شبگردي در حلب
سيد حسن اسلامي اردكاني
وارد هتل شدم و اتاقي خواستم. متصدي گذرنامهام را گرفت و اتاق را تحويلم داد. ميخواستم خوب سوريه را بگردم و بشناسم. سال 82 بود. صبح با اتوبوس راهي حلب شده بودم؛ شهري باستاني در فاصله 350 كيلومتري دمشق. بعدازظهر به حلب رسيدم. بعد از مسجد جامع، در بازار قديمي آن گشتي زدم. بوي آويشن مستم ميكرد. ديدن عطاريها و صابونهاي سنتي معروف به صابون رقّي (يا رگي) كه ظاهرا در اصل در شهر رقه ساخته ميشد و كارگاههاي صابونسازييا «مصبنه»، تاريخ را برابرم زنده ميكرد. به هزار سال قبل برگشته بودم. ادامه دادم تا قلعه صلاحالدين ايوبي. وروديه براي مردم سوريه نسبتا ارزان و براي خارجيها دلاري بود. من سوري نبودم ولي عربي حرف ميزدم، بليتفروش با من بينابين حساب كرد. قلعه دروازهاي داشت به نام «باب الاسد الضاحك و باب الاسد الباكي» (در شيرِ خندان و در شير گريان). سمت راست اين دروازه بر ديوار چهره خندان شيري كنده شده بود و سمت چپ اين دروازه چهره شيري كه گريان بود. اين دروازه مانند ژانوس دو چهره داشت. دو ساعتي در تاريخ گم شدم و با حوادث آن همراه شدم. بيرون آمدم. عصر شده بود و هوا رو به تاريكي ميرفت. تصميم گرفتم. بروم هتل اتاقي بگيرم و بعد دوباره برگردم بيرون به گشت و گذارم ادامه بدهم. كليد اتاق را كه گرفتم. در را بستم و كولهپشتي سبكم را باز كردم. مهر ماه بود و چيزي با خودم نداشتم. در حد يك توقف پاييزي با خودم لوازم برداشته بودم. دست و صورتم را ميشستم كه ضربهاي به در خورد و صداي بلندي گفت: «معلم! معلم!» در آنجا اشخاص را اينگونه صدا ميزنند. در را باز كردم. پوزشخواهانه گفت كه اتاق را قبلا به كسي واگذار كردهايم و جايي براي اقامت شما نداريم. همه وجودم را حسي از خشم و حقارت فراگرفت. تا ته قضيه را خواندم. مسوولان هتل با ايرانيجماعت مشكل داشتند. اتاق را تحويل دادم و گذرنامه را گرفتم و سريع به سمت ترمينال رفتم تا برگردم دمشق. عطاي اين شهر را به لقايش بخشيدم. در ترمينال گفتند كه تا فردا صبح هيچ ماشيني به سمت دمشق نميرود. داشتم از خشم كلافه ميشدم. نميدانم با خودم لج كرده بودم يا با اين جماعت قومپرست. تصميم گرفتم در كوچه بازار راه بروم تا صبح بشود. شب شده بود و من بازار قديمي شهر را كه بعدازظهر ديده بودم، شروع كردم به گز كردن. از اين سر به آن سر. دو بار و سه بار. خسته شدم. دوباره رفتم قلعه صلاحالدين كه بسته بود. اما از بيرون ميشد نشست و تاريخ را تماشا كرد. بر سكويي نشستم و به تاريخ خيره شدم. ساعتي در خودم بودم كه بدنم لرزيدن گرفت. يكتا پيراهن بودم و هواي شبانه قلقلكم ميداد. باز راهي بازار شدم. همه جا بسته بود. اما ورودي و خروجي بازار باز بود. درهاي بزرگ چوبي عجيبي داشت كه از فرط دستمالي شدن سياه و قيرگون شده بود. زمان نميگذشت. همه شهر را گشته بودم. اما هنوز نيمهشب نشده بود. نگران بودم اگر پليس متوقفم كرد چه توضيحي بدهم. در خيابانهاي خالي كه حتي ماشينها نيز رفت و آمد نميكردند راه ميرفتم تا بدنم گرم شود. ساعت 12 شده بود كه از دور صداي موسيقي شنيدم. يك موسيقي عربي تند. نزديك شدم. ديدم جمعيتي در طبقه دوم ساختماني ديده ميشوند و صداي موسيقي محلي يا «دبْكه» شفافتر ميشود. نگاه ميكردم و چون غريبهها گوش ميكردم كه كسي از آن بالا به پلهها اشاره كرد و بفرمايي زد. جدي گرفتم و از پلهها رفتم بالا. مراسم عروسي بود و در آن تفكيك جنسيتي كامل صورت گرفته بود. ميزبانان مرا نميشناختند. پرسشي هم نكردند. پذيرايي كمنظيري بود، قهوه عربي پس از قهوه عربي نوشيدم. سه ساعت اين مراسم طول كشيد. فرهنگ عربي، كردي، صوفي و اسلامي بر فضا مسلط بود. حس كردم به يكي از فرقههاي صوفيانه، شايد بكتاشيه، تعلق دارند. مرشدي آياتي از قرآن خواند و نكتههاي اخلاقي گفت. در پي آن، شمشيربازي و «دبكه» بود. بعد سماع زيبايي اجرا شد. در اين مدت كوتاه كل فرهنگ و فولكلور آن منطقه را به اختصار ديدم. مانده بودم از دست متصدي هتل خشمگين باشم يا به جانش دعا كنم كه مرا ناخواسته به اين مراسم رانده بود. يكسره چشم و گوش شده بودم و عكس ميگرفتم. مراسم تمام شد، هنوز شب بود و من مشكل سرگرداني داشتم. اما روحم سيراب شده بود. به سوي ترمينال رفتم. آنجا چمباتمه زدم. تا هوا روشن شد. راهي لاذقيه شدم. در درياي مديترانه شنا كردم و بعد تا دمشق در ماشين خواب بودم. بعدها كه خواستم فيلمها را ظاهر و چاپ كنم، نشاني از اين همه عكسي كه گرفته بودم نديدم. آيا خواب بود؟ نه، نبود. هنوز لذت اين جشن زير دندانم است.