نگاهي به شعر بلند «حالا بُعدِ ماضي بعدن بود» سروده رضا روزبهاني
رخصت از مولانا
ايرج ضيايي
همنشيني با شعر و متون كهن به ويژه تعمق و سير و سلوك مدام با مولوي، از رضا روزبهاني غواصي ماهر ساخته براي غوص در شعر مدرن امروز تا با بالي از مثنوي و دهاني از شمس حركت كند. واژهها را خوب ميشناسد و سطرها و تصاوير را با مراقبت در شعر مينشاند. او بعد از مجموعه شعر «امضاي مستقبل» كه شعرهايي نيمه بلند داشت، به جايي رسيد كه زمان را بشكند و تعادل مكان و زمان را در فضا ايجاد كند. در اين شعر بلند با تيترها و سرتيترهاي مختلف، رفت و برگشت مكان را در زمان و بالعكس به تجربه نشسته و موفق هم بوده. او با توجه به احاطهاش و دستاوردهاي پژوهشياش در زمينه عرفانِ شعر مولانا، به نيكي دريافته است كه از همين دريچه براي ورود به شعري بلند از مولانا رخصت بطلبد، پس با شعري از مثنوي آغاز ميكند كه ديباچهاش مينامد كه ديبا نوعي پارچه ابريشمي رنگين است و ديباچه شرحي در ابتداي كتاب، به معناي روي و رخساره. روزبهاني با اين رخصتخواهي، فرصتي به دست ميآورد تا دروازهاي بگشايد ره دنياي رنگينكمان شعري بلند. «و ما/ همان نخستين كلمه بوديم/ خودِ ذات كلمه بوديم/ واژهاي كه حيات از ما شكل گرفت/ خودِ خودِ حي بوديم/ حيات بوديم/ و زبان از ما نشأت گرفت/ جهان از ما جهيد/ .../ و تاريخ هنوز شروع نشده بود/ .../ خواب ميبينم پرندهاي هستم و روي دروازه كوتاهي نشستهام/ دروازه باريكي كه به آن رنگ قرمز بيرونقي زدهاند و سالهاست كسي بازش نكرده/ حياط خانه آن پايينهاست» (ص 9-10-11)
و اين پرنده گويي نخستين پرنده آفرينش است نشسته به تماشاي حياطي كوچك و خانوادهاي كه در آن خانه زندگي ميكنند، شاعر از چشمان پرنده به كساني نگاه ميكند كه انگار از تبار و اجداد شاعرند و شاعر به دنبال گمشدههايش ميگردد. دارد خاطرات را جستوجو و دنبال ميكند تا روايتهايي را با تغيير مكان و زمان آغاز كند. از همين زاويه ما شاهد مكالمه و گفتوگوهاي داخل حياط هستيم و از همين لحظه خرده روايتها آغاز ميشود. از همين لحظه، مكان و زمان با رفت و برگشتها فضا را ميسازد. ناگهان ابتداي خلقت است و حضور آدم و حوا و باز برگشت زمان... «يعني بايد اول اسمي بخوانم از كتاب و/ بعد تو را/ و اگر نوبت رسيد نام طايفه خودم را/ كه ما هنوز به هم محرم نبوديم و ماه هنوز در مدارش قرار نداشت/ ماه را براي اين در چشمهاي تو خواباندم» (ص 14). در اين جستوجو، راوي بيدرنگ به مفاصل گسيخته خانه، پنجرهاي كه در پايش هيچ آواز عاشقانهاي به گوش نميرسد (15). خانه كه رنگ سياهي گرفته كه ديگران آن را پاشيدهاند و بشارتدهنده «جنازهاي ست كه در گور ما خوابيده» (ص 15)
...
شاعر با اين تمهيدات به خون و گلوله و تاريكي ميرسد (ص20) سطرهايي از ديگر شاعران نقل قول ميكند تا برسد به فصل در تشييع جنازه مريلين مونرو هنرپيشهاي كه بسيار زيبا بود و تجسد پري دريايي تا بنويسد: چه قدر سنگ درون آب انداختيم و انگشتري طلا/ تا پري دريايياي به تورمان بيفتد (ص 21) كه گويا نيفتاد. ... يعني تنها كسي ميبيند كه ميداند سنگ را كجاي روايت بنويسد/ حتي اگر سنگ ورقي باشد از زندگي (ص 22) و سطري از غزلهاي سعدي را خرجِ آن پري كند. روزبهاني گاه ابايي از به طنز كشاندن شعرهاي عطار، مولوي، حافظ، نظامي و... ندارد و اسامي كالاهاي خارجي: ديشيخ با چراغ قوه همي گشت توي تالاب آيينهها... آينههايي با مارك مثلا ميرال اصل/ نه از اين توليدات... چيني (ص 26) و ناگاه برميگردد به آدم و حوا، درخت سبز، مستي فضاي بهشتي و آفرينش (ص26) نماز را به جا نياوردي و ركني از نماز/ ثلث ديگر حقيقت بود/... گفت اين طهارتِ حوا/ نه مزه عشق/ بل كه از خاكي خورده كه روزي دوباره ما بدان برميگرديم (ص 28-29)
...
فضاي مناسبي مهيا شده بود كه آقا پرتمان كرد
شبكههاي نامريي را از سرمان بيرون كشيد و
فضايي را كه «حالا » بود
نشانمان داد (ص 30) اين پرت شدگي به زمانه اكنون، فرصتي است تا راوي ميز شام آخر داوينچي را تدارك ببيند، ميزي كه نام بزرگان به دور آن ديده ميشود. گاه نامهاي آشنا نيز و گاه نامهايي كه نبايد توسط چنين شعري جرات ورود به ساحت تاريخ ادبيات را پيدا ميكردند. آنهم با حضور چنين سطري:
«داغ دل ما بود/ خون اسماعيلي كه تا ساعتي ديگر بايد بر خاك جاري ميشد/ و پارههايي چنين: هنوز/ ما با چنين كولهباري/ به معراج رفتهايم/ با شيخ بايزيد بسطامي/.... سرداري/ كه پوست مراد ما را/ از كاه ميانبارد...» (ص 41)
فصلي با خاقاني شرواني
اين فصل از درخشانترين بخش تغزلي اين كتاب است. رضا روزبهاني چه قدر وامدار شاعران پيشين تا به امروز است كه در رگهاي اين شعر بلند، بلندپروازانه، آن وامها با تغييراتي خوش نشسته. رفت و برگشتهاي لايه لايهاي، از ديروز به امروز، از امروز به ابتداي مستي آفرينش. اين همه، از دستاوردهاي خوب روزبهاني در اين كتاب است. به راستي او با همه شيطنتهاي شاعرانهاش در همين كتاب، نشان داد كه فرزند خوانده لايقي است از بهر ديروزگان. طنزهاي گزنده و انتقادهاي شاعرانهاش نيز در شعرش خوش نشسته. با هم تكهاي از فصل خاقاني شرواني را بخوانيم:
«ساعت از فضاي آفتابي پذيرايي گذشته بود/ كمكم خودمان را براي تصرفِ مهتابي اتاق خواب مهيا ميكرديم/ دير بود و ديو بود و جن بود/ هجوم ميبرد به سمت چراغ پذيرايي/ گفتم:/ عزيزم ميخواهم امشب همين روي كاناپه توي پذيرايي/ تصرفت كنم/ ماه را از توي صورتت/ به اتاق خواب پرت كردم/ بعد چلچراغ خانه را گفتم بر مرمر سينهات بتابد/ آتش بود و جن و پري هزيمت شدند/ لابد متوجهيد كه بايد حرف ممنوعهاي در ميان ميآمد كه روايت را از ماهِ توي صورتش گرداندم به خورشيد توي سينهاش/ يعني بايد اول اسمي وردي ميخواندم از لوح محفوظ/ تا خورشيد بتابد از .../ ... پيالهاي آب پيش از آنكه خون اسماعيل بر خاك جاري شود/ بر لبانش بريز» (ص 44-45)