاس فروختم. با اينكه اينها پولش را دادند، آنجا يك پلاك به نام من زدند. فقط كتاب ميخريدم. مرحله دوم، شش هزار جلد كتابهايم را به مدير يكي از شركتهاي نوشابهسازي فروختم، بعد پنج هزار جلد به يكي ديگر از تجار بازار فروختم. شش هزار جلد هم به خانم تاجري در دوبي فروختم. اخيرا همين هفته پيش هم، يكسري كتاب براي انتشار شماره نوروزي فروختم. يعني به اين ترتيب سرمايه زندگيام را فروختهام.
شما كارهاي متنوعي ميكنيد. يكي از كارهاي شما كتابهاي زيادي است كه به كوشش يا تلاش شما منتشر شده است. همچنين زياد كار ميكنيد.
در اين سرزمين اگر بخواهي كار نكني يا كار سنگين نكني، يا افسرده ميشوي، افسردگي دم در نشسته است، يا اعتياد پيدا ميكني، آن هم دم در نشسته است. بنابراين بهتر است كه آدم به خاطر كار زياد از پا دربيايد تا افسردگي و اعتياد. من در چاپخانه دچار آسم شدم. بنابراين هنوز بر اين باورم كه كار، نجاتدهنده ماست. كار باعث ميشود كه زياد چشمانتظار ديگران نباشي تا تو را تشويق كنند. تو كار ميكني و جلو ميروي. كار ثمرات بسياري دارد...
يكي از درونمايههاي اصلي كارهاي شما، مفهوم و بحث ايران است. ايران در كارهاي شما بسيار پررنگ است. علاقه شما به ايران از كجا ناشي شده است؟
اول پدرم با انديشههايي كه داشت، دوم معلم كلاس اول دبيرستان، آقاي حسين شهرياري، سوم مطالعات و ارتباطاتم با استاداني چون دكتر زرينكوب، دكتر غلامحسين يوسفي، مرحوم انجوي شيرازي و... اينها بذر ايراندوستي و ميهنپرستي را در من كاشتند و بعد...
ايراني كه شما مطرح ميكنيد، ايران فرهنگي است، نه ايران سياسي و اجتماعي...
با اينكه سابقه فعاليتهاي اجتماعي دارم، اما در هر صورت معتقدم همه كساني كه در محدوده جغرافيايي تاريخي زبان فارسي و ايران زندگي ميكنند، كساني هستند كه حقي دارند. هزاران سال است كه مردم ايران با اقوام گوناگون با يكديگر بهطور مسالمتآميز زيستهاند. براي من زبان آذري، يكي از شيرينترين لهجهها و زبانهاي ايران است. تبريز براي من عين خراسان، يكي از شكوفاترين سرزمينها و مهد فرهنگ و تمدن ايران است. در همين تبريز، در همين صد سال اخير شخصيتهاي بزرگي مثل سيدحسن تقيزاده، تقي اراني، احمد كسروي، شيخ محمد خياباني، علامه طباطبايي، مجتهد شبستري، دكتر منوچهر مرتضوي، شهريار بزرگ، دكتر امين رياحي، دكتر رضا براهني، دكتر زرياب خويي، فيروز توفيق و دكتر حسن مرندي، يحيي ذكاء، محمدعلي موحد، رحيم رييسنيا، بهمن سركاراتي و... به فرهنگ ايران خدمت كردند. اصلا آذربايجان در زمينه پرورش و شكوفايي زبان فارسي و فرهنگ ايراني غوغا ميكند. اينها همه عاشق زبان فارسي بودند. همين دكتر حسن انوري اگر نبود ما «فرهنگ جامع فارسي سخن» را نداشتيم... از آن سو در خراسان هم، چهرههاي شاخص و مهمي چون ملكالشعراي بهار، دكتر فياض، رجايي بخارايي، مرحوم غلامحسين يوسفي و آخرين و جوانترينشان به نسبت، دكتر محمدرضا شفيعي كدكني حضور دارند. در هر خطه از ايران ما شاهد حضور استاداني بوديم كه از ستونهاي ماندگار فرهنگ ايران هستند. پورداود، دكتر معين، سايه و... از گيلان و محمد قاضي، ابراهيم يونسي و دهها شخصيت ادبي كرد از كردستان و همچنين بلوچستان و نيز استان خوزستان؛ احمد محمود، نجف دريابندري و... در هر گوشه اين سرزمين مردان بزرگي به دنيا آمدند و برگهاي زريني به فرهنگ ايران افزودند. واقعا در هر خطه از اين سرزمين ما با حضور شخصيتهاي مهمي مواجه ميشويم كه هر كدام با آثارشان براي جاودانگي فرهنگ ايران گامهايي فراموشنشدني برداشتهاند.
شما توجه خاصي به منطقه ماوراءالنهر و شمال شرق ايران فرهنگي در خراسان شمالي داريد و به سرزمينهاي سمرقند و بخارا و خوارزم و خيوه و خجند و... توجه ويژه داريد. ما معمولا نگاهمان به غرب است، شما در بخارا از غرب غافل نبوديد، اما توجهي هم به رگ و ريشههاي شرقي ما داريد.
وقتي با كساني چون دكتر محمدامين رياحي و دكتر زرينكوب آشنا شدم، با مفهوم تاريخي فرهنگ ايران آشنا شدم. به خصوص شاهرخ مسكوب و دكتر چنگيز پهلوان با نظريه «حوزه تمدني» كه دكتر پهلوان مبدع اين فكر بودند در من اثر بسيار داشت. مفهوم جغرافياي تاريخي اهميت دارد. با اين نگاه حوزه تمدني وسيعي در برابرتان گشوده ميشود كه حوزه تمدني فرهنگ و زبان فارسي است. دكتر پهلوان چند دهه قبل انديشه ايرانشهري و از اين قبيل را مطرح كرد. به همين علت به جرات ميتوانم بگويم كه استثنائا فقط ما، تنها و تنها نشريه ايراني هستيم كه ناشر آثار نويسندگان تاجيكستان و افغانستان و هند و پاكستان هستيم. انتخاب نام بخارا، براي مجله به همين علت بود. بخارا شهري است كه عميقا مرا تكان ميدهد، هم گذشته تاريخياش و هم اينكه در هزار و صد سال پيش، نخستين دولت ايراني در آنجا تشكيل شد و در آنجا آكادمي وجود داشت و در آنجا شاهد يك عصر زرين و طلايي فرهنگي و علمي هستيم. كارهاي عظيمي در دوره اميراسماعيل ساماني رخ داده است. تنها منطقهاي است كه تا 1924 در برابر بلشويكها مقاومت ميكردند. از مسكو دستور بمباران شهرهاي بخارا و سمرقند را ميدهند. امير بخارا، به افغانستان ميرود و آنجا دق ميكند. بنابراين من معتقدم اين مرزهايي كه گذاشتهاند، نبايد ما را از يكديگر جدا كند. من با رهنورد زرياب، نويسنده برجسته افغانستاني، انگار با نويسندهاي ساكن مشهد دوستم. وقتي به كابل ميروم، انگار به مشهد ميروم. شهرهاي تاجيكستان با شهرهاي ايران مثل يزد و اصفهان برايم فرقي نميكند.
اتفاقا مجله بخارا هم در اين شهرها مخاطبان زيادي دارد.
بله همينطور است. ما خوانندگان بسياري در بلنديهاي پامير در بدخشان تا هرات و مزار شريف و مرو و خجند و تاشكند و كشمير و لاهور و هند و... داريم. از اين مناطق براي ما مطالبي هم ارسال ميشود. شبهايي را به يادشان برگزار ميكنيم. همين آقاي رهنورد زرياب، اولينبار توسط كلك به ايرانيان معرفي شد، با مقاله خوبي كه ايشان راجع به سياوش كسرايي نوشت. بعدا اين آشنايي عميقتر و جديتر شد. بسياري ديگر هم مثل ايشان مطرح شدند.
خيلي از اسامي و چهرههايي كه در بخارا و كلك و شبهاي بخارا مطرح شدهاند، اگرچه انسانهاي فرهيختهاي هستند، اما عموما با يكديگر رابطه خوبي ندارند و شايد به سختي پنج نفر ايشان كنار هم بنشينند. شما چطور توانستيد اينها را كنار هم بگذاريد؟
احمدرضا احمدي، هميشه ميگفت ما در كلك و بخارا ميتوانيم كنار هم بنشينيم. من هيچوقت وارد اين اختلافات و دستهبنديهاي رايج روشنفكري نشدم. معتقدم گرايشهاي ادبي و فرهنگي مختلف داريم، گرايشهاي پستمدرن و مدرن داريم، شاعراني غزلسرا و شاعراني بسيار مدرن داريم. من اين گرايشهاي گوناگون را كنار هم ميگذارم و سعي ميكنم ناشر آثار ايشان باشم. البته طبيعي است كه در هر دو سوي، جريانات خيلي افراطي وجود دارد. من وارد اين منازعات و نگاههاي افراطي نميشوم و معمولا ميانه را ميگيرم. زيرا فكر ميكنم پيشرفت ما موقعي ايجاد ميشود كه كل اين جريانات فرهنگي حضور داشته باشند. اصلا نبايد محدود كرد. بهتر است كه شاعران پستمدرن چندين مجله داشته باشند يا غزلسرايان به همين طريق. آن موقع معلوم ميشود جاي هر كسي كجاست. ما تنها نشريهاي هستيم كه هميشه تولد همكارانمان را جشن گرفتهايم، دهسالگي زندهرود و دهسالگي مترجم (مجله) و دوسالگي تنديس و صدمين شماره كرگدن و سالگرد طنز و كاريكاتور، گيلهوا و... اينها گرايشهاي گوناگون دارند.
غير از اين جشنها و بزرگداشتها، خودتان هم به راهاندازي نشريات مختلفي كمك كردهايد، مثل سمرقند، صنوبر، كاروان و...
بله، خودم سردبير مجله طاووس هستم...
هميشه به دوستان مطبوعاتي اصرار ميكنيد كه مجله درآورند، به من هم چندين بار گفتهايد!
البته زورم به تو نرسيد، بايد چند ماهي پشتش بگذارم، تا به نتيجه برسد!
چرا واقعا دوست داريد اين همه مجله منتشر شود؟
من در خيابان كه راه ميروم به قيافه آدمها نگاه ميكنم، ببينم به قيافه چه كسي ميخورد كه انتشارات يا مجله راه بيندازيم! اولين بار كه به امريكا رفتم، پروفسور جري كلينتون استاد دانشگاه پرينستون دنبالم آمد به فرودگاه. سالها قبل از يازده سپتامبر بود. او در راه از جمله ميگفت: «وقتي اينجا چند يوناني دور هم جمع ميشوند، ما ميگوييم، ميخواهند رستوران تاسيس كنند. وقتي چند ايراني دور هم جمع ميشوند، ميگوييم اينها ميخواهند يك مجله منتشر كنند.» اين صفت خوبي است. من هميشه معتقدم اي كاش چند بخاراي ديگر در ميآمد. هرگز نگران نيستم. زيرا فكر ميكنم اگر رقابت بيشتر باشد، من بيشتر كار ميكنم. وقتي نباشد، گل كردن هنري نيست. بنابراين اين مجلاتي كه ميبينيد، آرزوهاي من است. آرزو داشتم كه مجله محيطزيستي منتشر شود، آرزو دارم مجلهاي درباره ادبيات غرب منتشر شود. به زودي دو، سه نشريه جديد منتشر ميشود و الان در راه هستند.
زماني معروف بود كه ميگفتند، ايرانيان مردهپرست هستند. يعني صبر ميكنند كسي بميرد، بعد سراغش ميروند و برايش بزرگداشت و نكوداشت برگزار ميكنند. اما ما در بخارا و بهويژه در شبهاي بخارا ميبينيم كه از بزرگاني كه در قيد حيات هستند، ياد ميشود و برايشان نكوداشت گرفته ميشود. ايده شبهاي بخارا از كجا آمد؟
آقاي كريستف بالايي، محقق برجسته فرانسوي در حوزه زبان و ادبيات فارسي، مقالهاي راجع به اولين كنگره نويسندگان و شاعران ايران نوشت كه ما نخست در كلك منتشر كرديم. اين مقاله بسيار مهمي است. به نظر من اين مقاله بايد در ابتداي مجموعه سخنرانيهاي آن كنگره قرار بگيرد. بعد شبهاي شعر خوشه برگزار شد. من در شبهاي شعر گوته حضور داشتم و هميشه در فكرم بود كه كاري در اين زمينه بكنم، البته بيشتر ايده كتاب را در نظر داشتم تا اينكه شخصيتمحور باشد. اما كتاب مهم آنقدر منتشر نميشد. البته بسياري از اين شبها كتابمحور است، يعني ما بيش از
ده برابر خانه كتاب، براي كتابها مراسم و جلسات جدي با حضور چهرههاي برجسته برگزار كرديم. مثلا در جلسه نقد و بررسي كتاب فانوس خيال بودلر دكتر شايگان منتشر شد، ده نويسنده و محقق مطرح، حضور پيدا كردند. من دو موضوع كتاب دارم: يادنامه و جشننامه. بسياري از اين جشننامهها، مثلا براي هفتاد سالگي فريدون مشيري، هفتاد سالگي فريدون آدميت، هشتاد سالگي سيمين دانشور در زمان حياتشان منتشر شد. من اين نهضت جشننامه را از ايرج افشار ياد گرفتهام. او جشننامه منتشر ميكرد. البته او به سبك خودش و براي استادان قديم و مطرح مثل محيط طباطبايي و سعيد نفيسي و حسينقلي ستوده و... اما من براي معاصرين كار كردم. سخت بود، اما انجام شد. تعداد جشننامههاي من از آنها كه منتشر شده، خيلي بيشتر است. آخرين شماره كلك در واقع جشننامه هفتاد سالگي دكتر فريدون آدميت است. فكر كنيد بسياري نويسندگان مثل ايرج افشار و فريدون آدميت انحصارا با بخارا كار ميكردند. آدميت جز در سخن اوليه، مقاله در نشريهاي چاپ نكرده است. به كلك و بخارا اعتقاد داشت. الان هم كساني مثل دكتر شفيعي كدكني، دكتر ژاله آموزگار، دكتر محمدعلي موحد كساني هستند كه مقالاتشان را كمتر جايي ميتوانيد بيابيد.
علت اين موفقيت شما چيست؟
زيرا من شأن نوشتههاي استادان را حفظ كردهام. ضمن اينكه انعكاس مطالبشان خوب بود. از بلنديهاي پامير تا تانزويل استراليا مقالاتشان خوانده ميشود.
يعني خوب ديده ميشد و خوانده ميشد. آيا هيچوقت در اين جشننامهها، دلخوري يا حسادت يا دلچركيني پيش آمد؟
بله، خيلي پيش ميآيد. هنوز هم هست. مثلا دكتر بهروز برومند، يكي از پزشكان شريف روزگار ما، پريروز به من گفت، آقا اين «ماللهند» چيست كه برايش شب ميگيري؟! من در بيمارستان ميبينم كه پرستاران نميدانند جشن سده چيست! چرا شب جشن سده نميگيري؟ من گفتم دكتر هنوز تا هزار و يك شب راه هست و جشن سده را هم ميگيرم. فرداي آن روز يكي از دوستان پزشك را ديدم و گفت به دكتر شفيعي كدكني گفتهام كه شب تحقيق ماللهند ابوريحان بيروني برگزار شده است، خيلي خوشحال بود و تشويق كرد و گفت كار مهمي است و آقاي مهدي محقق سخنراني خوبي كرده است. بنابراين نظرات متفاوت است. اينجا هر كاري كني، يك بحثي پيدا ميشود. مثلا خيليها ميگويند اين مجله كشكول است. من كار خودم را كردهام. بعضي گفتند مجله متجدد نيست، گفتم خب پسفردا يك روزنامهنگاري پيدا ميشود و اينها را جلويش ميگذارد و ميگويد شما كه ميگوييد متجدد نيست، اين ويژهنامهها چيز ديگري ميگويند. ما براي پتر هانتكه پيش از جايزه نوبل، بزرگداشت گرفتيم.
در ايام كرونا چه مشكلاتي داشتيد؟
من افسردگي را حس كردم. هفتهاي چهار شب و يك پنجشنبه صبح برگزار ميكردم. ناگهان ايستادن حال من را خيلي بد كرد، خيلي تاثير عميق گذاشت. بهخصوص كه پزشكان من همگي به من هشدار ميدهند كه به واسطه مشكلات ريوي كه دارم، در صف اول درگيري كرونا هستم. اين موضوع خيلي مرا ناراحت كرده است. من از مرگ كرونايي خيلي ناراحتم. به همين علت دچار افسردگي شدهام.
اما كماكان كار ميكنيد.
بله، البته من اعتقادي به لايو ندارم. در لايو مشكلات زيادي رخ ميدهد. اظهارنظرهاي بيربط زياد صورت ميگيرد؛ يا ارتباط قطع ميشود، صحبت اساتيد قطع ميشود و رشته كلام از دستشان خارج ميشود. ما سيستم جديد گذاشتهايم تا سخنرانيها را ضبط كنيم. كار دشواري است، اما خوب انجام ميشود و ماندگارتر است. شروع كردهايم و تا حالا چند شب برگزار كردهايم: شب خانم دكتر شيرين بياني، شب مارشال دوگل و ايران، شب تحقيق ماللهند و...
شما با ايرانيان خارج از كشور در اروپا و امريكا هم ارتباط خوبي داريد. بخارا آنجا هم ديده ميشود؟
بله، بخارا و كلك از اولين نشرياتي هستند كه در مراكز ايرانشناسي به عنوان مرجع شناخته شدهاند. بنابراين اگر به كتابخانه دانشگاههاي هاروارد، سوربن، پرينستون و خوزه مارتي در هاوانا و تامز ويل استراليا برويد، دورههاي كلك و بخارا را به عنوان مرجع ميبينيد. واقعيت اين است كه هر كسي بخواهد راجع به ادبيات معاصر، يا فرهنگ معاصر ايران كار كند، بايد به كلك و بخارا مراجعه كند. يكي از دوستان و همكاران مطبوعاتي، پيش دكتر موحد گفته بود كه بيشتر اينها تجديد چاپ است. دكتر موحد خوب جواب داده بود كه من راجع به فروزانفر ديگر چه بايد بگويم يا از چه كسي بايد بنويسم؟ اين مقالاتي كه ايشان جمع كرده را كجا ميتوان پيدا كرد؟ راجع به مسعود فرزاد، فريدون توللي، حميدي شيرازي و... منبعي وجود ندارد. الان بخاراست كه با جمعآوري اين مقالات و چند مقاله جديد، مجموعهاي درست كرده كه اگر كسي بخواهد راجع به انجوي شيرازي و غلامحسين صديقي و دهها نام برجسته و ديگراني كه نام بردم، تحقيق كند، ناگزير است به آن مراجعه كند. صد و چهل و يك شماره بخارا منتشر شده است.
بخارا در اين سه دهه بسياري از نويسندگانش را از دست داد: ايرج افشار، زرينكوب، انجوي شيرازي، داريوش شايگان و... آيا موفق شديد جانشيني براي اين درگذشتگان پيدا كنيد؟
صدمات جبرانناپذيري در از دست دادن هر كدام بر ما وارد شد. نه تنها بخارا بلكه فرهنگ ايراني صدمه خورده است. فقدان شخصيتهايي كه نام برديد غيرقابل جبران است. چگونه ميشود براي ايرج افشار جانشين پيدا كرد؟ براي انجوي شيرازي؟ براي زرينكوب؟ براي دكتر شايگان؟ بله، غيرممكن است. اينان ستارههايي بودند كه در آسمان ادب و فرهنگ ايران درخشيدند و رفتند. اما خوشبختانه نسل جديدي كه يا دانشجوي اين بزرگان بودند يا خوشهچين خرمن فضل و دانش آنها، نويسندگان و پژوهشگراني همچون: ميلاد عظيمي، محمد افشينوفايي، پژمان فيروزبخش، سرگه بارسقيان، مجيد سليماني، مسعود ميرشاهي، مسعود عرفانيان، سايه اقتصادينيا، يزدان منصوريان و... براي بخارا مينويسند و خوانندگان و علاقهمندان بسياري دارند.
در اينجا بايد بگويم از قديميترها سيروس علينژاد، نصرالله پورجوادي و چند تن ديگر براي بخارا در اين اواخر بيشتر مينويسند.
شما در برهه حساسي از تاريخ ايران، با چهرههايي بزرگ و نامآور، دمخور بوديد و ارتباط داشتيد. آيا هيچوقت به صرافت افتادهايد كه خاطرات دقيق و جزيي خودتان از اين روزگار مهم و از آن انسانهاي سرشناس بنويسيد؟
بله، چند سال از اين خاطرات در يك حادثه خانوادگي از بين رفت. اما عادت به نوشتن ترك نميشود و هست. روزگاري هم كه حالم خوش نيست، رووس مطالب را مينويسم تا فراموش نشود.
كي منتشر ميكنيد؟
بعد از فوت...
خدا نكند...
درباره كساني كه زندهاند، نميشود نوشت، بنابراين اول بايد راجع به آنها كه رفتهاند، نوشت. سعي كردهام بيطرف باشم، اما قطعا گاهي بيانصافي و عصبيت هم در آن هست. ناراحتيهايم را بيان كردهام. مثلا اخيرا... ول كن.
الان چه ميكنيد؟
مشغول استنساخ نهايي نامههاي مجتبي مينوي هستم كه دو جلد است و دارد آماده ميشود. نامههايي است كه به ديگران داده است. خيلي كار هست. جلد دوم نامههاي آلاحمد هم به زودي منتشر ميشود.
تاكنون مجموعه آثار خودتان را گردآوري كردهايد؟
يك دوره داشتم، اما بردند و ديگر ندارم. هشتاد جلد شد.
وقتي آقاي ايرج افشار مجله آينده را تعطيل كرد و بهانه آورد كه چشمم درد ميكند-خاطراتش كه منتشر شود، معلوم ميشود چرا تعطيل كرد- من به توصيه آقاي انجوي شيرازي سراغ او رفتم. آقاي انجوي به ايشان گفت، ايرج! من و علي غلطگير يا مصحح تو ميشويم. او قبول نكرد. بعد گفتيم شما در آينده ده صفحه مربوط به خودتان داريد، اين را به بخارا بياور. اين بود كه ايرج افشار ادامه پيدا كرد.
پنج سال تمام خدمت دكتر محمدحسن لطفي ميرفتم. به ديدارش ميرفتم و خواهش ميكردم كه با مجله، گفتوگو كند. ايشان با همان لهجه شيرين آذربايجاني ميگفت من هفتاد سال دارم، نه عكسم جايي چاپ شده، نه مصاحبه كردهام. اما من آنقدر رفتم كه سرانجام يك روز گفتند: قبول، تو من را از رو بردي! بعد تيمي درست كردم، مثل استاد دكتر فولادوند، كامران فاني، فرهنگ رجايي و نزد دكتر محمدحسن لطفي رفتيم و اولين گفتوگو صورت گرفت.