دوفو و رابينسون
مرتضي ميرحسيني
«پدرم ميخواست تحصيلاتم را كامل كنم و وكيل شوم اما من هميشه به لذت و ماجراجويي فكر ميكردم و روياي سفرهاي دريايي و عبور از اقيانوسها را در سر داشتم.» داستان رابينسون كروزوئه كه سال 1719 در چنين روزي منتشر شد با اين جملات آغاز ميشود. چنانكه ميدانيد آن را دانيل دوفو نوشت و آن زمان بيشتر خوانندگان باور داشتند كه ماجراهاي واقعي مردي واقعي به نام رابينسون كروزوئه را ميخوانند. لحن راوي و پايبندي نويسنده به واقعيت و اشارههاي فراوانش به تجربههاي شخصي، اين باور را تقويت ميكرد. اما روايت دوفو، روايتي خيالي بود، داستان مردي كه سوار بركشتي به دل اقيانوس زد، بين راه گرفتار توفان وكشتياش غرق شد و همراهانش را از دست داد. زنده ماند اما به جزيرهاي متروك، جايي نزديك ونزوئلا افتاد. روزها و هفتههاي اوليه را به اميد رسيدن كمك سپري كرد اما كمكم اين واقعيت را پذيرفت كه كسي براي نجاتش نميآيد و مجبور است خودش را با زندگي در جزيره، آن هم به تنهايي وفق دهد. مدتي مغلوب نااميدي بود اما بعد براي بقا جنگيد. «پس از اينكه كشتي غرق شد، تنها من از چنگال مرگ رهايي يافتم و به اين سرزمين كه نامش را جزيره نااميدي نهادم، پا گذاشتم و تمام مدت را به اندوه و غم سپري كردم. نه غذا و لباس داشتم، نه پناهگاه و اسلحه، هيچ اميد و يار و ياوري هم نداشتم و منتظر بودم كه يا طعمه حيوانات درنده و وحشيان آدمخوار شوم يا اينكه از فرط گرسنگي بميرم.» ميگويند شايد دوفو فكر اصلي رمانش را از ماجراي زندگي آلكساندر سلكيرك اسكاتلندي اقتباس كرده باشد كه واقعا 4 سال به تنهايي در جزيرهاي نزديك شيلي زندگي كرد و زنده ماند. اما دوفو- حتي اگر به بازآفريني داستاني ماجراي سلكيرك هم فكر ميكرد- داستاني فراتر از «بقا» نوشت كه رابينسون در آن 28 سال اقامت در جزيره «فقط» زنده نميماند كه مالك جزيره ميشود و طبيعت آن را رام ميكند. «در شمال جزيره... به باغ زيبايي برخوردم كه انگار انساني آن را ساخته است. مدتي آنجا ايستادم و تماشا كردم. آنقدر زيبا بود كه همه غمهايم را فراموش كردم و از فكر اينكه به تنهايي صاحب اين باغ بهشتي هستم لذت بردم.» حتي با قبايل آدمخواري كه گاهي براي برپايي جشن- و خوردن اسراي قبال دشمن- به آن جزيره ميرفتند ميجنگد و يكي از اسيرانشان را هم آزاد ميكند. او را جمعه(فرايدي) مينامند و پيش خودش نگه ميدارد. به همين دليل هم هست كه برخيها اين رمان را داستان استعمار ميبينند: غريبهاي به جزيرهاي دستنخورده(نامتمدن) پا ميگذارد، آن را كشف ميكند، تصميم ميگيرد براي مدتي طولاني آنجا بماند، پس حكومتش را هم به دست ميگيرد و آن را آباد(يا به اصطلاح استعمارگران «متمدن») ميكند و دركنار اين آباد كردن از منافع آن هم بهره ميبرد. اما تفسير ديگري هم از اين داستان وجود دارد كه آن را روايت مبارزه انسان با طبيعت ميداند، يعني يكي از مضامين تاريخ بشر. رابينسون نه يك استعمارگر طماع كه نماينده نوع بشر- يا در واقع خود بشريت- است كه براي بقا چارهاي جز مبارزه با طبيعت خشن و به اطاعت كشيدن آن ندارد. خود دوفو كه برخي ميگويند با رابينسون كروزوئه اولين رمان را در زبان انگليسي نوشت، نويسندهاي پركار بود با حداقل 300 كتاب و رساله و مقاله بلند. به بازرگاني نيز اشتغال داشت وگويا دورهاي هم براي پادشاهي بريتانيا جاسوسي ميكرد. او در لندن متولد شد و 24 آوريل 1731 در همين شهر از دنيا رفت.