تفرج در سواحل ليسبون
جابر تواضعي
بعد از خانه جناب شهردار، ميرويم كنار ساحل؛ جايي كه بهش ميگويند ساحل ليسبون. ليسبون پايتخت كشور پرتغال است. حالا چرا اينجا اسمش شده ليسبون؟ چون خورشيد مثل ساحل ليسبون در روبهرو غروب ميكند. يعني وقت طلوع يا غروب، وقتي رو به درياي عمان ميايستي، خورشيد درست روبهرويت ميآيد بالا يا ميرود پايين. چه جالب! تا حالا به اين فكر نكرده بودم كه هميشه طلوع يا غروب خورشيد در دريا را با زاويه ديدهام. چه كنار درياي شمال، چه در درياي جنوب.
اين منطقه زماني محل عبور و مرور جدي برادران پرتغالي بوده. لابد عصرهاي پنجشنبه جمعه كه از سيريك و اطراف براي تفريح به اين ساحل كه تنها مكان تفريحي اينجاست، ميآمدهاند، اسمش را گذاشتهاند ليسبون كه حلواي اين اسم، دهانشان را شيرين كند و كمي مرهم غم غربتشان باشد. اسمي كه تا حالا روش مانده و باعث شده اهالي اين شهر و اطراف آن هم وقت گردش و تفريح بيايند اينجا؛ شايد ديدن ليسبون وطني مثل تكرار پسمانده حلواي پرتغاليها، روزي روزگاري چشمشان را به زيبايي ليسبون واقعي و جاذبههاي طبيعي آنجا شيرين كند.
اگر ميگويم از شهرهاي اطراف هم براي ديدن ليسبون ميآيند، خيال نكنيد اغراق ميكنم. شاهدش چند تا جواني هستند كه در اين عصر جمعه، چيزي حدود ۸۰ كيلومتر انرانر از ميناب كوبيدهاند تا اينجا. شغل شريفشان قاچاق سوخت است. با نيسان گازوييل ميرسانند به لنجها كه از آنجا برود براي شيخنشينان عزيز دوبي و امارات. درآمدشان به ۱۵ ميليون در ماه هم ميرسد. عيبش اين است كه ممكن است گاهي يكيشان را بزنند. فقط همين. ماجرا اين است كه در ميناب كار نيست. جوانكي كه تا اول راهنمايي بيشتر نخوانده، توضيح ميدهد كه تا حساب بانكيشان به حد مشخصي نرسد، كسي كاري به كارشان ندارد. جلالخالق.
ياد سفر ده سال پيشم به هرمز ميافتم. بچههاي بيكفش و حتي بيشورت و شلوار تو كوچهها زياد بودند. وقتي ميپرسيدي بابات چكاره است، دو تا جواب بيشتر نميشنيدي يا صياد، يا قاچاقچي. اين قاچاقچي را آنقدر راحت ميگويند كه انگار بگويند سفير كبير ايران در جزاير قناري. من گاهي توي ذهنم براي خودم جوكهاي بيمزه ميسازم. يكياش اين است كه بچهها توي فرمهاي ثبتنام مدرسه جلوي شغل پدر مينويسند: «قاچاقچي». نتيجه اخلاقي اينكه شرايط مكاني ميتواند بار كلمات را زمين تا آسمان براي آدم عوض كند. خيليها پدر نداشتند. پدرِ نداشته وقت طوفان زده بود به دريا براي آوردن جنس و در جدال با امواج يا ماموران، ديگر برنگشته بود. به همين سادگي. يك تراژدي كامل.
شب ميرويم بندرعباس. ولي حالا هر چي فكر ميكنم يادم نميآيد چطور ميرويم يا حتي شب كجا ميخوابيم. اينها از ثمرات نوشتن سفرنامه بعد از يك مدت طولاني است، آن هم براي آدم كمحافظهاي مثل من.
فردا بعد از صبحانه ميرويم بازديد كارخانه كشتيسازي. جانشين كارخانه درباره كارهاي اينجا توضيح ميدهد. عظمتي دارند جرثقيلهاي غولپيكر و تجهيزات ديگر كارخانه. چند تا كشتي در حال ساخت يا در دست تعميرند. ياد كارتون «يوگي و دوستان» ميافتم. فكر ميكنم حضرت نوح(ع) چطور دست تنها كشتياش را ساخت؟ راستش اين چيزها براي من جذاب نيست. اگر بود كه در همان رشته خودم – مهندسي معدن- ميماندم و اينقدر به اين در و آن در نميزدم.
گرما بيداد ميكند. سانديس و آب معدني هم به داد نميرسد. درد زانو و كتف هم كه همچنان هست. به اين ترتيب كه روزبهروز از اولي كم و به دومي اضافه ميشود.ادامه دارد