انگار قسمتي از آسمان و زمين را قير پاشي كرده بودند
مغنا 1
حسن فريدي
روي دو نيمكت و يك رديف صندلي دور تا دور اتاقِ درازِ انتظار، ساكت و آرام نشسته بودند. هيچ كس با ديگري حرف نميزد. گاهي، لحظهاي نيمنگاهي به هم ميكردند و سپس درعمق افكار بيانتهاي خود غرق ميشدند. حالت چهرهها، حكايت از تشويش درونشان داشت. هر از چند دقيقهاي منشي دو شماره اعلام ميكرد و نزد دكتر ميفرستاد. البته آن روز اين طور بود. روزهاي قبل تا شش نفر را نيز با هم فرستاده بود. پير زن عرب سياهپوش روي يكي از صندليها نشسته بود. چارشانه و شقّ و رق اما تكيده بود. او با غرور تمام به پشتي صندلي تكيه داده، مغنايي1 بر سر داشت كه نوِ نو بود. انگار تازه آن را خريده بود. روبهرويش پنجرهاي بزرگ به حياط باز ميشد. در قاب پنجره باغچهاي با دو درخت پرتقال و نارنج خودنمايي ميكرد. درختِ پرتقال سوخته، و نيمه خشك بود. مردي كه دشداشهاي شير و شكري رنگ بر تن داشت و دست دختر بچهاي در دستش بود، وارد مطب شد. با صداي بلند سلام كرد. صداي زُمخت او سكوت و آرامش حاكم بر اتاق انتظار را خراشيد و رشته افكار حاضران را پاره كرد. روبهروي ميز منشي ايستاد و گفت: شمارهاي بده برا دخترم! منشي نگاهي به موهاي فرفري و سياهش كرد و گفت:
- تموم شده.
- هنوز كه ساعت سه نشده؟
- ساعت دو شمارهها تموم شده!
- رام دوره. يعني از راه دور آمدم. اگر مرحمت كني ممنون!
- منشي كه روزانه دهها مريض اينچنيني داشت و گوشش از اين حرفها پُر بود با بيحوصلگي گفت:
- گفتم كه تموم شده.
- اگر لطفي كني من از شُعيبيه آمدم. خيلي تعريف آقاي دكتر شنيدم! منشي سكوت كرد.
- گفتم كه از شُعيبيه 2 آمدم. خيلي ممنون!
- منشي ديگر به مرد محل نگذاشت و مشغول ورق زدن سرسري مجلهاي شد. اين كار او باعث ناراحتي مرد شد و با صداي بلند گفت:
- اصلاً تو ميدوني شُعيبيه كجاست؟
منشي گفت:
- نه، نميدونم. به منم مربوط نيس. مرد سنبه را پُر زور ديد. آرامتر گفت:
- اقلاً يه نگاه به اين بچه كن مسلمون!
- ديدم. از كجا بيارم. شمارهها تموم شده.
- به خاطر خدا. ببين چشمش چي شده!
منشي كه تا اين لحظه سرسري نگاه كرده بود، اينبار جدي نگاه كرد. بچه با چشم سالمش، غرق عكسها و پوسترهاي سالن بود. منشي پس از چند لحظه با لحن مهرباني گفت:
- اِشكال نداره. بمون تا آخر وقت. اگه دكتر خسته نبود و نخواست بره، معاينهاش ميكنه؛ ولي قول نميدم!
- دستت درد نكنه. خير از جوونيت ببيني!
مرد دشداشه پوش و دختر بچه درست روبهروي پير زن سياه پوش در زير پنجره نشستند. پير زن از ديدن دختر بچه، آشوبي در درونش ايجاد شد.غرق شد در فكر و خيال: - چشمت چي شده، عزيزم؟ تو هنوز خيلي كوچكي. حيفِ چشمت معيوب بشه.
- چشم من؟
- بله چشم تو. وقتي كه هم سن تو بودم روزگار اين جوري نبود. خيلي بهتر بود. آدمها با هم مهربون بودن. كمك هم ميكردن. نه مثل حالا كه دلها سنگي شده. يادش به خير اون روزها! چه كارها كه نميكرديم. بازي ميكرديم. خوش بوديم. مثل حالا نبود كه بچهها بازي كردنِ از ياد بردن. پدر، مادرها حوصله بچههاشون ندارن. اون وقتا بچهها به حرف بزرگ ترها گوش ميدادن. هيزم ميآورديم. آب ميآورديم از نهر. خلاصه هر كاري كه زورمان ميرسيد. مثلاً، يه روز كه رفته بودم دنبال هيزم. آسمان ابري بود. باد هم بود. دوست داشتم به آسمان نگاه كنم. بازي ابرها را ببينم. ولي پدرم منتظر بود. مادرم مريض بود. بايد زود بر ميگشتم. هيزمها را كه جمع كردم خسته شدم. خواستم كمي استراحت كنم. رو به آسمان دراز كشيدم. چشامو براي لحظهاي بستم.
- بابا، چشمم درد داره. كي نوبت ما ميشه.
- صبر كن دخترم. صداي دختربچه لحظهاي پيرزن را به خود آورد. به پنجره نگاه كرد. هوا ابري شده بود. آسمان در افق ديدش نبود. وزش باد، برگها و شاخهها را تكان ميداد. از چشم چپ پيرزن قطرهاي اشك جوشيد:
- چشام كه بسته بودم، باز كردم. با خودم گفتم چقدر خوبه باران ملايمي بباره. هنوز اين آرزو در ذهنم جا گير نشده بود كه نمنم باران پوست صورتمِ نوازش داد. از دلم گذشت اي كاش چيز بزرگتري از خدا ميخواستم. مثلاً چه چيزي؟ نميدونم. مادرم خوب بشه! بعد غلتي زدم. دمر خوابيدم. آرنجها را ستون سر و چانه را روي دستهام گذاشتم. چند تار از موهام كه روي چشمم افتاده بود، كنار زدم. بي اختيار دست پيرزن جعدي از موهاي سفيدش را كه از زير مغنا بيرون مانده بود، مرتب كرد. مرد ميان سالي كنار دختر بچه نشسته بود. از پدر بچه پرسيد:
- چشمش چه شده؟
- والله چي بگم. رفته بود كه شير گاوِ بدوشه، گاو نامرد، لگدش زد.
- اين كه وضعش خيلي ناجوره. چرا زودتر نبردي دكتر؟
- گرفتاري. بدبختي آقا.
- مدرسه ميره؟
- كلاس سومه.
- انشاءالله خوب ميشه. پيرزن نگاهش از پنجره و بچه جدا نميشد.
- نم نم باران بيشتر شد. راستي ننه، توهم مدرسه رفتي؟ منم دوست داشتم مدرسه برم. درس بخونم. مثل خانم دكتر بهداشت لباس قشنگ بپوشم؛ ولي افسوس، همه عمرم به كار و زحمت گذشت.
- به غير از هيزم آوردن چه ميكردي؟
- گفتم كه از نهر با ديگ آب ميآوردم. سالهاي دراز، ديگ بر سرم بود. خلاصه، آن روز، باران تند گرفت. سريع بلند شدم. هيزمها را با يك ضرب بر سر نهادم.
- خانهتان خيلي دور بود؟ خيلي نه. نيم فرسخي راه بود. امان از خارهاي زرد كه به كف پاهام ميرفت. باران شديدتر شد. نفسي هم تازه نكردم. لباسم خيس شد و به تنم چسبيد. همين كه به خانه رسيدم، پدرم فرياد زد، بوزينه، كجا بودي؟ اي كاش به جاي مادرتان، يكي از شما ميمُرد!
منشي داد زد:
- شماره دوازده و سيزده... سيزده نيست؟ چهارده بياد.
پيرزن سياه پوش كه انگار در خواب سنگيني غرق شده بود، به خود آمد و گفت:
- سيزده منم، سيزده منم!
منشي دكتر كه چند بار صدا زده بود، با خشم گفت:
- خواب بودي، يا گوشهات سنگينه پير زن؟!
- به بخشيد، به بخش!
پيرزن به اتفاق دختر ميانسالش كه از دستشويي بيرون آمد، به اتاق دكتر رفتند. شماره دوازده كه بيرون رفت دكتر گفت:
- بشين، چانه ته بذار اينجا.
پس از معاينه اوليه، چراغها را خاموش كرد و به او اشاره كرد كه به چراغ قرمز روبهرو نگاه كند. پيرزن به چراغ قوه روشن كه در دست دكتر بود نگاه ميكرد. دكتر كم حوصله گفت:
- ننه آن جا را نگاه كن. پس از لحظهاي لامپها را روشن كرد. معاينه چشمها تمام شد. در حال نوشتن نسخه به همراهش گفت:
- هر چه سريعتر ببريد اهواز، تهران يا شيراز بهتره! و اشاره به چشم چپ پير زن كرد. دختر پيرزن پرسيد:
- آقاي دكتر، پس چشم راستش چي؟
- اين يكي كارش تمومه. چپ را نجات بدين. پيرزن حرفهاي دكتر را نشنيد ولي مثل روز برايش روشن بود كه چشم راست، ديگه واسهاو چشم نميشه. تو اتاق دراز انتظار، وقتي كه نم چشمها را با لبه مغناش پاك كرد، نگاهي به دختر بچه انداخت، در كنار پدر منتظر نشسته بود. از مطب بيرون آمدند. غروب شده بود. انگار قسمتي از آسمان و زمين را قير پاشي كرده بودند!
1- مغنا: دستار زنان . مقنعه شوشتري
2- شُعيبيه: نام روستا و منطقهاي در شمال شوشتر
پيرزن عرب سياهپوش روي يكي از صندليها نشسته بود. چار شانه و شقّ و رق اما تكيده بود. او با غرور تمام به پشتي صندلي تكيه داده، مغنايي1 بر سر داشت كه نوِ نو بود. انگار تازه آن را خريده بود. روبهرويش پنجرهاي بزرگ به حياط باز ميشد. در قاب پنجره باغچهاي با دو درخت پرتقال و نارنج خودنمايي ميكرد. درختِ پرتقال سوخته و نيمه خشك بود. مردي كه دشداشهاي شير و شكري رنگ بر تن داشت و دست دختر بچهاي در دستش بود، وارد مطب شد. با صداي بلند سلام كرد. صداي زُمخت او سكوت و آرامش حاكم بر اتاق انتظار را خراشيد و رشته افكار حاضران را پاره كرد. روبهروي ميز منشي ايستاد و گفت: شمارهاي بده برا دخترم!
منشي نگاهي به موهاي فرفري و سياهش كرد و گفت:
- تموم شده.
- هنوز كه ساعت سه نشده؟
- ساعت دو شمارهها تموم شده!
- رام دوره. يعني از راه دور آمدم. اگر مرحمت كني ممنون !
- منشي كه روزانه دهها مريض اينچنيني داشت و گوشش از اين حرفها پُر بود با بيحوصلگي گفت:
- گفتم كه تموم شده.
- اگر لطفي كني من از شُعيبيه آمدم. خيلي تعريف آقاي دكتر شنيدم!
منشي سكوت كرد.