جاده ابدي
جابر تواضعي
صبح عليالطلوع چند نفر از بچهها ميروند شنا. اصولا بدون تجهيزات شنا سفر نميروم، ولي خدا خواسته در اين سفر مرا مصدوم ببيند. بعدِ صبحانه راه ميافتيم به سمت جاسك. مسير طاقتفرسايي است. تا چشم كار ميكند بيابان بيآبوعلف است. در چنين شرايطي يك جرعه موسيقي ميتواند حال آدم را جا بياورد و مسير را كوتاه كند. اما آقاي شيرينكار و اعوان و انصارش، خواست و ارادهشان را بر بقيه تحميل ميكنند. تلاش پراكنده بچهها براي جوك گفتن و پانتوميم هم جواب نميدهد؛ كساني را كه آدمها را محصولات مشابه خط توليد يك كارخانه فرض ميكنند و بزرگترين وديعه الهي يعني آزادي و اختيارشان را ناديده ميگيرند. اتوبوس يك نفس ميرود تا اينكه به حول و قوه الهي تسمه پروانهاش پاره ميشود. ميآييم پايين و كمي قدم ميزنيم. براي پيدا كردن ميزان خستگي من، بايد خشكي عضله بقيه را در كوفتگي و درد كتف و زانويم ضرب كرد. تا چشم كار ميكند، بيابان است. چند تا از بچهها ميروند به سمت تكاتاقي كه فاصلهاش هم از جاده پر بدك نيست. چند دقيقه بعد با يك تكه يخ بزرگ برميگردند كه در اين موقعيت، نعمتي است واقعا. دوباره سوار ميشويم. هيجانانگيزترين صحنهاي كه ميشود اينجا ديد، ديدن چند تا بز لاغر مردني است كه از دور معلوم است سوء تغذيه دارند. دوباره خودم را ميسپارم به دست يك جور خواب و بيداري براي به هم زدن روال خطي زمان. جايي كه ميشود گذشته را مرور كرد يا براي آينده رويا بافت. اگر واقعا خوابت برد و خواب هم ديدي كه ميشود نورعلينور. اگر اين درد، اين درد لامصب بگذارد. فقط چندباري گلههاي ده بيستتايي بز ميبينم. حضور قاطع بزها احتمالا يعني طبع شيرخشتي گوسفندجماعت با آبوهواي عجيبوغريب اينجا سازگار نيست. يكبار هم تو خواب و بيداري يك گاو ريزهميزه مينياتوري از قاب پنجرهام رد ميشود كه تلاش ميكند از سوراخ يك تانكر آب بخورد. جاي بعدي كه پياده ميشويم، كلي بچه قدونيمقد دورمان را ميگيرند و دستشان را به سمتمان دراز ميكنند. وسط يك قبيله آفريقايي فرود نيامدهايم، اينجا روستاي پرجاذبه و توريستي «آبكوهي» است كه فقط ۴۵ دقيقه با جاده اصلي فاصله دارد. صحنه رقتباري است. هركس هرچي دم دستش است، ميدهد به بچهها. بيسكوييت، شكلات، ميوههايي كه از ميانوعده مانده. آقاي شيرينكار هم دست به جيب شده و به آنها پول ميدهد. لابد خيال ميكند دارد ريشه فقر را روي زمين ميخشكاند. من ولي اگر پول هم داشته باشم، نميدهم. راهش اين نيست. همان ضربالمثل ماهيگيري ياد دادن به جاي ماهي دادن. اينجور وقتها فقط براي اينكه كاري كرده باشم، عكس ميگيرم. تكي و دستهجمعي. خودم هم نميدانم براي چي. شايد براي اينكه غلظت چسبناك زمان را پس بزنم. سروكله يكي، دو تا گوني بزرگ پفك پيدا ميشود. بچهها هجوم ميآورند. كسي كه تقسيم ميكند با هيچ روشي نميتواند عدالت را برقرار كند. بزرگترها و پرزورترها چند تا ميگيرند و ضعيفترها هيچي. اين قانون طبيعت است. از يكي از ضعيفها عكس ميگيرم. ته چشمهاش انگار خودش هم از اين وضع متعجب است يا هنوز برايش عادي نشده. چيزي كه ميگويد شايد او قرار است براي اينجا كاري بكند. مردم را متوجه وضع رقتبارشان بكند و آنها را سوق بدهد به اين سمت كه خودشان براي رهايي از اين چرخه فقر و عسرت كاري بكنند.
ادامه دارد