آيا نقد فرهنگ ممكن است؟
بيخو پارخ
هر فرهنگ سيستم اداره هم هست. اشكال به خصوصي از رفتارها و روشهاي زندگي را تاييد يا رد ميكند. قواعد و هنجارهايي براي مديريت روابط ميان انسانها و فعاليتها را با روش تشويق و تنيبه تجويز ميكند. همانطوركه رازRaz و كميلكا Kymlika توضيح دادهاند انتخابها را آسان ميكند و آنگونه كه فوكو Foucault ميگويد آنها را منضبط ميكند. هم موارد انتخاب لازم را باز و هم ميبندد. هم براي دنياي اجتماعي و اخلاقي ما حد و مرز مشخص ميكند و هم مرزها را پايدار نگه ميدارد. درحالي كه شرايط براي انتخاب را فراهم ميكند، دستور تطابق با فرهنگ مسلط هم ميدهد. اين دو عملكرد غيرقابل تفكيك و به شكل ظريفي به هم مربوط هستند. هر حكم اخلاقي فرمان بهخصوصي است كه هم افراد عضو را حفظ و هم درعين حال محدود ميكند. ما بايد قدر جايگاه غيرقابل جايگزين فرهنگ در زندگي بشر را بدانيم اما بايد نقش انضباطي و فشار آن را در روش نهادينهسازي قدرت و رفتارها هم در نظر داشته باشيم. بايد دانست كه سيستم معنادهي و هنجارسازي فرهنگ هرگز ميان تضاد منافع و آرزوهاي مردم بيطرف نيست. اين سيستم شكل خاصي از نظم اجتماعي را خلق و مشروع جلوه ميدهد و برخي از گروههاي اجتماعي را بر ديگران برتري ميبخشد. بنا براين درعين اينكه فرهنگ براي زندگي افراد متعلق به آن بسيار مهم و شايسته احترام است بايد مراقب ضرري كه به برخي يا همه افراد ميزند، باشند.
با همه اينها اگرچه فرهنگ ما را شكل ميدهد اما آنچنان صاحب انسان نميشود كه مانع ظهور ديدگاهي منتقدانه نسبت به عقايد و رفتارهاي فرهنگي خود شود يا راه دسترسي به فرهنگهاي ديگر را مسدود كند. جبر فرهنگي وقتي معنا ميدهد كه فرض كنيم از يك طرف فرهنگ يك كل منسجم بوده از اطراف تاثير نميپذيرد و از سوي ديگر فرض كنيم مردم افرادي منفعل هستند. هيچيك از اين فرضيات درست نيست. اول اينكه فرهنگ به تنهايي حياتي ندارد و پيوستگي يكپارچه آن با ترتيبات اقتصادي و سياسي، سطح رشد تكنولوژي در آن جامعه به آن وجود ميبخشد. بنابراين از آنجا كه فرهنگ خودش هم در معرض تاثير نهادهاي اقتصاد، سياست و تكنولوژي قرار دارد، نميتواند مستقل بوده و قدرت تعيينكننده روي انسان داشته باشد. فراتر از آن، از آنجا كه هر فرهنگي شامل عقايد زيربنايي زيادي است و اين عقايد در معرض اختلاف، تفسير جديد و رقابت عقايد ديگر واقع ميشوند، هيچ فرهنگي نميتواند به صورت يك كل منسجم و متجانس باقي بماند. از اين رو عناصر مختلف فرهنگي اغلب سمت و سوهاي ضد و نقيض را نشان ميدهند كه فضاي كافي براي انتقاد باز ميكند. اين امر سبب ميشود افراد در برابر ذوب شدن در فرهنگ مسلط مقاومت كنند.
دوم اينكه انسان هيچگاه موجودي منفعل و منعطف نيست. فرهنگ به اين دليل به وجود ميآيد كه افراد انساني صاحب تواناييها و تمايلاتي انساني هستند كه امكان تربيت و تعديل آنها وجود دارد اما حذف آنها ممكن نيست. بنابراين از آنجا كه درجه تاثير فرهنگ با اين موانع مواجه است هرگز نميتواند صددرصد باشد. علاوه برآن از يك سو هيچ جامعهاي بدون پرورش قدرت تفكر اعضايش نميتواند كار كند و از سوي ديگر هرگز نميتواند سمت و سوي تفكرات را كاملا پيشبيني يا كنترل كند. همچنين جامعه به عنوان يك وسيله بازتوليد خود اعضايش را به تفكر انتقادي نسبت به عقايد و رفتارهاي خارجيان تشويق ميكند ولي هيچ راهي نداردكه نگذارد اين استعداد نقد به سمت انتقاد از فرهنگ خودي كشيده نشود. به علاوه انسانها قادرند شرايط بهتري از زندگي را خيالپردازي كنند، خودشان را با بقيه اعضاي جامعه مقايسه كنند و در مورد برخورد متفاوت جامعه با خودشان توضيح ميخواهند و با استدلالهاي سطحي و شخصي به موضوعات مينگرند. همه اينها موجب ميشود كه تاثير فرهنگ مسلط كاهش يابد. عجيب نيست كه حتي بعد از قرنها توجيه، هندوهاي نجس و بردگان سياه عميقا نسبت به مشروعيت ايدئولوژي مسلط شك دارند. مثلا وقتي اعضاي يك جامعه فرهنگي با فرهنگهاي ديگر در ارتباط ميشوند يا حداقل درباره آنها ميخوانند يا ميشنوند، در واقع مرجعي براي مقايسه به دست ميآورند و نسبت به اين حقيقت هشيار ميشوند كه زندگي انسان به اشكال مختلف ميتواند فهميده و سازمان داده شود و شكل زندگي خودشان تصادفي بوده و ميشود تغييركند.
براساس مطالب بالا ما ميتوانيم دو ديدگاه افراطي يعني انسان فرافرهنگي يا انسان صددرصد فرهنگي را رد كنيم. انسان نه وقف فرهنگ خود ميشود و نه اينكه موجودي متعالي است كه ذات يا طبيعتش دستنخورده و بدون تاثير از فرهنگ باقي بماند. فرهنگ انسان را عميقا فرم ميدهد اما انسان قادر است كه آن را به نقد بكشد و به درجات متفاوت خودش را از فرهنگ خود فراتر ببرد. البته حدي كه انسان ميتواند فراتر از فرهنگ برود همگاني نيست چون به طبيعت فرهنگ و منابع نقادي موجود و در دسترس اعضا بستگي دارد. درشرايط مساوي، آن فرهنگي كه منزوي و بسته باشد و مثل فرهنگهاي دينپايه از يك منبع واحد الهام بگيرد يا فاقد سابقه انشعاب باشد، بيشتر ميتواند تاثير قاطع بر اعضاي خود داشته باشد تا فرهنگي كه از اين جهات متفاوت است. زيرا برخوردش با اعضا به صورت يك كل نسبتا متجانس و منسجم است كه منابع انتقاد را كم ميكند. با كاهش انتقاد، مقاومت اعضا در برابر ذوبشدگي در فرهنگ مسلط را محدود ميكند. ميزان تاثير فرهنگ حتي در افراد مختلف وگروههاي يك جامعه يكسان نيست. يعني در شرايط مساوي كساني كه با فرهنگهاي ديگر آشنا هستند يا فرصت پرورش قدرت نقد داشتهاند يا دليلي مثل برخورد غيرمنصفانه براي شك در مورد فرهنگشان دارند،كمتر از ديگران از فرهنگ مسلط تاثير ميپذيرند.
ترجمه و تلخيص: دكتر منير سادات مادرشاهي