• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۹ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4869 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۳۰ بهمن

مي‌آمدند با شوهر و بچه‌ها تا توي خانه خان‌ها و آقايان كار كنند

مزائو*

لهراسب زنگنه

 

قشنگ خانم هر وقت روبه‌روي آينه شكسته و رنگ و رو رفته اتاق دايه مي‌ايستاد و با كف دو دستش پيراهن بلند كبود رنگ خود را به شكم مي‌چسباند بلكه شايد كمي آمده باشد بالا...
اما نه، خبري نبود. آخرين باري كه آزمايش‌هاي خود را برده بودند پيش دكتر، دكتر هم آب پاكي را ريخته بود روي دست‌شان و از آن به بعد هر وقت آقا دايي ولي شوهر قشنگ خانم، به خونه ميومد، جلدي دمر روي فرش مي‌خوابيد و حوصله هيچ كس را هم نداشت.
آن سال‌ها در برف و سرماي زمستان، زناني از بروجرد و ييلاقات مي‌آمدند اينجا به گرمسير كه به آنها مي‌گفتيم  دايه.
 مي‌آمدند اينجا با شوهر و كل و كاسه و بچه‌ها. تا توي خانه خان‌ها و آقايان كار كنند. آن زبان‌بسته‎‌ها به بچه‌هاي شيرخوار ما شير مي‌دادند.
يادم هست كه همين دختر ته‌تغاري مرا يكي از همين دايه‌ها شير داده بود. اسمش كبوتر بود. صداش مي‌كرديم «كموتر». حلال‌مان كند ان‌شاءالله. از مرض حصبه مرد.
يكي از دخترهاي او همين قشنگ خانم بود. قشنگ خانم بدن و پاهاي پهني داشت. سبزه‌رو و با نمك بود و عشوه داشت. مهربان و دست پاك بود. مثل مادرش «كموتر».
آقا دايي ولي زمستان‌ها مي‌آمد اتاق خان تا توي حساب و كتاب كشت و بهره محصول كمكش كند. او مردي محترم و قابل بود. در همين آمد و رفت‌ها بود كه قشنگ خانم را ديده و از نظر گذرانده بود.
آقا ولي هم ديگر مردي كامل و پخته بود. قشنگ خانم هم دختري بود كه هميشه حياپايي مي‌كرد؛ اما در حياطي كه مطبخ داشت، ديده بودندش كه با آقا ولي خوش‌وبش داشت. طبق معمول هم اين شايعه‌ها از توي  مطبخ  درمي‌آمد.
جايي كه گرم بود و محل شور و چك‌چكه زن‌ها.
عاقبت يك روز خان دست‌شان را گذاشت توي دست همديگر و قال قضيه را كند. تو نگو اين قشنگ خانم بخت‌سوخته بود و چاره زغال. چند سال گذشت. خبري از بارداري‌اش نشد. يكي از دايه‌ها گفته بود: «قشنگ خانم هم مزائو شده. او به يكي از عمه‌هاش رفته. عمه طلعتش كه در اطراف ييلاقات بروجرده. همين‌طور بختش سياهه و اجاقش كوره.»
قشنگ خانم مردش را مي‌خواست و هميشه دور و برش مي‌چرخيد و‌ تر و خشكش مي‌كرد. اولش زير بار نمي‌رفت كه بچه‌دار نمي‌شود اما يواش يواش اين قصه هم پهن شد. قشنگ خانم هم ديگر آن دل و دماغ سابق را نداشت. در مجالس و مهماني‌ها يواشكي و با حسرت بچه‌ها را زير نظر داشت و دردمندانه نگاه‌شان  مي‌كرد. توي  دلش غوغايي  بود.
*مزائو: نازا

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون