روايت «اعتماد» از مردان شرمگيني كه به جبر فقر «تازهوارد» مترو شدند
قصه مهرداد
بنفشه سامگيس
متروي تهران، «شهرِ زيرِ زمين» است؛ «شهر زير زمين» با همه الصاقهاي يك شهر؛ آدمهايش، روشناييها و خاموشيهايش، قصههايش .... در واگنهاي مترو كه بچرخي همه جور آدم ميبيني، از صد رنگ، از صد جنس؛ پير، جوان، زشت، زيبا، شمالي، جنوبي، بيحواس، آشفته، بيمار، سالم، شاد، غمگين .... آدمهايي كه ميدوند دنبال سرنوشت، آدمهايي كه از سرنوشت ميگريزند، آدمهايي با خيال دوردستي كه هيچوقت كف دستشان نمينشيند، آدمهايي كه خيال دوردست را از كف دستشان ميتراشند ..... موج دوستيها، موج دشمنيها، موج كنجكاويها، موج بيتفاوتيها، موج مهربانيها، موج نفرتها ..... متروي تهران، واگنهايش، لبالب از امواج زندگي، آن همه شعاع سيال، مثل يك كشتي، شناور است روي برشهاي منقطع زمان. آدمها، پا كه به سكو ميگذارند، وارد واگنها كه ميشوند، روي صندليها كه مينشينند، در درازاي راهروي واگنها كه راه ميروند، ردِ بودنشان، ثبت ميشود در خاطره شهر زير زمين ...... كاش «مترو» ميتوانست بنويسد، حرف بزند، از اين همه زندگي...........
«خانوما، آقايون .... جوراب زنونه، جوراب مردونه، جوراب بچهگونه، جفتي 5 تومن ..... خانوما، آقايون .....جوراب زنونه، جوراب مردونه، جوراب بچهگونه، جفتي 5 تومن .....»
مساحت تبليغاتش، همين قدر خلاصه بود. انگار اطلاق جنسيت و درازاي زندگي و ارزش ريالي جورابهايي كه ميفروخت، براي چشمهاي بينا كفايت ميكرد. آن منتگذاريها، آن تبليغات مكارانه، آن سماجتهاي القايي، آن منم منمهاي تصويري، آن تحميلهاي چسبناك، انگار فروختن يك جفت جوراب، بهاي اين همه سوهان زدن روان آدم را نداشت ......
اين 12 ماه، در «شهرِ زيرِ زمين»، يك تغيير عجيب اتفاق افتاد؛ بازار سيار مترو، تازه واردهايي به خود ديد؛ مرداني نابلد، با قدمهاي بيصدا، بيهياهو، با كيسههاي كوچكي در دست، شرمگين، در جستوجوي شعلهاي براي گرم نگه داشتن تنور نان شب. اينها، از گِل ديگري بودند؛ خجولتر، گريزانتر، اينها، وسط پيچ سرنوشت، گرفتار كولاك شده بودند. اينها، مثل وصله ناجور بودند در آن مارپيچ جاري زير سقف زمين كه كاسبهاي هر روزه و سرقفليدارش، دوره «داد زدن» و «ترانه سرودن» و «دروغ و راست درهم بافتن» و «حفظ تعادل در دالانهاي مرتعش» ميگذراندند. اينها، جنسي كه در دست داشتند، تبليغ و بازارگرميهاي ناشيانهشان، همه خطوطي كه روي بوم ظاهرشان دويده بود، حتي لباس تنشان، داد ميزد بلد نيستند دستفروش باشند، دستفروشي، در خميرهشان نبود، عادت كرده بودند كارمند و ورزشكار و معلم و مغازهدار باشند و نان «دولت» و نان «دخل» به خانه ببرند. كانون ديد «اينها»، از جوراب و دفتر يادداشت و خودكار و كلوچه، جلوتر نميرفت. دالانهاي مترو، همان عرض 50 سانتي كه مجال راه رفتن ميداد، برايشان وقار اداره و حجره را داشت و اصلا همين هم بود كه از ظاهرشان ميشد فهميد تازه واردند چون «لباس كسب» نداشتند. انگار، مسافري بودند كه از سر اتفاق، كيسههايي به دست، وارد «شهر زير زمين» شده بودند. ردي ازشان نميماند. ميگذشتند و تمام ميشدند ......
10 سال قبل، بعد از ورشكستگي در شراكت پارچهفروشي، پستوي كوچكي كنج خروجي يك پاساژ اجاره كرده بود و گل مصنوعي ميفروخت. 24 فروردين امسال، وقتي براي پانزدهمين بار در طول 30 روز، از حساب بانكش موجودي گرفت و گزارش واريز، صفر بود، تلفن زد به رفيق خودكار فروشش در بازار «بينالحرمين». صبح فردا، رفت و 5 بسته 12 تايي خودكار گرفت از جنس اعلا. رفيقش، جنس ارزان روي پيشخوان گذاشت، اين، گرانترينها را برداشت. جوابش اين بود كه «مردم آشغال بخر نيستن.»
صبح فردا، بستههاي 12 تايي خودكار را ريخت توي يك كيسه، مثل هر روز، قابلمه ناهارش را پر كرد. در جواب زنش كه پرسيد: «ميري مغازه؟» خداحافظ گفت و رفت. ايستگاه «آزادي» نزديك خانهشان بود. هر روز، تا روز 24 فروردين، ايستگاه «آزادي» سوار ميشد و ايستگاه «پيروزي» پياده ميشد. 26 فروردين هم، ايستگاه «آزادي» سوار شد و در تقاطع خط، رفت سمتي كه مسير آمد و رفتِ آشنا نباشد. هجوم آدمها را ميشناخت. تا روز 24 فروردين، خودش هم يكي از همينها بود؛ مسافري بود كه در واگنهاي شلوغ، تا به «پيروزي» برسد، در نظاره سقف و ديوار و نقشه خواني خطوط مترو و توضيحات استفاده از چكش اضطراري، دقيقهها را رج ميزد و با زنگ ممتد فرياد دستفروشهاي مترو، هزار سوال بيجواب درباره منطق گذران زندگي با دخل «دستفروشي» در مغزش ميلوليد و اگر اين وسطها، با دستفروش ميانسالي چشم در چشم ميشد، از خجالت، نگاهش را ميدزديد و در دل، غصه ميخورد به حال مردمي كه چه سخت، چرخ زندگي را ميچرخاندند. 26 فروردين، با آن كيسه خودكارها در دست، حيران از «خودش»، اين خودِ حاضر كه در ناباوري محض، شده بود يكي از همان مردمي كه غصهخورشان بود اين همه سال، انگار لباس ديگري به تن كرده بود، لباسي كه به تنش نمينشست، مثل كشباف آب رفتهاي كه باعث عذاب است. فقط يك كيسه خودكار بود ولي انگار ميخواست كوهي جابهجا كند. پاهايش را طوري دنبال تنش ميكشيد كه انگار همه 57 سال عمر، پا نداشت و حالا، بر اثر بست و بند اجباري و دردناك پروتزي كه براي مردي به قامت و عمر او، زيادي، بزرگ بود، بايد واژه ناآشناي «راه رفتن» را براي مغز و جسمش معنا ميكرد. در قطارهاي لرزان، به كمك ميلههاي سقفي، خودش را رساند به واگن «بانوان». ماسك سفيد را آنقدر روي صورتش بالا كشيد كه حتي فرم ظاهري صورتش هم هيچ حدسي براي آشنايي ايجاد نكند. رو به رديف نيمكتها، رو به زنهايي كه سرگرم حرف زدن و زير و رو كردن بساط زنان دستفروش و قيمت گرفتن بودند، كيسه خودكارها را بالا گرفت و چشم دوخت به سقف واگنها؛ به تنها فضاي خالي، با ناآشناترين صدايي كه خودش هم نميشناخت و انگار فقط انعكاس تقهاي به تارهاي صوتي بود، براي خودكارهايش تبليغ كرد: «خانوما، خودكار دارم. خودكاراي اعلا. دونهاي 10 هزار تومن. خودكاراي خوبين. ميتونين امتحانشون كنين.....»
كارمند قراردادي يك شركت حسابداري بود. 17 اسفند، مرخصي گرفته بود كه مادرش را براي تزريق آنتيبيوتيك چشم به بيمارستان ببرد. سوييچ كه در زبانه قفل چرخيد و ماشين، روشن شد، گوشي تلفنش زنگ خورد ...... دو روز بعد، برگههاي تسويه حساب را امضا كرد و از ساختمان شركت كه بيرون آمد و پا به پيادهروي شلوغ گذاشت، به كارگران ساختماني كه روي جدول كنار خيابان، چشم انتظار كار و نان بودند، نگاه كرد و خيره ماند به كلاه بافتني سبز رنگ روي سر يكي از كارگرها. زير لب از خودش پرسيد: «حالا چي؟ حالا چي كار كني؟»
8 ماه است كه در واگنهاي مترو راه ميرود و شكلات ميفروشد؛ شكلاتهاي آويزان از صفحه سه لتهاي پلاستيكي، دانهاي 5 هزار تومان. ماسك سفيدي تا زير چشمها روي صورت كشيده، كلاه ورزشي به سر گذاشته و عينك بدون نمرهاي به چشم زده كه اين همه آدم ريز و درشت كه از 6 صبح تا 10 و نيم شب، در راهروهاي رقصان مترو، با او سينهبه سينه ميشوند، از او و گذشتههايش، عبور كنند، نه كسي او را بشناسد و نه بفهمد كه اين پسرك لاغر با موهاي كمپشت و چشمهاي سبز و كولهپشتي ملبس به كاغذهاي شكلات؛ كاغذ شكلاتهايي كه وقتي تاريخ مصرفشان ميگذرد، مهمان شكم گرسنه خودش ميشوند، يك مهندس نرمافزار است كه با جمع كردن پول فروش دانه دانه شكلات در دالانهاي لرزان مترو، هر ماه يك ميليون و 500 هزار تومان براي تزريق آنتيبيوتيك چشمي مادرش جور ميكند .....
ته قصه «تازهواردها» را كه بروي تا سرچشمه، حكايت تنهايي و فقر است كه روي سطح كدر سرنوشتشان موج مياندازد. آن گلفروش، اين مهندس نرمافزار، هيچ پناهي نداشتند كه به وقت «حالا چي كار كني؟» بروند زير سقفش، مجال فكر داشته باشند، مجال زير و رو كردن پسدستي براي روز مبادا. با تنهاي زخمي آمده بودند به شهر زير زمين كه پناهگاه زخم خوردههاست. گم ميشدند در اين تلاطم. ياد كسي نميماندند. مگر اينكه نخ قصهشان را ميگرفتي و بافتههاي نيمه كاره را ميشكافتي تا برسي به سرآغاز. قصه «مهرداد» اينطوري در قاب كلمات نشست. آن بعدازظهري كه واگن به واگن، راه ميرفت و حلقه كوچكي از چند جفت جوراب مردانه و زنانه و بچگانه در دست داشت و با صدايي آهسته؛ صدايي كه در غرش قطار، مثل ذره غباري در بيكران هوا، نيست ميشد، براي فروش جورابهايش تبليغ ميكرد: «خانوما، آقايون .... جوراب زنونه، جوراب مردونه، جوراب بچهگونه، جفتي 5 تومن ..... خانوما، آقايون.....جوراب زنونه، جوراب مردونه، جوراب بچهگونه، جفتي 5 تومن .....»
كت و شلواري طوسي و جليقه و پيراهني آبي به تن داشت؛ لباسي كه «لباس دستفروشي» نبود. آراستهتر از آن بود كه همرنگ كاسبان «شهر زير زمين» باشد. انگار مسافري بود با چند جفت جوراب مردانه و زنانه و بچگانه و در اين ايستگاه، در ايستگاه بعد، پياده ميشد. آن ظاهر آراسته، حجب آن ضرباهنگ بيبزك، آن جورابهاي آويزان از حلقه مفتولي، هيچ نگاهي را كنجكاو نميكرد، هيچ جايي در خاطره آدمها پيدا نميكرد. حضورش و گذرش آنقدر بياهميت بود كه كمتر كسي، سربلند ميكرد.
«تازه واردها» همين قدر نامعلوم هستند؛ گم شده در روزمرگي شهر زير زمين، با زخمهاي عميق ناپيدا زير حجبي كه مثل سايه، همراهيشان ميكند. قصه مهرداد، قصه مفصلتر يكي از اين «تازهواردها» بود. قصهاش را در حياط امامزاده سيد نصرالدين برايم تعريف كرد؛ وقتي منتظر بود رفيقي، پولي به حسابش واريز كند كه بتواند چند جفت جوراب بخرد براي فروش در مترو. قصه مهرداد؛ يك جوان 28 ساله، مامور امنيت فيزيكي يك برج مسكوني در خيابان نياوران، مستاجر يك خانه 50 متري در دوراهي قپان، پدر دو فرزند، بايد پايان باز اين روايت ميشد؛ پاياني باز براي دوردستي بلاتكليف پيش روي خانوادهاي كه در اين دنياي خيلي خيلي بزرگ، خيلي خيلي تنها بودند.
« از سال 94، كارمند قراردادي يه مركز تامين نيروي حفاظتيام. از طرف اين مركز، نگهبان يه برجم توي خيابون نياورون. روزي 10 ساعت نگهبانم. خيلي وقتا اضافه كاري ميمونم. اضافه كاري، يعني نگهباني شب، بعد از تموم شدن ساعت نگهباني روز... 6 ماهه توي مترو دستفروشي ميكنم. بعد از شروع كرونا. از وقتي فشار هزينه زندگي خيلي زياد شد. وقتي با اتوبوس ميرفتم سمت نياورون، توي مسير، دستفروشا رو ميديدم. يه رفيق داشتم كه جوراب ميفروخت. اولش، 6 جين گرفتم. فروختم و ديدم بد نيست. اول به همكارام فروختم. بعد اومدم توي مترو. مترو، يه بخشي از اين جامعه است. هم آدم خوب ميبيني و هم آدم بد. خانومي بود كه چند جفت جوراب ازم خريد و چك پول 50 هزار تومني داد و باقي پولش رو نگرفت. مسافري بود كه با دستش، جورابامو پس زد و تحقيرم كرد. مسافرايي بودن كه جوراب ازم گرفتن و باقي پولشونو خواستن در حالي كه پولي به من نداده بودن. توي اين 6 ماه، آدم آشنا هم توي مترو ديدم، آدم آشنا هم من رو ديد. فكر ميكردم آشناها تحقيرم ميكنن، ولي تشويقم كردن. رييسم، مرد خيلي خوبيه. براي 400 نفر كارمنداش، مثل يه پدره. هر وقت پول لازم داشتيم، به اندازه توانش، بهمون وام داده، كمك كرده. وقتي فهميد توي مترو جوراب ميفروشم، منو تشويق كرد، ازم جوراب خريد و به كارمنداش هديه داد. هفتهاي سه روز ميام توي مترو جوراب ميفروشم؛ روزي 6 ساعت. بعضي روزا، 70 هزار تومن ميفروشم، بعضي روزا، هيچ، بعضي روزا، 10 هزار تومن. فقط به اندازه خرج روزمره در مياد. به اندازه خريدن يه قوطي پنير، يه پاكت ميوه... دو تا بچه دارم. يكي، مدرسهاي، يكي، كوچيكتر. مستاجرم؛ دو راهي قپون. توي يه خونه 50 متري. ماهي 800 هزار تومن اجاره ميدم، با 40 ميليون تومن وديعه. امسال، سررسيد اجاره خونه است. واقعا نميدونم اگه صاحبخونه بخواد اجاره يا وديعه رو زياد كنه، كجا بايد بريم. حقوقم وزارت كاريه. حدود 3 تومن. امسال شد 3 تومن. تا پارسال، قيمت مرغ و گوشت و برنج خوب بود. الان برنج كيسهاي 400 هزار تومنه. گوشت، كيلويي 140 هزار تومنه. مرغ كيلويي 28 هزار تومنه... امروز حقوق گرفتم. پيامك حقوق كه روي گوشي تلفنم اومد، همون لحظه، همهاش خرج شد. 3 ميليون تومن از محل كارم وام گرفته بودم، ماهي 500 هزار تومن قسط اين وامه. باقيش هم قسط بقيه چيزها. يه فرش ماشيني قسطي خريديم چون توي خونهمون فرش نداشتيم. فقط دو تا موكت داشتيم... من اواخر سال 94 ازدواج كردم. زندگي مشتركم رو از صفر شروع كردم. واقعا از صفر. خانوادهام مخالف ازدواجم بودن چون همسرم، طلاق گرفته بود و از ازدواج اولش، يه بچه داشت. خانوادهام گفتن خودت برو خرج زندگيت رو بده. پول وديعه خونه رو خودم جور كردم. وام گرفتم، شب و روز كار كردم. هيچ نداشتيم. ماشين لباسشويي نداشتيم. تلويزيون نداشتيم. الانم چيز زيادي نداريم. فقط چند تيكه چيز رو تونستيم قسطي بخريم. اون موقع خودمون رو با حقوق نگهباني وفق داديم تا اينكه بچه دومم به دنيا اومد. اومدن اين بچه خرج داشت. خرج بيمارستان، خرج پوشك. امسال وضعمون خيلي بد شد. اين ساعتايي كه توي مترو جوراب ميفروشم، شبايي كه بدون استراحت، بعد از نگهباني روز، براي نگهباني شب تا صبح، اضافه كار ميمونم، فقط بچههام ميان جلوي چشمم. اون وقتي كه بچهام ميگه بابا يه بسته بيسكويت برام بخر و من پول ندارم كه حتي يه بسته بيسكويت بخرم. واقعا ندارم. بارها شده كه حتي كرايه رفتن به محل كارم رو نداشتم. بچهام آرزوشه كه يه ماشين اسباببازي داشته باشه. آرزوشه يه رستوران ببرمش. آرزوشه ببرمش خريد، توي اين فروشگاههاي بزرگ. ما نيم كيلو گوشت ميخريم؛ 6 ماهي يه بار، سالي يه بار. مرغ رو در حد نياز ميخريم. در حدي كه بچهها بخورن تا از نظر غذايي افت نكنن. ميوه هم، براي خودمون كه نه، ولي براي بچهها، از هر كدوم در حد چند تا ميخريم. الان حتي پول نقد براي خريدن جوراب ندارم. بايد قسطي بخرم. به مغازه محل بدهكارم، به رفيقم بدهكارم. الان قسط نزول ميدم. 6 ميليون تومن نزول گرفتم و ماهي 500 هزار تومن نزول ميدم؛ 8.5 درصد. 3 هفته است تلويزيونمون خراب شده، نمايندگي گفته يه ميليون و 500 هزار تومن ميگيره براي تعمير. حالا سه هفته است تلويزيون نداريم، سه هفته است دو تا بچه، تلويزيون ندارن نگاه كنن چون واقعا پولي براي تعمير تلويزيون ندارم. اگه داشتم، بابت خريدن جوراب، قرض نميكردم. 5 سال زندگي، اينطوري گذشته كه از اين قرض ميكردم، طلب اون يكي رو ميدادم. قرض ميكنم كه خرج زندگي بگذره. حالا هم كه اول برجه، ديگه تا آخر ماه پولي نداريم. بايد با پول جوراب فروختن زندگي كنيم. توي اين 5 سال، هيچ ارگاني، هيچ كسي به ما كمك نكرد. كميته امداد رفتم، بهزيستي رفتم. زندگي ميچرخه ولي آدم واقعا شرمنده زن و بچه ميشه. من حوزه علميه درس خوندم ولي سال 93 درس حوزه رو رها كردم چون تبعيضها رو ميديدم، تناقض 180 درجهاي آموزش و عمل رو ميديدم. با اين وضع نميتونستم جلو برم. اين چند سالي كه نگهبان اين برج بودم هم، شاهد بيعدالتي بودم، شاهد نامهربوني بودم. شاهدم كه اين آدما كه ما فكر ميكنيم چون ميلياردرن، پس هيچ مشكلي ندارن، چقدر پر از ترسن. همهاش ترس، ترس، ترس، با ماشينشون كه ميرن بيرون، پر از ترسن. توي خونه كه هستن، پر از ترسن. بعضياشون برامون دلسوزي ميكنن، وسيلهاي بهمون ميدن، كمك ميكنن، مثلا، يه جعبه شيريني ميگيرن و همراهش، يه پولي هم ميدن براي اينكه حس بدي از گرفتن پول نداشته باشيم، ولي ما همه ساعتهاي روز و شب رو توي سرما و گرما، بيرون از برج، نگهباني ميديم و خيليهاشون، بيتفاوت از جلومون رد ميشن، حتي نگاهمون نميكنن، حتي جواب سلاممون رو نميدن، حتي شيشه ماشينشونو پايين نميكشن يه خسته نباشي به ما بگن. تا قبل از كرونا، براي خوردن ناهار و شام، ميرفتيم داخل برج. از وقتي كرونا اومد، ورودمون رو به برج قدغن كردن كه مبادا اهالي برج، از ما كرونا بگيرن. هيچ كسي به اين فكر نكرد كه شايد اهالي برج مريض باشن و ما از اونا كرونا بگيريم. وقتايي شد كه دوست داشتم جاي اونا باشم ولي فكر ميكردم به چه قيمتي؟ به ما كه هيچ پشتيباني نداريم اجازه بالا رفتن نميدن. اگه پشتيباني نداشته باشي، به تو اجازه نميدن وارد عرصهاي بشي كه توش پيشرفت هست... بچه من مدرسه دولتي ميره، وقتي كلاس اول ابتدايي بود، كلاسشون توي زير زمين مدرسه بود، توي اتاقي كه تا سقفش نم كشيده بود، رفتيم و اعتراض كرديم، كلاس بچههاي ما رو عوض كردن، اون اتاق نم كشيده رو دادن به بچههاي يه كلاس ديگه... من و خانومم خيلي تلاش كرديم. حتي دوتايي كار ميكرديم كه بتونيم زندگي بهتري بسازيم. يه روز يه ماشين زد به خانومم و راننده فرار كرد. مدارك پزشكي قانوني و نيروي انتظامي تاييد ميكرد كه راننده مقصر بوده، حتي براي خانومم، 10 ميليون ديه تعيين كردن ولي دادگستري بهم گفت تو دروغ ميگي. گفت براي اينكه حرفت ثابت بشه بايد 500 هزار تومن بابت بازديد كارشناس رسمي واريز كني كه كارشناس حرفت رو تاييد كنه. من اين پول رو نداشتم. چون همه پساندازمون رو داده بودم بابت خرج بيمارستان و پزشكي قانوني. يه ميليون و 500 هزار تومن بابت معاينه پزشكي قانوني دادم، يه ميليون و 500 هزار تومن بابت بيمارستان و گچ گرفتن و شكستگي دست و پاي خانومم. ديگه هيچ پولي نداشتم. يه هفته مهلت داشتم 500 هزار تومن به حساب دولت واريز كنم و نداشتم. بعد از اون مهلت، كل پرونده مختومه شد، خانومم شغلش رو از دست داد و حالا هم ديگه نميتونه كار كنه ..... هيچوقت فكر نميكردم وضع زندگيم اينطور بشه. هميشه آرزو داشتم يه زندگي مرفه بسازم. تا امروز هم كه اومدم، به اعتقاداتي كه داشتم تكيه كردم وگرنه حتما تا حالا اثري از من ديگه وجود نداشت... سر نماز، براي سلامتي و عاقبت بخيري بچههام دعا ميكنم. براي اينكه اونا به جايي برسن. من كه نرسيدم، با اون همه آرزويي كه داشتم. خدا روزي رسونه، هيچ كسي هم از گرسنگي نميميره، اسلام ميگه يه لقمه نون بخور و نمير و در يه 4 متري هم زندگي كن. ولي بچه 5 ساله يا 8 ساله اينو نميفهمه. من از اين ميسوزم كه نميتونم يه رفاه حداقل فراهم كنم و بچهام شاهد كم آوردن پدرش نباشه، شاهد اومدن طلبكار جلوي در خونه نباشه. همه اين سالها، با قرض زندگي كرديم. خيلي شبها، خيلي شبها بوده كه ما سر بيشام زمين گذاشتيم؛ من و خانومم و دو تا بچهام. خيلي شبها گرسنه خوابيديم. خيلي شبها، در حدي پول توي جيبم بوده كه فقط تونستم برم 4 تا نون بخرم و نفري يه دونه نون خالي بخوريم. براي همينه كه ديگه عيد براي من معني نداره. وقتي شكمت گرسنه باشه، وقتي نتوني آرزوي زن و بچه رو فراهم كني، عيد معني نداره. عيد يعني تحول، يعني نو شدن. توي اين 5 سال، يه بار رفتيم شهرستان، پيش خانواده همسرم، يه بار هم رفتيم پيش خانواده خودم. سفر خرج داره. براي بليت قطار و اتوبوس بايد پول داشته باشي.توي اين 5 سال ما هيچوقت نتونستيم خريد عيد داشته باشيم. البته براي بچهها خريد ميكنيم، يه بار براي يكيشون كفش ميخريم، دفعه بعد براي اون يكي، يه شلوار ميخريم. خريد كلي و يك جا، براي ما غيرممكنه. توي اين 5 سال، خريد شب عيد توي خونه ما هيچ معنايي نداشته. امسال هم مثل پارسال .....»
6 ايستگاه تا مقصد من باقي مانده، مسافر آخرين قطار به مقصد «قائم» هستم و هستيم ما چند مسافري كه مثل جزاير پراكنده در اقيانوسي بيكران، سرجمعمان، يك واگن قطار را هم پر نميكند. هر كدام، سر فرو بردهايم در حساب و كتاب روزي كه آغاز شد و به غروب رسيد و از درگاه شب گذشت. يكي صفحات گوشي تلفن همراهش را زير و رو ميكند، يكي چرت ميزند، يكي به سياهي پشت شيشههاي واگن خيره مانده، يكي با دوست كنار دستش حرف ميزند، يكي غرق در سطرهاي كتابش، من صفحات روزنامهام را ورق ميزنم، به نيمههاي يادداشت «بهنام ناصري» رسيدهام؛ يادداشتي در بازخواني جهان شعري «بيژن الهي» و شعري از شاعر در نيمه متن: «در آخرين حنجره، من، بادبانهاي بيشمار ميبينم/ و بههنگام روز، همين امروز/ صداي افتادن ميوههاي رسيده را/ بر زمين سرد، ميشنوم/ اما هنوز........»
ادامه شعر شاعر، حل شد در همنوايي آواز و سازي كه فاصلهاش، قدم به قدم، به گوش ما نزديكتر ميشود. حالا كل مسافران 8 واگن غربي و شرقي، گردن كشيدهاند ببينند اين «تازهوارد» از چه جنس است. خواننده و نوازنده جوان، پسر لاغري كه كلاه پارچهاي به سر كشيده و كاپشن و شلوار خاكي رنگ؛ از جنس لباس تكاور ارتش به تن دارد، ماسك از روي صورتش برداشته و همچنان كه در راهروي لرزان قطار، راه ميرود، با صدايي نرم و خوش، روي دل گيتارش پنجه ميكشد و ترانهاي امروزي ميخواند: «بهم ياد دادي بعد از تو به هيچ قيمتي درگير نشم..... ديگه به عشق هيچ كسي راضي به تغيير نشم .....پاي كسي نمونم پاي كسي پير نشم .......»
مسافران مترو، از همه واگنها، ميآيند و در واگن ما، اطراف خواننده جوان جمع ميشوند. جوانترها، با صداي خواننده همراهي ميكنند و سر تكان ميدهند. واژههاي فاخر بيژن الهي و ابهت تعبيرش از معناي زندگي، گم شد در اين سادهترين هديه اين «تازهوارد» به مسافران آخرين قطار راهي مقصد...
متروي تهران، واگنهايش، لبالب از امواج زندگي، آن همه شعاع سيال، مثل يك كشتي، شناور است روي برشهاي منقطع زمان. آدمها، پا كه به سكو ميگذارند، وارد واگنها كه ميشوند، روي صندليها كه مينشينند، در درازاي راهروي واگنها كه راه ميروند، رد بودنشان، ثبت ميشود در خاطره شهر زير زمين ...... كاش «مترو» ميتوانست بنويسد، حرف بزند، از اين همه زندگي...........