نگاهي به رمان «ظلمت شب يلدا» نوشته امين فقيري
زبان بريده عشق
قباد آذرآيين
«عشق، اي عشق توانا !
دريغا كه زندگاني ما يكسر اسير سرپنجههاي توست، برچهره گلرنگ دختران مينشيني، برپهنه بيكران صحرا ميگردي، بر امواج خروشان دريا ميتازي، فرمانت رواست: هم بر ساحل جاودان خدايان، هم بر سراي سپنج مردمان...».
آنتيگونه/ سوفوكلس
رمان «ظلمت شب يلدا» با عنوان فرعي «عاشقانهاي بر بستر تاريخ» با التفات به بيتي از حافظ قلمي شده است:
«صحبت حكام، ظلمت شب يلداست/ نور ز خورشيد خواه بو كه برآيد» و در تمامي 300 و چند صفحه كتاب بر محتواي اين بيت پاي ميفشارد: «عيسي، مجسمهساز شناختهشده شهر شيراز، پسر ادريس سنگتراش، بيآنكه يلدا را ديده باشد 12 مجسمه آفريده، يكسان و يكشكل با چشماني كه با چشمان يلدا مو نميزند؛ به همان زيبايي و فريبندگي...» عيسي و يلدا در ديداري كوتاه به هم دل ميبندند. از اينجا عشقي كه بايد چون خورشيد نورافشاني كند،گرفتار ظلمت و تباهي و ستم حُكامي ميشود با نيت و طينتي به ظلمت شب يلدا. در همين آغاز رمان، بازي ماهرانه و ايهامگونه نويسنده با واژه يلدا را ميبينيم؛ يلدايي كه زيباست، عشقآفرين است، شب نيست، يك سره خورشيدي است، «آيتي از زيبايي و جمال است» و يلدايي كه شب است و ظلمت و استعارهاي از فرمانرواياني كه همنشيني آنها همچون سياهي شب يلداست.
يلدا دختر ملكالتجاراست. او مادرش را از دست داده دايهاش «ماهي» از كودكي او را تر و خشك كرده است. در اين زمان، الله قليخان نامي بر شيراز حكمروايي ميكند كه عموي بزرگ شاه است. امامقلي، فرزند الله قلي و وليعهد او، خواهان يلداست.كسي را ياراي مخالفت با خواست اللهقلي و پسرش نيست؛ امام قلي ميداند كه عيسي و يلدا به هم دل بستهاند.
رمان، شروعي توفاني و درگيركننده دارد. از جايي آغاز ميشود كه عيسي به دست دار و دسته امامقلي درحد مرگ كتك ميخورد و زخمي ميشود. ضربه كاري را خود امامقلي بر فرق عيسي ميكوبد:
«صداي كوبه در، اينگونه، تق تق ت- ت- تق ت ت تق تق و صدا كه پيچيد در حياط نمور از باران بيوقت شب پيش و پرواز گنجشكها از بين شاخ و برگهاي گشن «بتاوي» و بازهم برخورد كوبه سنگين در با گل ميخ كه صداي تخته ديرسال را نيز بيرون آورد.» (ص 7)
ملكالتجار به دربار الله قليخان احضار ميشود و موضوع خواستگاري از يلدا براي امام قلي به او تحميل ميشود:
«...علت حضور تو در اينجا فقط يك مشورت كوچك است. ما به دنبال جواب آري يا نه تو نيستيم.»
(ص 70)
الله قلي خودش ميبرد و خودش ميدوزد:
«قرار عقد و عروسي توامان را در روز تولد پيامبر گذاشتند.» (ص 74)
عيسي بايد دل از يلدا وا بكند و ترك يار و ديار بكند:
«چگونه ميشد از اين شهر دل كند كه حتي آجرهاي ديوارهايش نيز با آدم دوست بودند. از بهارنارنجها كه ديگر محشر بودند وگلهاي سرخ كه باعث زيست هر باغچهاي بودند.» (ص 129)
«چطور ميتوانست از مادر دل بكند؟ شايد مادر از فراق او كارش به جنون بكشد...» (همان صفحه)
مادر،گرچه ميداند تاب دوري پسر را ندارد، از سر اجبار و ناچاري، او را به ترك ديار تشويق ميكند... باد نفس تو را برايم ميآورد. اقل كم ميدانم كه زنده هستي.» (ص 102)
يلدا اما «شرط ازدواج با امام قلي را به سلامت خارج شدن او (عيسي) از شهر گذاشته است.» (ص 126)
عيسي پيش از ترك شهر، دركمين اما مقلي، او را با قلماسنگ از پاي درميآورد:
«در يكي از اين خمراهها كه دو طرفش كوهستاني بزرگ ادامه اين دره بزرگ بود، سنگي پرخاشگر از قلماسنگي رها شد و راست بر پيشاني گُرگرفته از ميگساري امام قلي نشست.» (ص 132)
عيسي در گريزناگزير اديسهوارش جايي دركنار رودجمنا- اكرا، حكومتنشين شاه- با پدر و دختري زرتشتي آشنا ميشود: استاد زوبين و مهتا. او در اينجا خودش را يزدان معرفي ميكند. آنها پدروار و خواهروار از او استقبال و نگهداري ميكنند. استاد زوبين براي در امان ماندن بيشتر عيسي، او را به دخمهشان ميبرد و عيسي روزها و شبهايي را در آنجا ميگذراند... اما از آنجا كه ماندن بيشتر عيسي در دخمه استاد زوبين مصلحت نبود، او و استاد زوبين و فيروزنامي كه مورد اعتماد استاد زوبين بود با لباس مبدل به عنوان تاجر راهي دربار هند ميشوند و به قصر سلطان حميد راه مييابند. «ظلمت شب يلدا» آميزهاي است از واقعيت و فراواقعيت. رمان، جاهايي به رمانس نزديك ميشود. رمانسي در حال و هواي اميرارسلان نامدار. مهارت نويسنده و شگردهاي نوشتن، رمان را از غلتيدن به دامان رمانس ميرهاند و اين شباهت چيزي از ارزش رمان كم نميكند.
توصيف بريدن زبان يلدا به فرمان اللهقليخان از تاثيرگذارترين بخشهاي كتاب است و نشان از تجربه و توانايي نويسنده دارد:
«دو نگهبان جلو دويدند و دستان يلدا را از دو طرف گرفتند و غفار بود كه دست به كار شد. لحظهاي بعد صداي فريادي تمام پرندهها را از درختان پرشكوفه فراري داد. چلچراغهاي تالار ميلرزيدند. خون، خون همه جا را برداشته بود. ماهي و پدر از شدت ترس بيهوش شده بودند. الله قلي خنده رعدآسايي كرد و گفت:«طشتي زير دهانش بگيريد، قالي نازنين من از بين رفت.» (صص218 و 219)
فرازهايي از رمان را ميخوانيم:
«عشق نمك زندگي است. بيعشق زندگي يك چيز بيهوده و به دردنخور است. خيال نكن، عشق منجي هم هست.» (237)
«نسيمي كه از روي رود جمنا برميخاست، روح را تازه ميكرد. تازه آسمان داشت پوست ميانداخت.» (167)
رمان با اين عبارتها به آخر ميرسد:
«وقتي همه به طرف پنج دري رفتند، خورشيد بانو دست يلدا را گرفته بود:«براي ديدن دلدارت، من هم همراهت ميآيم.»
ديگر احتياجي نبود يلدا روي لوح چيزي بنويسد. چشمانش همه چيز را برملا ميكرد. چشماني كه در پرتو اشك همانند شيشه شفاف شده بود.» (صص 331 و 332)
عيسي و يلدا در ديداري كوتاه به هم دل ميبندند. از اينجا عشقي كه بايد چون خورشيد نورافشاني كند، گرفتار ظلمت و تباهي و ستم حُكامي ميشود با نيت و طينتي به ظلمت شب يلدا. در همين آغاز رمان، بازي ماهرانه و ايهامگونه نويسنده با واژه يلدا را ميبينيم؛ يلدايي كه زيباست، عشق آفرين است، شب نيست، يكسره خورشيدي است، «آيتي از زيبايي و جمال است» و يلدايي كه شب است و ظلمت و استعارهاي از فرمانرواياني كه همنشيني آنها همچون سياهي شب يلداست.
«ظلمت شب يلدا» آميزهاي است از واقعيت و فراواقعيت. رمان جاهايي به رمانس نزديك ميشود. رمانسي درحال و هواي اميرارسلان نامدار. مهارت نويسنده و شگردهاي نوشتن، رمان را از غلتيدن به دامان رمانس ميرهاند و اين شباهت چيزي از ارزش رمان كم نميكند.