عقلِ قلب
سعيد عقيقي
براي هر كتابي لحن و نثر را از سوژه/ هنرمند ميگيرم.كتابي كه دربارهاش نوشتم- زيرپوست قصهها- شبيه خودش است؛ موقر و جدي و پيگير واقعيت. تصويري كه از او در فيلمهايش ميبينيم، نگرانياش براي بخشي از جامعه كه ممكن است صدايش به جايي نرسد و تازه وقتي فيلمي از او ميبيند توقعش از او بالا ميرود، نشان ميدهد كه دلبسته واقعيت است. به همين دليل هر فصل كتاب با كلمه «واقعيت» آغاز ميشود. قصه برايش پوست است و واقعيت جايي در زير پوست. درتمام فيلمهايش اين كشمكش براي به دست آوردن واقعيتي كه زير پوست شخصيتها، جغرافيا و فضا جريان دارد به روشني ديده ميشود. هنگام مرور فيلمهايش براي نوشتن كتاب متوجه نكتهاي شدم. او بهرغم آنكه از نرگس به بعد آشكارا زنان را در مركز رويدادهاي هر فيلمش قرار ميدهد، هالهاي از اعتماد به دور مردي ميانسال، حامياي در قواره پدر/ همسر ميكشد و او را در هيئتي متفاوت به نمايش ميگذارد. نخستين جلوه اين رابطه در روسري آبي است؛ جايي كه رسول رحماني نشسته و نوبركرداني ايستاده و او در شمايل پدر/ همسر به علاقهاش به زن اعتراف ميكند. دومين ضلع اين مثلث در رابطه دكتر رهبر و فروغ بانوي ارديبهشت ديده- و در حقيقت شنيده- ميشود. اينجا هم صداي احمدرضا احمدي بيننده را به همان حس پدر/ همسري بازميگرداند. ضلع سوم دوباره غايب است: اين بار وصيتنامه رسول رحماني در قصهها نشان ميدهد كه همان شورآفريني عقلاني و منبع عاطفي پدر/ همسري در ناخودآگاه فيلمساز ميجوشد. اگر اين مثلث مردانه گاه ناپيدا را پيرامون فيلمها تشخيص بدهيم، هم زيست زنانه او و شخصيتهايش را واضحتر خواهيم ديد و هم دليل تعادل جنسيتي دنياي او را بيشتر درخواهيم يافت. او در گفتوگويي كه پيوندان كتاب است از پدري شاعرمسلك و دريادل ميگويد كه نگران همه چيز است و زود، خيلي زود از دستش ميدهد و فقدان او طبقه اجتماعي و محل سكونتش را نيز تغيير ميدهد. به نظر ميرسد رفتن پدر در 9 سالگي به عنوان «مرد ايدهآل» يكي از نقاط عطف زندگي او باشد.
بخش دوم زندگي او عميقا اجتماعي است و ميتوان گفت بهرغم فراز و نشيب فراوانش تا امروز از اين نظر تغيير چنداني نكرده است. او از طبقه نسبتا مرفهاي است كه دست تقدير او را مدتي به همسايگي با طبقه محروم اجتماع كشانده و با شتاب به نوجوان/ جواني درگير واقعيتهاي پيرامون خود تبديل كرده است. از نسلي است كه 20 تا 30 سالگياش به مقدمات انقلاب، انقلاب و جنگ برخورد كرده، از مستند به سينماي حرفهاي راه يافته، با فيلم چهارمش نرگس در سينما تثبيت شده و بخش سوم زندگياش ابعاد حرفهاي واضحتري يافته است. طي 3 دهه اخير همواره نسبت خود را با سينما حفظ كرده و هميشه براي پرسش چه بايد كرد؟ از زبان شخصيتهايش پاسخي يافته است؛ مثل توران خانم كه از قول مادر خود ميگفت:«غم بزرگ را بايد به كار بزرگ تبديل كرد.» بهترين فيلمش از نظر من بيترديد زيرپوست شهر است و عميقترين تصوير زن در دنياي او براي من، طوباي همين فيلم در نمايي كه ميكوشد تنها درخت حياط كوچك خانهاش را حفظ كند. اما يكي از بهترين صحنههايي كه تا به حال ساخته، فصل حضور كارگران در قصههاست كه هم دلبستگي سازندهاش به مستندگرايي را نشان ميدهد، هم راهكار مناسبي براي «نمايشي» كردن ايدهاش يافته و هم مروري موقر و غمگنانه است بر سرنوشت يكي، دو تن از شخصيت فيلمهاي پيشيناش كه گذارشان به درون مينيبوس افتاده است. يكي از نقاط اوج كار فيلمسازكه در آن واقعيت و نمايش يكي شدهاند و ديگر نميتوان آنها را از هم جدا كرد.
او دهه 1390 را با قصهها آغاز كرده اما باقي دهه را كنار قالب محبوبش يعني مستند براي نمايش موضوع محبوبش يعني واقعيت گذرانده است. او يكي از معدود فيلمسازان ماست كه هنوز نمايش واقعيت از طريق سينما را صرفا نه يك سرگرمي يا وسيله ارتزاق كه وظيفه خود ميداند اما علاقه و احترام من به او همواره دليلي فراتر از فيلمهايش داشته است. او هنوز بخشي از صداي انسانيت ماست و اميدواري به انسانيت را ميتوان در رفتار، گفتار و حتي سكوتش يافت. زيرپوست قصهها آخرين كتابي بود كه بامداد نوشتم. براي خودم نشانه صميميت است؛ مثل نامهنگاري با عقلي كه از قلب مايه ميگيرد. ميلادش مبارك.