مرگ اسوالد اشپينگلر
مرتضي ميرحسيني
اسوالد اشپينگلر در چنين روزي از بهار 1936 ميلادي، در پايان 55امين سال عمرش در مونيخ از دنيا رفت. او را با كتاب دو جلدي «انحطاط غرب» به ياد ميآوريم كه در حوزه فلسفه نظري تاريخ، كتاب شاخصي است. جلد اول آن اواخر جنگ اول جهاني، يعني همان زمان كه امپراتوري آلمان براي بقا دست و پا ميزد - و فقط چند ماه به سقوط آن باقي مانده بود - منتشر شد. اشپينگلر تقريبا در همه عمر حرفهاي خودش روي مرز فلسفه و تاريخ راه ميرفت و كتاب معروفش را هم در همين راستا نوشت. حرفش در اين كتاب اين بود كه جامعه در بسياري ويژگيها مثل موجودي زنده است كه روزي متولد ميشود، دورههاي كودكي و جواني و پيري را سپري ميكند، به انحطاط ميافتد و سرانجام هم از بين ميرود. از بين ميرود چون خواهناخواه پويايي و خلاقيتش را از دست ميدهد و به ركود و بيخاصيتي مبتلا ميشود. مثل گياهي كه ميرويد، ميبالد، پژمرده ميشود و ميميرد. چنين سقوط و مرگي هم طبيعي است و هم محتوم. به اين ترتيب همانطوركه فرهنگها و تمدنهاي قديمي مثل مصر و بينالنهرين و چين و يونان و روم در دورهاي از حيات بشر شكل گرفتند و هركدامشان بعد از مدتي نابود شدند، تمدن جديد غربي هم روزي به انتهاي مسير خودش ميرسد و سقوط ميكند. گفتم كه اشپينگلر روي مرز فلسفه و تاريخ گام برميداشت، اما نگفتم كه نه مورخان پيشگويياش را پذيرفتند و نه فيلسوفان آن را جدي گرفتند. فيلسوفان براي رد او دلايل خودشان را داشتند و من - كه كمترين تخصصي در بحثهاي فلسفي ندارم - از اين دلايل ميگذرم. اما در آنچه به تاريخ ربط پيدا ميكند، ايرادي كه از او گرفتند درست و منطقي بود. كه او تاريخ، به معني واقعيتهاي گذشته را - گاهي بسيار بد و ناشيانه - تحريف ميكرد تا با نظريهاش سازگار شود. مثلا ميگفت يونانيها و روميها - برخلاف مصريها- هيچ حسي نسبت به زمان نداشتند و براي گذشته يا آينده اهميتي قائل نميشدند و از اينرو براي مردگان خودشان مقبره نميساختند. نميساختند؟ به قول رابين كالينگوود «به نظر ميرسد او فراموش كرده است كه در رم هر هفته در آرامگاه اُگوست كنسرتهاي گروهي نوازندگان برگزار ميشود و مقبره آدريان قرنها قلعه پاپها بوده و در جادههاي بيرون شهر تا كيلومترها رديفهاي مقبره قرار دارد كه وسيعترين مجموعه مقابر در سراسر جهان است. حتي متفكران اثباتگراي قرن نوزدهم، در تلاش ناصواب خودشان براي تنزل دادن تاريخ به علم، در تخطئه بيپروا و بيمحاباي واقعيات تا اين حد پيش نرفتند.» البته نه داوري كالينگوود درباره اشپينگلر كاملا منصفانه است نه پيشگويي موجود در كتاب انحطاط غرب يكسره نادرست و بياساس. مشكل غول پراشتباه روايت ما اين بود كه كمي زود آن يأس و تاريكي را كه جهان با شتاب به سويش ميرفت ديد و دربارهاش حرف زد. او اوايل قرن بيستم چيزي را ديد كه بسياري هنوز آماده ديدنش نبودند. به قول زرينكوب «كتاب او با وجود اشتباهاتي كه در باب واقعيات تاريخ داشت در پيشگويي سقوط واقعي غرب قدري از حوادث جلو افتاد. شايد يك جنگ ديگر لازم بود تا در دنبال آن اروپا بتواند اين درس واقعي را از او بياموزد كه چون از دوره آفرينندگي فرهنگ قدم به دوره آسايشجويي تمدن نهاده است آينده ديگري ندارد جز انحطاط.»