خانواده ره به كجا ميسپرد؟
فريد براتي سده
خبر جانكاه و تكاندهنده است. پدر و مادري به دليل اختلاف با فرزندشان كه از قضا هنرمند است و آنچه «اذيتهاي» زياد او عنوان شده با خوراندن داروي بيهوشي، او را با چاقو كشته و آنگاه جسدش را مثله كردهاند. فارغ از قضاوت درباره شدت و نوع آزار و اذيتهاي مورد ادعا و انگيزههاي درونيتر و پنهانيتر قتل به اين شكل و شيوه كه نشانهاي از شدت اختلافات و تعارضهاي خانوادگي است و بدون نگرش درباره جايگاه و موقعيت اين خانواده خاص، آنچه پرداختن به آن حايز اهميت است، بحران موجود در خانوادههاي ايراني است. بحراني كه قطعا در آينده و احتمالا در پساكرونا با شدت بيشتري نمود خواهد يافت. طي دهه گذشته به دلايل مختلف سطح تنش در خانوادهها افزايش بسياري يافته است، شرايط نامساعد مالي، فقر، احساس تبعيض، عدم اميد نسبت به آينده فرزندان، ناديده گرفتن يا چشم بستن بر دهها نياز اعضا از نيازهاي پايه زيستي تا نيازهاي بالاتر عاطفي روانشناختي چون توجه به اعتماد به نفس، احساس دوست داشته شدن و دوست داشتن، نياز به تعلق و وابستگي و... به علاوه انزوا و تنهايي حاصل از ويروس كرونا سطح نگرانيها و شرايط دلهرهآور را چنان در خانوادهها افزوده كه ساز و كارهايي كه ديرباز در خانوادههاي ايراني در مقام جانپناه محكم ميتوانست مرهمي بر درد اعضاي آنها باشد، چنان به عكس خود تبديل شدهاند كه جز فرسودگي و خسته رواني و تنكاهي و افت سطح انرژي و تاب و توان افراد خانواده به ارمغان نياوردهاند و كار را به جايي رساندهاند كه براي آناني كه روزگاري مظهر قدرت، نماد رأفت و مهرباني و تكيهگاه آرامش و آسايشبخش حصار حصين خانواده ما بودند، گريزي نميماند جز دست بردن به خشم و خشونت، خشونتي بيمانند و البته مبهوتكننده!
اين همه، اما يك سوي ماجراست؛ وجه ديگر بحران در نداشتن راه حل و ناتواني در حل مساله و مشكلگشايي خانواده امروز ايراني است.
زندگي جمعي همواره با تعارض و اختلاف و حتي گاه با كشمكشهاي جسمي شديد همراه بوده اما آنچه در نهايت بر اين آتش خشم و هياهو آبي فرو ميپاشيد، تاب و تحمل و صبر و مداراي اعضاي خانوادهها بود. شوربختانه امروزه در اثر عدم برنامهريزي اصولي، علمي و مناسب و يا مبادرت به برنامههاي نمايشي و سطحينگر، خانوادهها در برهوت فشار و عسرت تنها رها شدهاند.
بيآنكه قصد پرداختن موضوع از ديد صرفا روانشناختي يا اجتماعي داشته باشم، اين پرسش مطرح است ما را چه شده كه خانوادهاي كه روزي نقطه قوت و موجب افتخارمان در حل مسائل و مشكلات بود و هرگاه از همه رانده و مانده و ناتوان و خسته ميگشتيم، پس از توكل به خدا، به آن كوچكترين و امنترين واحد اجتماعي پناه ميبرديم تا با كسب حمايت، دوباره آرام گيريم و «پارو فرو نهيم»، اينك به چنين حضيضي رسيده است. چرا به رغم هزينههاي كلان در دهها نهاد و دستگاه براي به اصطلاح اجراي برنامههاي «استحكام بنيانهاي خانواده»، «كاهش خشونت خانگي»، «تابآوري خانوادگي و خانواده تابآور و...» اعضاي خانوادهها ناتوان از گفت و شنيد با يكديگر، در شرايط تعارضزا به ناچار از هيچ خشونتي نسبت به هم فروگذار نميكنند؟
سلاخي فرزندي هنرمند توسط پدري با پيشينه بينظير ازخودگذشتگي در راه ميهن، چيزي نيست جز انعكاس ناتواني خانوادههاي ما در حل مشكلات اعضايش. اين رفتار بازتاب درهم نورديدن يا صريحتر گفته شود فروپاشي مرزهاي مرزدارترين حريم زندگي ايرانيان است، اين عمل كه در عين دردناكي، بهتآورانه هم هست و قطعا در تبيين طرحوارههاي شناختي نقيض «مادر مهربان» و «پدر حامي» نمونهاي منحصر به فرد باشد، بيش از هر چيز نشانهاي از ناتواني كساني (بخوانيد مسوولاني) است كه با سطحينگري و كممايگي تخصصي در اين شرايط سخت چشم بر پيامدهاي تنشزاي رفتاري و اجتماعي كرونا و وجوه چندگانه آن بسته و همه چيز كرونا را به وجه جسمي آن تقليل دادهاند. اين واقعه علامت غفلت دستگاههايي است كه گم شده در هاي و هوي روزمرّگيها به سندروم «تشكيل جلسه معادل حل مساله» دچار شدهاند و همواره گزارش جلسات بيثمرشان را سند افتخار حل معضلات آحاد مردم ميدانند. قصد بود تا تحليلي روانشناختيتر از موضوع قتل فاجعه بار كارگردان جوان كشور به دست والدينش عرضه كنم، اما تا زماني كه هنوز به قدر كفايت از دلايل وقوع آن خبري داريم و نه تكليف خانواده ايراني معين شده، ارائه تحليلهاي روانشناختي گم كردن يا نقطه انحرافي ماجرا است. روح جامعه از واقعه روي داده پريشان و زخمي است، اين نه اولين ضربه به خانواده و در درون خانواده است و نه احتمالا آخرين آن خواهد بود، مگر آنكه دست به دعا برداريم تا سيستم خانواده ايراني از تندباد دگرديسيهايي كه با آن روبروست به سلامت درگذرد و اين ميسر نميشود مگر با اسباب و ابزار علم و دانش روز و بدون سطحينگري و تعصب به واكاوي وضعيت خانوادههايمان بنشينيم.