نگاهي به رمان «هياهوي زمان» جولين بارنز به بهانه چاپهاي متعدد
سونات اختناق در سمفوني قدرت
مهدي معرف
ازهمان ابتدا ضربآهنگ رمان صدايي است در گوش مانده. زنگي كه ممتد و هشدارآميز به صدا افتاده تا تصويري آشفته از نظمي ناشناخته را پيش بكشد. رمان با انتظار آغاز ميشود. انتظار آمدن آسانسوري كه بعد از كشيدن پنج نخ سيگار هنوز نيامده. اين انتظار قرار است به نقطهاي برسد، به لحظهاي كه اطمينان داري ميآيد. زمان اما تا رسيدن آن لحظه كش ميآيد و وسيع و سنگين و آزاردهنده، ذهن را به تكاپو مياندازد. انتظار تخيل را وادار ميكند تا به گذشته ورود كند. تخيلي كه مثل پشهاي بر روي خاطرات مينشيند، خون ميخورد و فربه ميشود.
قبل از اين تصوير ديگري از انتظار آمده بود. قطاري قرار است حركت كند و تو نميتواني جوياي زمان حركتش باشي. سرگرداني و نميداني تكليفت چيست. پس چه بهتر از اينكه جمعي سه نفره شكل بگيرد تا بتوان به سنت روسي نوشيد و زمان را فراموش كرد. در اينجا مفهومي شكل ميگيرد كه ميان نوشيدن، فراموشي و بيادآوري رابطهاي ايجاد ميكند. كسي كه مينوشد و سخن نميگويد انگار خاطرهاي ندارد و كسي كه سخن ميگويد مدام بياد ميآورد. در بستر انتظاري ناخواسته، خاطره پشت خاطره ميآيد، به هم پيوند ميخورد و زنجيرهاي ميسازد كه قرار است بار روايت كتاب را با خود بكشد. گويا انتظار عبور، انتظار مرگ است يا ادامه زندگي جز گام نهادن در راه مردن نيست. از اينرو اولين كلمات رمان، حجم پرهياهوي اصوات است؛ اين صداست كه ما را به تماشا نشانده. كتاب با اولين كلماتش نعره برآورده كه من صداي هياهوي دورانم.
در روايتي كه دميتري از كودكياش بياد ميآورد، براي آنكه با يورگنسن زندگي كند از خانه ميگريزد. دميتري دريافته بود كه ابعاد خانه بيتناسب است. خانهاي با اتاقي پنجاه متري و پنجرهاي به اندازه كف دست. خانه با آن قواره هولناكش نشاني از سرنوشت به خود گرفته. گريز كودك از خانه، انگاري گريز او از سرنوشت است. اما تقدير چيز ديگريست. گريز از سرنوشت بازگشت به سوي سرنوشت است. در كتاب ميخوانيم كه سرنوشت نامگذاري دميتري با سرنوشت نامگذاري پايتخت شوروي درهم ميآميزد. پايتختي كه تا كنون چندين نام به خود ديده. با اين پيام كه در مكاني ثابت وقايع بهطور مكرر در تغيير است. سرنوشت تغييري اگر در خودش دارد، به تو اما مجال تغيير نميدهد. گويي چارهاي نيست جز اينكه گردن كج كني و پذيرا باشي.
روايت اينگونه سري ميچرخاند و گذشته دميتري را وا ميكاود. روايتي درباره موسيقيداني مشهور كه هر شب به انتظار دستگيري، مقابل آسانسور ميماند و سيگار ميكشد تا آسان سر به بالش سرنوشت بگذارد. ماجرايي با شرح اين موضوع كه چگونه حكومتي ترس را مثل پارچهاي سياه بر سر كشوري ميكشد تا شب را همراه با خورشيدي هميشه تابان نشان دهد. روايت بازميگردد تا با نگاهي گذرا به گذشته دميتري چرخي بزند و افكارش را بجورد. داستان مثل آبي در خاك فرو رونده، به سرنوشت و زندگي موسيقيداني رسوخ ميكند كه آسودگي درون دنياي موسيقي را در روزمرهاش نمييابد.
«هياهوي زمان» روايت زندگي دميتري شاستاكويچ، آهنگساز برجسته روس در دوره شوروي و يكي از مشهورترين آهنگسازان قرن بيستم (1906 تا 1975) است. رمان ازعشقهاي او ميگويد و اپرايي كه شهرت را به ناگهان در دامانش گذاشت. كسي كه از 9 سالگي استعداد بينظيرش در موسيقي شناخته ميشود. دميتري ميداند كميتش ميلنگد و در زندگي و روابط عشقي آنچنان كه بايد نيست. در سي سالگي، پراودا، مشهورترين نشريهي دولتي وضعيت زندگي او را ورق ميزند. مقالهاي درباره او و اپرايش چاپ ميشود كه تمام آن نگاههاي تحسين برانگيز را به ناگهان كناري ميگذارد و با حملهاي شديد، هستياش را به خطر مياندازد. از منظري «هياهوي زمان» درباره شيوه بازي قدرت است. انگاري كه بازي با معشوق. قدرت، چشم و ابرو نشان ميدهد و دنياي تو بدل به دلي از دست رفته ميشود. توطئه ترور استالين خنثي شده و حالا بسامدش همه را در خود ميبلعد. پاكسازي عظيمي كه به دنياي موسيقي هم رحم نميكند.
حالا انتظار، سمفوني مرگ است. ضرباتي كه منتظري هر دفعه بيمحابا و ناگهاني بر ديواره ترك خورده زندگيات فرود بيايد. «هياهوي زمان» نتي است كه بر خط حامل جابهجا شده. از شهرت و اعتبار و درخشش پايين افتاده و دارد بر مدار اصوات خشونت و وحشت دستگيري و مرگ ميچرخد.
انتظار را سرنوشت به پايان ميرساند. دميتري كه پيشتر بازجويي شده بود، دوباره احضار نشد. انتظار كشيد و احضار نشد. سمفوني پنجمش را نوشت و تحسين شد و لب ودندان خندان قدرت را ديد. روايت از اين منظر آدمها را چون مورچگاني افتاده بر موج قدرت كج و معوج نشان ميدهد. مشهور باشي يا نباشي، نابغه باشي يا نباشي، جوان باشي يا نباشي، براي چشم بيحالت و پنجه آهنين قدرت تفاوتي ندارد. در شوروي، از منظري كه رمان نشان ميدهد، آسودگي حتي در رويا هم متصور نيست؛ وحشت خود شوروي است كه مرزهاي روح و احساس را معين كرده.
براي اجراي موسيقي و بدهبستاني فرهنگي هنري، گروهي به نيويورك اعزام ميشود. در هواپيما دميتري ميان دو قدرت خود را سرگردان مييابد: كمونيسم و امپرياليسم. تمام بار آن تجسس امنيتي روسي، در امريكا بر دوش خبرنگاران است. دميتري نامش بر زبانهاست و زندگي تبليغاتي و بستهبندي شده امريكايي برايش هيجاني ندارد. او روسي است كه هرچه هم ساييده شود و صيقل بخورد باز روس ميماند. گويي يك روس هميشه بايد به شكلي معناي بدبيني را با خود يدك بكشد. اين بدبيني مقابل خوشبيني نظام كمونيستي شوروي مينشيند. بدبينياي رخنه كرده در طول قرنها به جان و درون ملتي كه حالا از تمام دستاوردها و آرمانها، فقط كشتار و جنگ و تحقيرش را ديده؛ انتظار دستگيري و تبعيد و اعدام را. آنطور كه پوشكين ميگويد: نبوغ و شرارت دو چيز ناهمسازند. دميتري ميان دو چيز ناهمساز روزگارش را سپري ميكند. ميان خود و قدرت. ميان ترس و انتظار.
شاستاكويچ يك بار ديگر هم با قدرت به گفتوگو مينشيند. اينبار اما به شيوه قبلي گفتوگو در اتاق بازجويي نيست. بلكه گفتوگويي تلفني است با شخص استالين. استالين از او ميخواهد با هيات روسي به امريكا برود. دميتري هم سياههاي از خواستهها را مطرح ميكند. از پي اين گفتوگو قفل ممنوعيت اجراي آثارش گشوده ميشود، اما صداي قدرت مثل هميشه ترسناك است. حتي آن زمان كه بذل و بخشش ميكند. رودررويي با قدرت همچون مواجهه با شمشير است. هميشه اين شانس را نمييابي كه دسته شمشير در دستانت بنشيند، وقتي هر لحظه انتظار داري كه لبه برانش گلويت را ببرد.
در تصويري كه جولين بارنز از زندگي دميتري شاستاكويچ نشان ميدهد، ترس و اختناق دو دستيست كه انگشتان او را بر كليدهاي پيانو به حركت در ميآورد. ترس و اختناق محصول حكومتي خودكامه است و خودكامگي همراه با نبوغ در جسم هنرمند لانه ميكند. هيچ يك ديگري را نفي نميكند، اما جسم فرسوده و ناتوان ميشود. سرنوشت هر فرد را نميتوان تنها به همان فرد محدود كرد. سرنوشت پديدهاي جمعيست كه از زمان و مكانهاي دور و نزديك خودش را به تو ميرساند و در جسم و روانت آشيانه ميكند.
حاكميت ديكتاتوري تبديل به امري فرهنگي ميشود؛ در جامعه نفوذ ميكند و انتشار مييابد. نشانههاي اين انتشار در حرفه دميتري هم ديده ميشود. برخي رهبران اركستر را در شوروي ديكتاتور ميخوانند. خودشان هم گويا اين نام را ميپسندند. بيشترشان بر نوازندهها تحكم ميكنند و از اقتدار لذت ميبرند. اقتدار در جامعهاي درگير اختناق، خوشايند است. در چنين جامعهاي افراد مقتدر در بالا دست مينشينند. اين روحيهاي از بالا به پايين است كه در كالبد جامعه حلول ميكند و از همان جامعه قوت و نيرو ميگيرد و دوباره به سمت بالا روانه ميشود. مثل بومرنگي كه پس از پرتاب دوباره به سوي پرتاب كننده باز گردد.
در توصيف بارنز از فضاي دهشتبار شوروي، تعارضي وسيع ميان استبداد و هنر وجود دارد. مستبدين از هنر بيزارند و از شعر و موسيقي نفرت دارند. حتي اگر نفرتشان را پنهان كنند. هنر در غايتش زبان و چشمي گشاينده و سخاوتمند دارد؛ روحيهاي افشاگر. حتي اگر در پستوي كنايه خزيده باشد. حاصل اين تعارض سانسور است. ميبرند و قطع ميكنند و مسكوت ميگذارند. قدرت مفري براي بيان ديگري نميخواهد. پاشنه آشيلش هم درست در همين نكته نهفته است كه به هر حال، قدرت به هنر محتاج است. اين دوگانگي خواستن و نابود كردن تا زماني كه رهبران ديكتاتور حكومت ميكنند وجود دارد. مضحكترين صحنهها در اين رمان آنجايي شكل ميگيرد كه دميتري شاستاكويچ مجبور ميشود بيانيهاي را در مقابل خبرنگاران و روزنامهنگاران بخواند كه قبولش ندارد. وادار ميشود بر چيزي كه معتقد نيست پاي بفشارد. قدرتي اينچنين مخوف تنها از تو نميخواهد كه عقايدت را پنهان كني؛ آنها حنجره تو را ميخواهند. ميخواهند دستان تو دستان آنها باشد و ساز تو سلاحشان. اين شكل از تحقير، اين شيوه تبديل به ابزار قدرت شدن، كاري ميكند كه ديگر فرديتي در وجودت باقي نماند. ديكتاتور تهي پروري ميكند. يك تهي بزرگ كه مثل آينهاي مقابلت ميايستد. ابتدا در آينه چيزي نميبيني، هيچ چيز. اما اگر كمي دقت كني ميتواني هيبت ناواضح ديكتاتور را ببيني كه با چشماني سرد و تهخندي بر لب به تو نگاه ميكند. كار كه به اينجا برسد ديگر حتي از نگاه كردن به آينه درون خودت هم ميهراسي.
از نگاه نويسنده بخش بزرگي از هنرمندان غربي به دو گروه تقسيم ميشوند. گروهي چشم خود را بر فضاي اختناق شوروي بسته و به ديكتاتور به چشم ناجياي نگاه ميكنند كه براي كشورش رفاه و امنيت و دموكراسي آورده؛ و گروهي ديگر كه به هنرمندان درون شوروي معترضند. گروه دوم كساني هستند كه يا نميدانند و يا نميخواهند بدانند كه اعتراض هنرمندان از داخل شوروي برابر با مرگ آنهاست. اين گروه معترض غربنشين، گويا تشنه خونند. شهيد ميخواهند تا بيرقشان را هرچه بلندتر برافرازند. با خيالي آسوده كه آن كسي كه كشته ميشود ديگريست. كساني كه فرياد عدالت خواهي را از پناهگاهي دموكراتيك و امن سر ميدهند و ميخواهند ديگري در كشوري سركوبگر و ناامن اعتراض كند و كشته شود.
حقيقت اين است كه استبداد انزوا ميآورد. تنها ميماني. آنچنان كه مجبور ميشوي بار سنگين وحشت را به تنهايي بر دوش بكشي. و دروغ و دورويي را با هر تنفسي، مثل هواي مسموم به درونت فرو ببري. تيغ استبداد و خودكامگي اگر تو را نكشد، كنارههايت را ميتراشد. مجرد و يكه و رها شده و منفكت ميكند. در سلولي شيشهاي قرارت ميدهد تا هرچه خواستي فرياد بزني. از درون و تنها در درون.
يك سوم پاياني كتاب تنها به مروري گذرا قناعت ميكند. به شرحي از ديدار و نگرش شاستاكويچ به آدمهاي مشهور دورانش. در اينجا زبان و لحن رمان روندي زندگينامه نوشت به خود ميگيرد. انگار كه بعد از مرگ استالين و روي كار آمدن خروشچف و تغيير موضع حكومت، دميتري هم دچار تحول ميشود. به تعبير خود كتاب، هاضمه حكومت از گوشتخواري به گياهخواري تغيير ميكند. در اينجا روند نوشتار رمان به جاي بررسي ديدگاهي وسيع و عميق و حسي، جايش را به رويكردي گذرا و دمدستي و روزمرهنگرميدهد. روندي كه ظاهرا حاصل تغيير در زندگي آهنگساز است. درست وقتي كه ترس از مرگ جايش را به ترس از زندگي ميدهد.
شايد بتوان اينگونه گفت كه رودررويي با قدرتي مخوف، افكار را متمركز ميكند. اما همين قدرت اگر مثل آينهاي شكسته پخش و پلا شود و نوري ضعيف از هر سو به سمتت بتاباند، گيج ميشوي. اينكه ساختار حكومتي بماند ولي توفان قدرتش بدل به نرمه بادي شود كه حالا از هر سويي ميوزد. ديگر نميداني چه كني، مستاصل ميماني كه چه بگويي، كجا بروي، و اينكه كدام عمل بهتر است. چيزي كه برخلاف آن زيست هميشگيست؛ زيستي كه هرچند آسوده، اما پيچيدهتراست.
بخشي از كتاب آماده كردن ذهن مخاطب، براي پذيرش چگونگي ورود دميتري شاستاكويچ به حزب كمونيسم است. با اين توجيه كه او تحت فشاري روحي رواني و سخت و عذابآور تن به اين كار ميدهد. توجيهي كه به نظر نميآيد توان قانع كردن خوانندگان را داشته باشد. شاستاكويچ يا تسليم شده و يا روي برگردانده. هرچه هست بيتهديد و خشونت، ميپذيرد عضو حزبي بشود كه در حق ملت و كشورش جنايتها كرده.
دميتري دير به پايان زندگياش رسيد. مرگ در زماني كه هنوز مقاومتي داشت ميتوانست به سراغش بيايد. پيش از آنكه با پشت دست بر دهان گذشته خودش بكوبد. اما مرگ بخشي از تقدير است. ميداني كه ميآيد. اما نميداني درچه زماني. درست مثل وقتي كه سوار قطاري هستي كه توقف كرده و نميداني كي دوباره حركت ميكند. حكومت پسااستاليني براي دميتري زندگي تباه شدهاي آورد. بيشتر از تمام آن سالهايي كه در سيستمي تباه كننده زيسته بود. از اين منظر شايد دميتري شاستاكويچ نماد نسلي باشد كه بيش از آزادي، به استبداد خيره شده. اين خيرگي بر روان تيرگي ميآورد. حتي اگر بارها كلمه آزادي را زير لب زمزمه كرده باشي.
در توصيف بارنز از فضاي دهشتبار شوروي، تعارضي وسيع ميان استبداد و هنر وجود دارد. مستبدين از هنر بيزارند و از شعر و موسيقي نفرت دارند. حتي اگر نفرتشان را پنهان كنند. هنر در غايتش زبان و چشمي گشاينده و سخاوتمند دارد؛ روحيهاي افشاگر. حتي اگر در پستوي كنايه خزيده باشد. حاصل اين تعارض سانسور است. ميبرند و قطع ميكنند و مسكوت ميگذارند.
از منظري «هياهوي زمان» درباره شيوه بازي قدرت است. انگار كه بازي با معشوق. قدرت، چشم و ابرو نشان ميدهد و دنياي تو بدل به دلي از دست رفته ميشود. توطئه ترور استالين خنثي شده و حالا بسامدش همه را در خود ميبلعد. پاكسازي عظيمي كه به دنياي موسيقي هم رحم نميكند.
در تصويري كه جولين بارنز از زندگي دميتري شاستاكويچ نشان ميدهد، ترس و اختناق دو دستي است كه انگشتان او را بر كليدهاي پيانو به حركت در ميآورد. ترس و اختناق محصول حكومتي خودكامه است و خودكامگي همراه با نبوغ در جسم هنرمند لانه ميكند. هيچ يك ديگري را نفي نميكند اما جسم فرسوده و ناتوان ميشود.