• ۱۴۰۳ جمعه ۶ مهر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4902 -
  • ۱۴۰۰ چهارشنبه ۲۵ فروردين

يه بار ديگه بپر عمو ببينه!

جابر تواضعي

صبح تقريبا زود‌تر از همه از خواب بيدار مي‌شوم. مجبورم كم و بيش راه بروم. سعي مي‌كنم سنگيني‌ام را روي پاي چپ نيندازم. تازه ساعت حدود هشت صبح ناخدايي كه به ‌عنوان نماينده ارتش و مسوول هماهنگي سفر همراه ما است، با يك دكتر جوان از راه مي‌رسند. جوري عجله مي‌كنند كه انگار يك مورد اورژانسي را همين حالا بهشان خبر داده‌اند. جلوي خنده‌ام را مي‌گيرم. دكتر نبض و فشارم را مي‌گيرد و زانو و كتفم را معاينه مي‌كند. مي‌گويد چيزي نيست، اتفاقي افتاده بود، از ديشب تا حالا نمي‌توانستي تحمل كني. از يك دكترِ سرباز يا سربازِ دكتر جواب قانع‌كننده‌اي است واقعا. اما من ترجيح مي‌دهم اسمم به عنوان يك ترسو در تاريخ ثبت شود تا اينكه با تظاهر به شجاعت، يك عمر يك درد مزمن را با خودم بكشم. مي‌گويم برويم عكس بگيريم. ولي برق بيمارستان رفته. به همين سادگي برق اضطراري هم ندارند. بعد از صبحانه مي‌رويم بيمارستان. اما از برق خبري نيست. چاره‌اي نيست. لااقل بايد تا شب بسوزم و بسازم.
برنامه‌اي كه امروز براي‌مان تدارك ديده‌اند، بازديد از اسكله و ناو كلات است. اول كار، با اشاره ناخداي سفيدپوش يك سرباز مي‌رود روي سكويي كه كمي با اسكله فاصله دارد، نوشته‌اي را از جيبش در مي‌آورد و مي‌خواند. فاصله سكو تا جايي كه ما هستيم زياد است و كسي چيزي نمي‌شنود. بعد شيرجه مي‌زند توي آب. با لباس و پوتين. بعد سربازان تكاور دريايي براي‌مان مانور مي‌دهند. از داخل دريا با قايق و وسايل ديگر به سمت دشمن فرضي در خشكي پيشروي مي‌كنند و پدرش را درمي‌آورند. بعضي بچه‌ها شيرجه سرباز اولي را از روي سكو نديده‌اند. ناخدا علامت مي‌دهد و سرباز بدبخت، خيس و سنگين و آب‌چكان دوباره از سكو بالا مي‌رود و با فرمان ناخدا دوباره شيرجه مي‌زند توي آب. بيچاره هرچي تو دلش بارمان كند، حق دارد. 
به سمت بندر گوا‌تر كه حركت مي‌كنيم، يكي از مسوولان ميراث فرهنگي چابهار با ما همراه مي‌شود و حين حركت اتوبوس درباره شرايط منطقه براي‌مان توضيح مي‌دهد. توي مسير از كنار كوه‌هايي رد مي‌شويم كه شكل‌هاي عجيب و غريبي دارند؛ كوه‌هاي مريخي. از دور حس مي‌كني مثل پودربچه نرم هستند. كنار جاده كپري برپا كرده‌اند براي فصل گردشگري. مسوولش يك پيرمرد بلوچ است. نماينده ميراث فرهنگي با او خوش‌وبش مي‌كند و از تازه‌هاي آنجا مي‌پرسد. پيرمرد با زبان بلوچي و فارسي جواب مي‌دهد. بچه‌ها شروع مي‌كنند سوال كردن. پيرمرد به فارسي مسلط نيست. بعضي وقت‌ها كاملا بلوچي جواب مي‌دهد و خيلي از حرف‌هاي فارسي ما را هم نمي‌فهمد. 
مسوول ميراثي از پيرمرد بلوچ حال هندوانه‌هايش را مي‌پرسد. لبخند مي‌دود به چهره مرد. مي‌رود پيش باغچه كوچكي كه كنار كپر درست كرده و توي آن يك بوته هندوانه كاشته. عاشقانه نگاهش مي‌كند و با احتياط سه چهارتا هندوانه كوچولو كه اندازه پرتقالند، نشان مي‌دهد و به بلوچي چيزهايي مي‌گويد كه نمي‌فهميم. دور باغچه را با لاستيك و حلب خالي روغن و هر چيزي كه توي آن بيايان بي‌آب و علف گيرش آمده پوشانده كه آفتاب نخورد. وسط اين بيابان بي‌آب و علف، اين بوته كوچك هندوانه براي اين پيرمرد بلوچ خود خود زندگي است.
ادامه دارد

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون