برو عاشق زندگي شو...
جابر تواضعي
سر طالقاني كه سوار ميشوم، گلدان جلو داشبورد و شعري كه روش نوشته توجهم را جلب ميكند: «اي پروانه از گل چه ميخواهي/ برو عاشق زندگي شو...». ميگويم: «از خودتونه؟» ذوق ميكند و ميگويد كه در باورش اين عصاره زندگي است. بعد هم شروع ميكند به تفسير. تفسيرش از خودش پيچيدهتر است و تقريبا هيچ ربطي به اصل شعر ندارد. گوياترين بخشش سه نقطه آخر است به نشانه حرفهاي ناگفته.
تشخيص درست نبودن وزنش، دانستن عروض نميخواهد. از نظر معنا هم مصرع اول مقدمه خوبي براي نتيجه مصرع دوم نيست. اول اينكه ول گشتن پروانه دور گل اگر نشانه عاشقياش نيست، پس نشانه چيست؟ دوم اينكه پروانه در حالت عادي اگر با گل كار نداشته باشد، پس چه غلطي بايد بكند؟ سوم اينكه وقتي گل را ول كرد و رفت عاشق زندگي شد، غير از ول گشتن دور گل چطور ميتواند نشان بدهد عاشق زندگي شده؟
9 تا بچه هم دارد و پشيمان هم نيست.
معتقد است خيلي هم رقم بالايي نيست. ولي از زنش راضي نيست. همهشان را با همين تاكسي نان داده. سورپرايز بعدي اين است كه متولد 1316 است. يعني 84 سال. باورم نميشود. شناسنامهاش را نشان ميدهد. چند تا ضربه ميزنم كه يعني ماشالا. پسرخاله ميشود و به شوخي به پام مشت ميكوبد. يعني هنوز دود از كنده بلند ميشود. درد ميپيچد تو پام. بعد درباره اميد ميگويد و اينكه هميشه بايد اميدوار بود.
اجازه ميگيرم ازش عكس بگيرم. يك تاكسي ديگر بغل دستمان سبز ميشود و عشق را به هم ميرسانند. آن يكي راننده ميگويد: «از راننده تاكسيها عكس ميگيري؟» تا نه و آره كند، از او هم ميگيرم. ميخندد، بوق ميزند و سبقت ميگيرد.
راننده اول ميگويد: «ازم عكس گرفتي. نباس كرايه بگيرم...» ميگويم: «اختيار داري. خيلي باحالي.» سه تومانش را تمام و كمال ميگيرد. در را كه ميبندم، بوق ميزند: «برو عاشق زندگي شو... يادت نره... اميدوار باش...». دست بلند ميكنم: «حتما...»
همانطوركه بهار را ميروم پايين، فكر ميكنم چه اهميتي دارد چيزي كه روي گلدان نوشته، شعر هست يا نيست. مهم اين است كه او جاي آه و ناله، باورش درباره زندگي را با مسافرانش قسمت ميكند.