سنتجويي و پسامدرن در آثار نقاشي منصوره پناهگر
هنر امكان ذاتي رسولان حقيقت است
چيستيشناسي دنياي نقاشي و هنر در گفتوگو با عارف بيژني درباره زن معاصر نقاش با محوريت طرح نگارههاي دوره سلجوقي تا زخم بر آثار مدرن؛ در دنياي نقاشي يك زن ايراني است. مقدمه و توضيحات نيز كه در هنگام پياده كردن و تبديل گفتوگو به ضمير من آمده است، به سخن يا تاييد هر دو نفر است. هنر امكان ذاتي رسولان حقيقت است.
هر انساني زماني كه در جستوجوي چيستيشناسي جهان پيرامون و تحليل شخصي وجود و تناظر حيات انساني با زنجيره زايش زمان برميآيد؛ صرفنظر از درك و اعتقاد به هدفدار بودن هستي و نيز زندگي انساني در موازات طولي آن يا حس اضطراب و ترس و لرز بيمعنايي در حضور محتوم به مرگ خويش به ضرورت معنازايي وجود انساني جهت پر كردن صفحه سفيد هستي خويش و ديگر انسانها پي ميبرد.
در تمامي انواع اعتقاد انساني هنر به دليل امكان ذاتي آفرينشگرانش در خلق آثار هنري نقش عمدهاي در اين معنازايي همراه با ادبيات و مفهومسازي فرهنگي برعهده دارد و چون در كنار نطريات آموزشمحور بودن انسان در هنرمندانه نگاه كردن به هستي، گاهي استعداد هنري يك ريشه ژنتيك و موروثي دارد؛ اينگونه ميانديشم هنرمند يك امكان بالقوه در درك حقيقت بيواسطه در خويش دارد كه با پرورش آن ميتواند رسول يا راوي نشانههاي آن حقيقتي باشد كه از طريق امكان حسي غير از حواس ادراكي كه با دريافت محركهاي بيروني طي جريان ادراكي موجب و منجر به شناخت ميشود.
در واقع پيش از علم و ساينس، اين هنرمند است كه آن را احساس يا به قول عرفا مشاهده كرده است (در نظر داشته باشيد دريافتهاي ادراكي ما از طريق حواس پنجگانه طي يك فرآيند ذهني در تطابق با محفوظات عقل تطبيقي اتفاق ميافتد و مشاهده مستقيم بيواسطه معياري درست براي اينكه امري حقيقي است يا مجاز است، نخواهد بود.)
حتي بينايي نيز فرآيندي چون عكسهاي گرفته شده به واسطه يك دوربين است كه چشم ما نقش دوربين را به عهده دارد و عكسهاي دريافتي در مغز و از طريق تطابق با محفوظاتي كه از طريق زبان گفتاري كد شده است در نهايت شناسايي و با همان زبان گفتاري كدينگ شده، ادراك ديدن صورت ميگيرد و اگر اين كدينگ كامل نباشد، امكان انتقال يا روايت اين ديدن ممكن نيست و حداقل ناقص ميماند. بر فرض ما درختي ديده باشيم كه قبلا در حوزه زباني مصداقا كامل نشده باشد مثلا درخت نارنج يا درخت كاج... اگر در گذشته اين نوع درخت را نديده باشيم، امكان انتقال ديده فقط در حد اينكه ما يك درخت ديديم، خواهد بود. مگر اينكه پيشينه مشاهده ما شناسايي شده و به نام درخت چنار يا نارنج محفوظ بوده باشد و چنين است درختي را كه اولين بار ديده باشيم.
حتي درخت بودن اين مشاهده نيز بايد مشابهاتي در ذهن ما داشته باشد كه معنا يابد تا اين ديدن ممكن شود اما ذات يك پديده هنري اينگونه نيست و هنرمند حتي اگر سوژهاي كه در رويا و درك ناخودآگاهي حس كرده باشد و بينام يا مشاهده ادراكي نباشد. (در خواب ما عمل ديدن به مفهوم بيداري را انجام نميدهيم، بلكه نوعي تلفيق زباني خاطرههاي ديداري يا شنيداري و حتي خوانده شده است كه البته جنس روايي متصل را ندارد) اما در بيداري آنچه در حافظه به صورت كد زباني مانده است و در تصور جهت روايت لازم داريم، توسط ذهن انسان، يك امتداد روايي همانند داستانگويي يك نويسنده پيدا ميكند و شرح داده ميشود و حتي بيننده رويا نميتواند مدعي باشد كه روايت خواب عينيت اصل خواب باشد. اما هنرمند قدرت روايت آن را حتي به زباني ديگر دارد. هنرمند از طريق حس، نشانههاي داده شده در اثرش را ادراك ميكند.
چون نشاني بگيريم، ميتوانيم به حوالي احساس سوژه بيانياش برسيم. در حقيقت ما چه هنگام مشاهده از طريق حواس پنجگانه و چه در احساس و ادراك از طريق تصور آنچه مشاهده مستقيم وانموده كرده است، ادراكات مختلف را دريافت ميكنيم. اما هنرمند قدرت دستيابي يا مشاهده مستقيم حقيقت پديدههاي پيراموني را دارد. تصور كنيد جهاني را خالي از هنرمند و پديدههاي هنري كه در آن انگيزههاي حيات غير از تمايلات مشترك انسان و حيوان نخواهد بود و محل زندگي ظاهر انسانها و لباسها و حتي ابزارها و امكانات آنها، همساني و تشابهي مانند لانه پرندگان و خانه حيوانات را خواهد داشت، چون تغييرات صرفنظر از اكتشافات در ماتريال و ارتقاي دوام و تامين نيازهاي بيشتر خواهد بود كه همان تغيير كمي است، اما در كيفيت تقريبا هيچ است. چون تغيير كيفي در مسير دستيابي و خلق زيبايي مولود هنر و هنرمندان است كه در اين ماده روح ذاتي حقيقت هنري را ميدمند و اين معنازايي به قصد زيبايي، كوچكترين فايدهاش تحمل آن يكساني مكرر و فاقد انگيزههاي برتر است كه از طريق تزريق روح و زيبايي هنري، بدان انجام ميشود. چونان پيامبري كه بار ديگر در خلق هر اثر، با دعوت به خداي آفريننده و بيان هدف براي زندگي انسان از طريق پيمودن مسيري حقيقي به سوي خالق كه ابديتي وجودي را سبب شده و معتقدانش را از عقيده پايان يافتن وجود و زندگي توسط مرگ خلاصي ميبخشد و از ادامه حيات در شكلي ديگر و در جهاني ديگر همانند تولد و آغاز حيات در اين جهان براي باورمندان به خالقي كه او مبلغ و بشارتدهنده آن است و بر اساس رعايت و مكلف و متعهد بودن به اوامري كه مدعي است از جانب خالق به او گفته ميشود را دنبال ميكند.
در روايتهاي بيباوري، هنرمند ماموريت نشر و انتقال اين اميد فراموش شده بشر يا فرصت طرح آن به انسانها را دارد. انگار حقيقت اين وظيفه را بر عهده او گذاشته است. معيارهاي زيباييشناسي و احساس خاصي كه يك هنرمند از طريق آثارش به وجود ميآورد، آن جهان به روايت شخصي اوست كه با شناخت و تعقيب آن به درك و فهم جهانش نزديك ميشويم. هنر نقاشي كه در ابتدا با تقليد از طبيعت به خلق زيبايي نائل ميشد با تغييراتي كه طي اعصار و قرون صورت گرفت و نيز ارتقاي تكنيكها و نيز امكانات ابزاري متعاقب آن به سمت خلاقيتي خاص چون آفرينندگي مستقل هنرمند پيش رفت تا آنجايي كه ترسيم و روايت پديدههاي پيراموني انسان از سطح به عمق رفته و در پي ترسيم انسان و محيط پيرامونياش به حقايقي سيال و نيز دردها و رنجها و روانشناختي اين سوژهها نزديك شد.
پس از اين مقدمه نسبتا طولاني كه قصدم معرفي و امكان شناخت و تحليل خوانشي نسبتا غيرمتعارف در قالب نقد و نظر بر آثار يكي از اين هنرمندان تواناي كشور است كه به علت عدم پرداخت و عدم معرفي درخور آثارش يا تعمدا توسط خويش يا جريانهاي پر تبليغ تز و آنتيتز گالريها، نسبتا مهجور مانده است؛ هنرمندي خلاق كه اساس آثارش را معرفي درست و حقيقتگونه انسان امروز در عصر فرامدرن كه بهرغم برخورداري از امكانات و ابزارهاي متعدد تامين آسايش كه در سايه اكتشافات و تواناييهاي تكنولوژيك تحصيل كرده است اما از يك شادي و رضايت نسبي برخوردار نيست و در اضطراب و انتظاري كشنده و دايمي كه به نظر ميرسد توسط مصنوعات خودش او را احاطه كرده است قرار دارد؛ همانند جنگ، ويراني، كابوس انفجار اتمي... يا نشر ويروسهاي آزمايشگاهي، حوادث تروريستي، سونامي حوادث طبيعي تا سوناميهاي ناشي از رقابتهاي تكنولوژيك و آلودگي هوا و برهم خوردن جريان طبيعي حيات و از سوراخ شدن لايه محافظ حيات كره زمين تا اضطراب تصادفات رانندگي پيرامونش هنگام سواره يا پياده بودن و اكنون تا ... كرونا. خانم پناهگر «كه البته قصد ندارم در اين ماحصل گفتوگويي و به نوشته درآمده، رزومه يا شناسهاي از مسير تحصيل و تلمذش نزد اساتيد تا كمال و برگزاري نمايشگاههاي جمعي و عمدتا فردي را بنگارم چون در جستوجوي گوگلي احتمالا بسيار مشروح و كامل ميتوانيد آن غيبگويي را مشاهده كنيد» در آثارش به معرفي انسان معاصر از طريق رنجهايش و البته نمود جنسيتي و خاصه در تفكر همجنسانش پرداخته است.
زنان معاصر و مدرني (با مشاهده دقيق آثار فيگوراتيو چهره زنان ميتوانيد ته چهرهاي مشابه مولف در آنها را بيابيد) كه تقريبا پرسوناي آثار، همان درد عدم باور خويش و خودسانسوري و اجتناب از بيان زنانگي به عنوان تمام خويش و درد هويت يافتن در پس پيراهنهاي مردانه حتي در شرايط برابر و برخورداري از حقوق مساوي است و درد احاطه شدن ميان اشياي برنده و تيزي كه تدريجا آلت و ابزار هلاكت رواني او را فراهم ميكنند... و اين ترمينولوژي رنگهايي ميشود كه خاص او روايتهايش ميشوند خاكستري و قرمز، يك تضاد خاص در نگاه زن نقاش ايراني است كه تاثيرش تغييري موتاسيونگونه در مسير جوانمرگي مفهومي براي زن معاصر ايراني به همراه دارد.
ترمينولوژي خوانش من در چند تابلوي زباني كه اپستمولوژي دازاين وجود هنري خانم منصوره پناهگر خواهد بود.
تابلوي اول ... آفرينندگي
...خدا نمرده است انسان قاتل اوست تا جايگاهش را تصرف كند . اومانيسم به معناي روياي اومانيستها در معرفي يك انسان منتزع، شايد رويايي است كه در زبانهاي متفاوت هنري كماكان جاري است و كساني هنوز هستند كه فرياد ميزنند اين مسير بنبستهايش ذاتي و در تعريفش نهفته است. در زير چرخهاي غوغاي رسانهاي به عنوان قطاري بزرگ و متصل كه در هر ايستگاهي بنا بر قدرت تحريف و تحميق و زايشهاي واقعيت افزوده در حوزههاي متفاوت علمي و فلسفي و اقتصاد و اجتماعي و... مسيري را كه طي ميكند، در ذيل كمربند مدرنيسم قرار داده است و هيچ توجهي ندارد كه ما يگانه موجود هستي و طبيعت پيرامونمان نيستيم و به ياد نميآورد كه مگر ما با درخت و خورشيد و آسمان پيمان نبستيم آن هنگام كه تمدني كوچك بوديم. اومانيسم هميشه باور را تلقين ميكند كه انسان متناهي است! او به انسان خداگونه قرن نوزدهم كماكان به عنوان دين جديد باور دارد با اختراعات، ابداعات و فرو كاستن زندگي از امكان حضور.
در پي باوراندن جهاني جديد است كه حتي در نزد جوامعي با تمدنهاي چند هزارساله از اكثريتي نسبي در باور اعتقادي و اكثريت تام در زمينه مصرف برخوردار است.
او حتي به مدد رسانه و مجلات تلويزيون و سينما اكتهاي رفتاري و پوشش و ظاهر و علايق را جهت داده، معين ميكند و در اين سه دهه اخير همه چيز را چنان تخدير كرده است كه داوطلبانه تمامي اطلاعات در خصوص علايق و نيازهاي شخصي خويش حتي خصوصيترينها را با رغبت تمام در اختيار آنان ميگذارد. شايد نقاشي پستمدرن ايران در خلاف جهت اين عرضه عريان است.
تابلوي دوم ...
منصوره پناهگر فارغ از هر ايسمي در عقيده، يا قالبها و سبكهاي هنر نقاشي.
تابلوهاي پناهگر براي هر آدم بيطرف بدون پيشقضاوتها، يا پسماندهاي خاص تفكر قالبي در خصوص سبكها و تكنيكهاي نقاشي در نخستين برخورد واجد دريافت و الهاماتي است كه صادقانه و راهگشاست. شخصا به باوري در گذر زمان رسيدهام؛ باور كردن به آنچه در نخستين برخورد ديدگان با جان تافتههايي كه در قالب آثار هنرمند به عنوان انساني كه قصد تاثير بر جهان پيرامونش را دارد در ذهنم شكل ميگيرد. پرترههاي خويشانگارگي خانم پناهگر؛ انگاره وسيعي از انسانهاي موجود و سرگشته دردمند را بازنمايي ميكنند. آنچه البته او تصوير ميكند بازنمايي انگارههايي است كه پرسوناي حضور حقيقي و مجازي همان انسانهاست كه در معدل مطالعات ناشي از حضور در دنياي واقعي و مجازي شناسايي و بازنمايي در قالب پرترهها گرديده است.
پرترههايي كه نه زمان دارند و نه مكان بلكه در جاي جاي زندگي او پديدار شدهاند؛ در ذهنش، يا حتي در كنار شاهد بودن بر ملاقاتي عاشقانه، يا در پس متني زيبا.
شايد كمترين دغدغه او بهرغم غناي خاص و ويژگي مولف بودنش از نقاشي بافت و رنگ و نظريه است. او تاريخ هنر را نه در روايتي خطي و تهي از همپوشاني جغرافياهاي مختلف نظاره ميكند، بلكه براي وي تاريخ هنر تاريخ تكنيكي هنر است. هر امكان فني در نقاشي حاصل دوراني است از زيستن انسان؛ زيستني كه تقديرش در الگوي بازخوردي بين هستي و انديشه زمان شكل گرفته است. به تعبير من حضور هر تصوير در خيال خانم پناهگر همگام با ديالوگي است كه با شخصيت مورد نظر برقرار ميكند، گاهي اين شخصيت گسترهاي عمومي دارد و با مخاطب به تفاهم ميرسد. براساس دادههاي مشترك كه تصادفي است و مبناي مشترك تكنيكياش درجه شهرت موضوع پرتره، مثلا با ويژگي تكنيكي داوينچي و حتي موديلياني (لبخندي را نقاشي كن كه در شناختهاي حقيقي آن، به تعداد انسانها حسي متفاوت وجود داشته باشد)، يا ويژگي خاصي از زيبايي مردخواهانه زن كه تصوير ظاهري آن جسارتي غريب طلب ميكند و گاهي برخوردي است خصوصي با فردي كه از منظر مخاطب شناخته نميشود و تنها بافت و رنگ و تكنيك مصرفي هنرمند، او را پديدار ميكند.
زني با چهرهاي مغموم كه فرسايش هويتش پشت پيراهني تاخورده مردانه تا آستانه پيري است.
گستردگي فني نقاش حاصل كنكاش و آموزش نقاشي است؛ (او نزديك به چند سال از طريق ترميم آثار تاريخي نيازمند مرمت نزد كساني است كه ظرافت را در بازآفريني آثار وانمي نهند، در مرمت و فهم نقاشي ايراني بعدها مدرس ويژه كلاسهاي نقاشي اساتيد خويش ميگردد) او ميآموزد چراكه شخصيتهايش تنها با رنگ و فرم و بافتي متفاوت، يا فراتر از آن، با لحن و سبكي متفاوت خلق ميشوند اما قطعا سوژه او خود اوست (به تهچهره زنها در نقاشيهايش و تصوير حقيقي نقاش دقت كنيد). انسان است. نيازي نيست از تواضع و احترام او به نگارههاي ايراني و اساتيد نقاشي بگويم. از نقشهاي دوره سلجوقي و بر گرفته از كاشيها و كوباچههاي ايلخاني صفويه تا موتيفهاي دوره سامانيان تا زنده كردن زيورآلات يا بهتره بگويم پوششهاي اورسايز با كانسپت تاريخي ايراني قديم در قالب پستمدرن از خروج از آنچه آيدين آغداشلو تا مودلياني تجربه كردهاند. يا از خروجي اصالت ايراني و نگرش عارفانه به درد كه شادماني است كه باعث تعريف وجودي درد است و آن غم گويي تاريخ ايرانيان كه حتي در اشعار عرفايي چون باباطاهر نمود دارد و پرترهاي كه ميگويد براي كسي كه شادماني ندارد ديگر غم و درد بيمفهوم است و نيز عدم احراز هويت براي اين زنان كه در پرترههايش زندگي ميكنند نيز مويد تواضع و اداي دين به آن بزرگي است كه ميگويد هم نوع را ناني دهيد و از ايمانش نپرسيد. اما پناهگر او را تصويري ميدهد جاودانه كه در آينه امروز هنرمند شكل گرفته است؛ زناني كه هيچ نشانهاي مبني بر اعتقادي ندارند ولي پناهي در اين فضا انگار ميطلبند. همانطوركه در ابتدا، در معنازايي هنر براي گريز از اضطراب و ويراني و مرگ محتوم سخن گفتم. اين امكان ذاتي هنرمندي چون پناهگر است؛ تا اين تقابل مرگ و زندگي را تعمدا حذف كند. جهاني ميآفريند تا بگريزد از تئوري مرگ انسان، تعريف انسان، نزد پناهگر ناخودآگاه انسان و هستي، انسان و حقيقت او هيچگاه جدا نبودهاند. اين تعاريف به حد كافي تجربه شدهاند. آيا معناي انسان فراتر و به سوي جهان ديگر نيست. رنگ آن جهان در تصوير محو نقاش و در غمهايش كه در آثارش پنهانند و آثارش كه بهانهاي است تا ما را در آن جهاني ديگر شريك نمايد هويداست جهاني غير از اين جهان و دردهايش كه در آثارش روايت ميكند. خوب نگاه ميكنيم. نميدانم اين هنر است، يا چيزي وراي تعاريف و تقسيمبنديهاي متداول آن كه به جاي گفتار؛ در رفتار خطوط و رنگ تجلي مييابد.
تابلوي سوم؛ تكنيك و مهارت
خلق آثار پناهگر دچار نوعي كژنمايي از انسان و فرم انساني است. حضور تكنيك خاص نقاش و پختگي كه در حين ديالوگ بين رنگ و بوم از طريق قلم هنرمند ايجاد ميشود كه در پي جرياني اتفاقي و با پيشذهني كلي از سوژه مورد نظرش رخ ميدهد. تحول عنصر بصري محوري خانم پناهگر حاصل آن ديالوگ از خط به بافت قطعا آثار او را در قامت نقاشي تمامعيار مطرح ميكند. تعدد فرمهاي كژنما شده، برخورد با حذف اندامها و حاملگي اثر بر مبناي استعارههاي زباني و معنايي، همگي وصف حال جنونزده هنرمند است كه از زاويه مفهوم شهودي خلاق هنرمند بازتابي عمومي مييابد.
در اكثر آثار، خانم پناهگر محمل چهرههاست چهرهها وظيفه روايت نقاش را يدك ميكشند به فضاهاي منفي اين تكچهرهها بهدرستي سامان داده شده است. تكرار فرمهايي مانند پرتره تمام و سه رخ در عين القاي حركت، بازنمايي صورتي است كه تدريجا به درد و سكوت فرو ميرود، يا زني با شي نوك تيز قفل شونده كه در حال فرو رفتن در سكوت و قفل بر لبانست. سنجاقي بر گفتار.
در اثري ديگر با تمامرخي مواجهيم كه با قرينه چرخدندهها كنار صورتش تلاش در كنترل انديشهاش دارد. حالت چهره و دهان صورت در عين زيبايي و قدرت اضطرابي از پذيرش اتفاق ناگوار را هويدا ميكند و او باز هم با تهچهره نقاش كه در كمال زيبايي؛ با دستان كوچك و ناتوان، گردني نحيف و چهرهاي مغموم يك كنتراست تكنيكي از حد قدرت و ناتواني كه در پس سيطره فرهنگ مردسالارانه قرنها و ضعف خودباوري و خويشسانسوري ... توسط غناي تكنيكي خيرهكننده نقاش خلق ميشود.
و سرانجام تابلوي پاياني
هنگام مشاهده يك اثر هنري توسط مخاطب و مخاطب اولين موضوعي كه روي سطوح تصوير خود را نشان ميدهد فضاست. اگر فضا را عمق بناميم (كه البته يكي از مفاهيم فضا عمق است؛ شما با سطحي مواجه هستيد كه در لمس، سطح است و در نگاه داراي عمق و ژرفا...). به عنوان مثال حكايتها و داستانهاي ساده در شاهنامه محملي ميشود براي بيان عميقترين مفاهيم انساني.
نتيجه آنكه اثر هنري مخاطب را در يك حالت نامتعين و تعميمپذير قرار ميدهد. نقاشان در برخورد با مقولات اجتماعي همين برخورد دوگانه را ارايه ميدهند، هدف نقاش آن است تا مخاطب دانستن را تبديل به احساسي مشابه قرار گرفتن در فضا و لمس و حس آن بنمايد و تكنيك و مهارت و تجربه هنرمند آن را در لايههاي رنگ و فضا پيچيده، با تاكيد بر زيبايي مفهوم را مسلط ميكند. دانش بر سوختن هيچگاه حس سوختن را انتقال نميدهد. آن هنرمندي كه بتواند از سطح به عمق برود قصد دارد با درگير كردن مخاطب شيوه ادراك صحيح پيرامون را به او يادآور شود. تكملهاش آن جمله معروف بوعلي در ديدار با ابوسعيد است. آنچه را كه ما ميدانيم او ميبيند.
شاعرانگي تاريخي با محوريت زن اگر از سوي نقاشان زن مغفول واقع شده، در معدود آثار هنرهاي تجسمي كه پناهگر در آن معدود جاي دارد، هميشه باعث شور و اشتياقي مشترك در شاعره ديدن دنياي تلخ توسط نقاشان است. اين آثار حالتي از تقابل دنياي ظرافتهاي رنگ و مفهوم و خشونت و زمختي دنياي مردسالارانه را به نقش و نگار ميكشد. زني كه گردن آويزش در آثار پناهگر از عهد باستان تا دوره سلجوقي، نشان از سكوتي در نگارهها دارد. تاشهايي كه همچون زخم بر پيكر ظريف كشيده ميشوند اثبات اين ادعا هستند. تكنيك در اين آثار بيمدعا و در خدمت فرم و موضوع است و شايد بيشتر از اين هم نيازي نيست كه با فرم كلنجار رفت. در كل با آثاري روبرو هستيم كه حال و هواي اين روزهاي انسان در مسيري خشونتبار و عجيب را به نمايش ميگذارد.
مهمترين كيفيت جهان تصويري منصوره پناهگر از نگاه زيباييشناسي آشتي ميان فضاي چندلايه رسانه نقاشي با بيان ساده و مستقيم طرحهاي او در ساحت مفاهيم اجتماعي است كه تدريجا به كمك رنگها و با تكيه بر تجربه و مهارت روح در آن ميدمد و تدريجا درگيرت ميكند تا عمق سكوت و سنگيني درد زنان پيرامونت را كه در زندان محدوديتها لبخند برلب بار زندگي به خاطر ديگران را به دوش ميكشند حس كني.
او اهل چالش است و در قيد خودنمايي با رنگ نيست.
در برخورد با ماده اثر، خط و رنگ را به استادي به كار ميبرد و با ايجاد بافتهايي متفاوت و درخور، اين عناصر را به خدمت بيان و ديدگاه انسان در معرض تهاجم و اضطراب زيستن قرار ميدهد.
اصالت فرمهاي نقاشانه و آبستراكسيون سوژه تا محو معنا كه ذاتا محدودكننده و مفهوم كش است. در مقام نقاشي معناي زيبا از نگاه وي مذموم و نكوهيده است چون مانند دري بسته مانع از درك و حس زيبايي در همه ابعاد حقيقياش ميشود. مخاطب در آغاز مشاهده آثار خانم پناهگر داراي حسي نامشخص است از معنايي كه در سيطره مفهوم تدريجا رنگ ميبازد با اغلب فيگورهاي زنانه در لانگشات، يا مديوم نقش اصلي را برعهده گرفتهاند و صرفنظر از جهانبيني درك و حس متفاوت نقاش را در تقابل جهان انسان - زن آشكار ميكنند.
تركيببنديهاي استادانه نقاش حاكي از تسلط عميق وي به نظام هندسي و مستحكم زيرساخت طبيعت دارد كه به مرور در هر اثر تدريجا متناسب با مفهومي كه قصد درگيركردن مخاطب با آن را دارد گسترش يافتهاند. آثار او عموما داراي سه محدوده مشخص است: نمايي از صورت، يا پرتره زن ... سيطره دو رنگ خاكستري و قرمز و خروجيهاي تلفيقي آن و عناصر و اشياي خاص كه قرار است وظيفه دروني كردن دردها و غمهاي او را تبديل به يك حس مفهومي كرده و در برخورد ناخودآگاه مخاطب بافت و رنگ، به واقع ميتوان اين سه محدوده را استعارهاي بر كنش، محدوده تضاد نسبي نيكي و بدي دانست كه تدريجا به طباق و يگانگي رسيده و حسي كه از اين مفاهيم نصيب مخاطب ميشود داراي هويت معياري خاص جهت قضاوت براي خوب و بد نيست استحاله پرتره در جريان تدريجي خلق و آفرينش نقاش در نوع سلبي مقهور شدن در مقابل غلبه قدرت، شهوت يك ضرورت وجودي ايجابي از خرد و حضور اسطورهاي به ديدگاه پناهگر ميبخشد كه ريشههاي كهن الگويي عميقي از دوران باشكوه زنان ايراني را تجسم و آشكار ميكند و چه با شكوه و رندانه است كه در عمق تصوير اين زنان كه از سطح سوژه آغاز شدهاند به تصوير آشناي مولف ميرسيم كه تدريجا جان ميگيرد به گونهاي كه تمام وجود مخاطب را اشغال كرده و همراه حس عميق درك مفهوم ماندگار ميشود.
هنرمندي خلاق كه اساس آثارش را معرفي درست و حقيقتگونه انسان امروز در عصر فرامدرن كه بهرغم برخورداري از امكانات و ابزارهاي متعدد تامين آسايش كه در سايه اكتشافات و تواناييهاي تكنولوژيك تحصيل كرده است اما از يك شادي و رضايت نسبي برخوردار نيست و در اضطراب و انتظاري كشنده و دايمي كه به نظر ميرسد توسط مصنوعات خودش او را احاطه كرده است قرار دارد؛ همانند جنگ، ويراني، كابوس انفجار اتمي...يا نشر ويروسهاي آزمايشگاهي، حوادث تروريستي، سونامي حوادث طبيعي تا سوناميهاي ناشي از رقابتهاي تكنولوژيك و آلودگي هوا و برهم خوردن جريان طبيعي حيات و از سوراخ شدن لايه محافظ حيات كره زمين تا اضطراب تصادفات رانندگي پيرامونش هنگام سواره يا پياده بودن و اكنون تا ... كرونا.