عاشقي روي ناوشكن
جابر تواضعي
برنامه بعدي بازديد از ناوشكن البرز است. كسي كه برايمان توضيح ميدهد، جانشين دوم ناوشكن است كه بدن ورزيدهاي دارد و در عين جديت، خيلي خوشصحبت است. روي عرشه ناوشكن چند جور اسباب و ادوات جنگي مختلف است؛ به چه بزرگي. چند دسته ميشويم تا او و همكارانش جاهاي مختلف ناوشكن را بهمان نشان بدهند. من و چند نفر ديگر دنبال خودش ميرويم طبقه پايين. تا جايي كه مجال هست و ميشود، جاهاي مختلف ناو را توضيح ميدهد و از سفرهاي دور و درازشان به جايي مثل خليج عدن ميگويد. همين قدر بگويم آن پايين هم براي خودش دنيايي دارد. دنيايي كه ميتواند براي رفع نيازهاي مادي و روزمرهات كافي باشد. حتي در سفر 3ماههاي تا خليج عدن و به قصد درگيري با دزدان دريايي. ولي نيازهاي رواني و عاطفيات را چطور؟ براي من اين چيزها از هر چيزي مهمتر است. توي اين ناوشكن چطور ميشود نيازهاي رواني و عاطفي را برآورده كرد؟ موسيقي چه نقشي دارد؟كجا ميشود رفت پارك به نيت قدم زدن؟ در گوش كي ميشود يك شعر عاشقانه زمزمه كرد؟ كجا ميشود يك كلمه عاشقانه شنيد؟ فكر ميكنم اگر زماني بيفتم اينجا، چه غلطي ميكنم. چطور با خودم و با اين فضا كنار ميآيم؟ فرض كن وسط آب، وسط اقيانوس پشيمان شدم و خواستم به هر قيمتي شده برگردم، چه ميكنم؟ اين است كه موقع تمام شدن بازديد و بالا رفتن از پلهها از خانوادهاش ميپرسم زن و بچه دارد. بعد به خودم جرات ميدهم و ميپرسم با توجه به شرايطش در زندگي خانوادگياش مشكلي ندارد؟ صادقتر از آني است كه فكر ميكردم:«چرا نداريم؟ خيلي هم داريم.» توضيح ميدهد كه تمام 5 سالي كه از ازدواجش ميگذرد، مشكل داشته و چيزي هم حل نشده. بعد اشاره ميكند به همكارش كه ديروز از مراسم عقدكنانش برگشته. جوانك ديلاقي است با هيكل ورزيده و سر طاس. ميگويد همين اول بسما...كه خواسته از پيش عروس خانم راه بيفتد سمت دريا و ناوشكن، سوال و جوابها شروع شده: «كي ميروي و كي برميگردي و اصلا چرا ميروي؟!» ناخدا بيتي از حافظ ميخواند كه حالا يادم نيست. ولي نشان ميدهد اهل دل و شعر و شاعري هم هست. بعد داستان بنده خدايي را ميگويد كه براي كسب دانش ميرود پيش سقراط. ولي سقراط كلي شرط پيش پايش ميگذارد و ميراندش كه ميزان اشتياقش را بسنجد. اين مثال را ميزند كه از علاقه خودش به دريا و دريانوردي بگويد و اينكه هيچ مانعي نميتواند جلويش را بگيرد. بعد ميگويد اهل كتاب و فيلم و ورزش هم هست. ميگويم: «آخه اينجا چطوري؟»
- اهلش كه باشي پيدا ميشه.
- چي ميخوني؟
- بالزاك، ساراماگو و... همه چي.
آنقدر ذوقزده ميشوم كه ميبوسمش. ادبيات حتي روي يك ناوشكن جنگي زمخت وسط دريا و جايي كه هيچ فاصلهاي با خطر و مرگ نيست، ميتواند عشق و زندگي را جاري كند. براي من آدمها خيلي مهمترند از وسايل و اسباب و ادوات جنگي با همه عظمتشان. وقتي به درون آدمها نقب ميخورد و چيزي كشف ميشود براي من جايي است كه زمان متوقف ميشود و هستي معنا پيدا ميكند. براي همين اين مكالمه كوتاه دو خطي ميشود يكي از نقاط عطف سفر براي من. حالا فكر ميكنم ديگر نميترسم اگر قرار باشد توي يك ماموريت پدر و مادردار باهاشان زندگي كنم و روايتش را بنويسم. حتي اگر ماموريتي مثل جنگ با دزدان دريايي در خليج عدن باشد.ادامه دارد