بقيه
جواد ماهر
اين روزها حال نوشتن ندارم. نوشتن حال و حوصله ميخواهد كه دقيق ببيني و به آنچه ديدهاي بينديشي و آن را پرورش بدهي و بنويسي و خط بزني تا بالاخره چيزي از آب درآيد. نوشتن نه اينكه كار سختي باشد، توجه و حوصله و تلاش ميخواهد. مثل هر كار ديگر. من سعي كردهام در كنار همه كارهاي زندگي روزمره گاهي بنويسم. نوشتن برايم مثل پيادهروي ميماند. يك كار دلپذير و خوشايند است. شايد پس از چند سال به نوشتن خو گرفته باشم و بينوشتن نتوانم كه البته به گمانم چيز بدي نيست. مثل خو گرفتن به چاي ميماند كه نخوردنش باعث بيحالي ميشود و نوشيدنش و آيين نوشيدنش كه دورهمي و همراه گپ و گفت است، دلپذير است. نوشتن چنين چيزي است برايم. سعي كردهام در برنامه روزانهام باشد. با اين سبك نوشتن آدم را نميتوان نويسنده قلمداد كرد و به فكر كنار گذاشتن نوبل برايش بود. اين نوع نوشتن يك ارزش خاصي براي خود فرد دارد. براي بقيه خيلي مهم نيست تو چاي بخوري يا نه. اين طور نوشتن يك حس خوبي اول از همه به خودم ميدهد. اين روزها از اين حس خوب بيبهرهام. يك فروشگاه آشنا نزديك خانه هست كه هر وقت از اين روغنهاي ارزان ميآورد، زنگ ميزند كه فلان ساعت بياييد. ديروز زنگ زد، رفتم گرفتم. امروز براي خريد رفته بودم آنجا. مغازهدار به شاگردهايش گفت: «يك روغن به آقاي ماهر بدهيد.» گفتم: «ممنون. ديروز آمدم گرفتم.» گفت: «يكي ديگر هم ببريد.» در برابر اصرار آقاي مغازهدار، من جملهاي گفتم كه با شنيدن آن، مغازهدار و شاگردانش نعره زنان سر به خيابان گذاشتند. گفتم: «ممنون. باشد براي بقيه.»