روايتي پر خوف و هراس از «مصايب آشپزي براي ديكتاتورها»
خورد و خوراك خودكامگان
ماهرخ ابراهيمپور
«آدمها در لحظات سرنوشتساز تاريخ آشپزي كردهاند چه حرفهايي خواهند زد. چه چيزي در قابلمه قل قل ميكرد در حالي كه سرنوشت دنيا بحراني بود؟ ... صدام حسين بعد از دستور كشتار دهها هزار كرد چه غذايي سفارش داد؟ آيا معده درد داشت؟ و اينكه پل بوت وقتي تقريبا دو ميليون كامبوجي از گرسنگي ميمردند چه ميخورد؟ فيدل كاسترو در حالي كه دنيا را تا آستانه جنگ هستهاي پيش برد، چه غذايي خورد؟» اين چند سطر از كتاب «مصايب آشپزي براي ديكتاتورها» نوشته ويتولد شابوفسكي ترجمه زينب كاظمخواه است، كتابي كه عنوانش آدمي را جلب ميكند تا صفحات آن را ورق بزند و حتي اگر خيلي بيحوصله باشد، مقدمه ساده و روان نويسنده لهستاني كتاب را كه از تجربيات واقعي خود سخن گفته است، مرور كند.
كتاب از فصلهايي با عناوين «ميان غذا»، «صبحانه، سوپ ماهي دزدان، داستاني از ابوعلي آشپز صدام»، «ناهار، بز كبابي داستان اتونده اودرا، آشپز عيدي امين»، «عصرانه، شكرپاره؛ داستان آقاي كا، آشپز انور خوجه»، «شام، ماهي در سس انبه، داستان ايراسمو و فلورس، آشپزهاي فيدل كاسترو» و «دسر، سالاد پاپايا، داستان يونگ موئون آشپز پل بوت» تشكيل شده است.
شايد بد نيست قبل از هر چيز سراغ ويتولد شابوفسكي برويم و سر در بيارويم كه چطور سر از آشپزخانه و آشپزي درآورد:«آنها به من ياد دادند قبل از شروع كارم، ماريجوانا دود كنم. دودشان را به هوا فوت ميكردند و ميگفتند:«در غير اين صورت كار غيرقابل تحمله.» به من ياد دادند به كردي تا 10 بشمارم. چند تا فحش هم يادم دادند از جمله زشتترينشان، فحشي بود كه به مادرتان ربط داشت. كل روز را با 3 ماشين ظرفشويي سر و كله ميزدم و ديگهاي بزرگ جوجههاي سوخته را ميساييدم. اوقات بسيار نادري كه بيكار ميشدم، سعي ميكردم موشي كه روي كپه آشغال زندگي ميكرد را با دادن پسماندهها رام كنم... كردها همكاران بينظيري بودند؛ آنها بودند كه شغل آيندهام را رقم زدند:«ما به تو آشپزي ياد ميدهيم، مجبور نيستي كه تمام عمرت ظرف بشوري.» ص13
ماجراي كار كردن ويتولد در يك رستوران در كپنهاك با جزييات جالبي از همكاري با چند كرد عراقي همراه است كه به قول خودش در انتخاب شغل آيندهاش بيتاثير نيستند.
پلوي شور صدام براي سربازان
يكي از روايتهايي كه حتما براي ما قابل توجه است، روايت ابوعلي آشپز صدام و خاطراتي جالب از ديكتاتور عراق است كه حتي در دوران تحريم غذاهاي خوشمزهاش پابرجا ماند:«صدام خيلي به ماهي گريلشده، سوپها، كبابها و شاورما علاقه داشت. او سوپ كدوي سبز، عدس و باميه را (به خاطر شكلش) به اسم انگشتان خانمها شناخته ميشود، دوست داشت. همه اينها در عراق رشد ميكنند؛ علاوه بر اين، آنها در مزرعه ما درست زير دماغمان پرورش مييافتند. چطور تحريمها ميتوانست چيزي را تغيير دهد؟ تحريمها روي مردم معمولي عراق بدتر از همه اثر گذاشت. آنها ديگر مثل گذشته پول درنميآوردند و هنوز تا امروز هم آن تحريمهاي ناعادلانه را روي شانههايشان احساس ميكنند.» ص 70
حضور صدام در خط مقدم جنگ ميان ايران و عراق هم روايت خاص خود را دارد به ويژه آنكه آشپز صدام روايتش كند:«رييسجمهور ميخواست نشان دهد به سربازانش اهميت ميدهد بنابراين خودش شخصا براي آنها برنج ميپخت... اما صدام هميشه شروع به صحبت با افسري ميكرد كه يا براي عكس گرفتن ژست ميگرفت- او عاشق اين بود كه ازش عكس بگيرند- و اغلب برنج را ميسوزاند يا در حالي كه بدون وقفه با كسي حرف ميزد يك كيلو نمك به قابلمه اضافه ميكرد بعد برنج سوخته يا شور را براي سربازان سرو ميكرد، آنها مجبور بودند، بخورند؛ به هر حال رييسجمهور برايشان پخته بود.» ص 51
يكي از مطالبي كه آشپز صدام به آن اشاره مختصري دارد، حضور زن ايراني ساكن عراق در زندگي صدام است، سميرا شهبندر؛ زني كه پزشك است و اما به دلايلي با فقر دست و پنجه نرم كرده و هنوز از آن دوران خاطرات بدي دارد و اين خاطرات عامل برخي رفتارها در او شده كه به آشپزخانه مربوط است. نكته ديگر گردش و صحبت ويتولد با عراقيهاست كه وضعيت نابسامان عراق را به نبود صدام ربط ميدهند و معتقدند اگر صدام بود، دولت اسلامي داعش ظهور نميكرد و در اين ميان صحبت نويسنده لهستاني با آنها درباره ظلم و كشتار مردم از سوي ديكتاتور سابق عراق فايدهاي ندارد.
مرگ زير سايه
شيرين پلو!
نام آشپز عيدي امين، ديكتاتور اوگاندا، اوتونده اودراست. او براي دو ديكتاتور آشپزي كرده اما حكايتش از آشپزي براي عيدي امين به ويژه آنجا كه پاي جانش در ميان است، خواندني است:«ما كاركنان كاخ ميدانستيم براي يك مرد ديوانه كار ميكنيم كه هر آن ممكن بود صبح بلند شود و ما را بكشد. اما براي مدتي طولاني همه چيز در كاخ روبهراه بود تا ماجراي پلو پيش آمد. ماجرا از اين قرار بودكه يك بار پلويي بسيار شيرين با كشمش درست كردم، غذايي ساده است: برنج را ميجوشانيد كشمش به آن اضافه ميكنيد و دارچين به آن ميزنيد. موسس امين، پسر 13 ساله امين، اشتهاي پدرش را به ارث برده بود، مقدار زيادي از آن را بلعيد به طوري كه نزديك بود منفجر شود. او معده درد شديدي گرفت. امين فكر كردپسرش مسموم شده، دور كاخ ميدويد و نعره ميزد: «اگر اتفاقي بيفته، همهتون را ميكشم.» ص 128
اوتونده اودرا خشونت امين را با غذا ربط ميدهد و حتي وقايع روز كودتاي امين را با پختن غذا به شكلي مديريت كند:«ميتواني تصور كني كه چه اتفاقي افتاد اگر امين كه كل روز را در حال كودتا بوده، عصر به كاخ ميرسيد و ميديد كه هيچ غذايي منتظرش نيست، او از گرسنگي دنيا را بر سرمان خراب ميكرد. مردم از گرسنگي ديوانه ميشوند و من اين را خيلي وقتها ديدهام».
ايده گستاخانه آشپز براي زنده ماندن!
آشپز انور خوجه مردي مرموز است كه چندان اطلاعاتي درباره خودش به وضوح بيان نميكند و نويسنده به ناچار از او به آقاي كا نام برده است هر چند وقتي خاطراتش را بخوانيد، دورنمايي از اين شخصيت را ميتوانيد ترسيم كنيد:«مدتي طولاني به اين موضوع خيلي فكر كردم كه چه كاري ميتوانستم انجام دهم تا از آشپزخانه خوجه زنده بيرون بيايم و بعد فكري به ذهنم رسيد... بايد غذاهايي ميپختم كه وقتي خوجه بچه بود، مادرش برايش ميپخت. مادرش ديگر زنده نبود و حتما انور دلش براي مادرش خيلي تنگ شده بود. من بايد جايگزين او ميشدم، ايده گستاخانه و وقيحانهاي بود، اگر من جاي مادرش را ميگرفتم بعد او نميتوانست مرا بكشد.» ص 176
حكايت آقاي «كا» از زندگي در مجاورت خوجه با خوف همراه است. او سعي كرد براي زنده ماندن خلاق باشد، خلاقيتي كه پشت آن ترس و تلاش براي بقا بود: «اولين آشپز خوجه خودكشي كرده بود. هرگز نفهميدم چرا. بعدا يكي از آشپزهايي كه مدتها قبل از من برايش كار كرده بود، ناپديد شد. نميدانم چه اتفاقي برايش افتاد؛ او ديگر سر كار نيامد و بهتر بود از كسي نميپرسيدي كه او كجا رفته بود.» ص176
مرگ كوباييها در مهماني بره بريان فيدل!
آشپز فيدل كاسترو عجيب است؛ عجيبتر از همه آشپزهايي كه روايتشان را خوانديد، اراسمو از بچگي به دار و دسته فيدل انقلابي پيوست و با اعتقاد براي او آشپزي كرد و در پايان كار در وضعيت بدي گرفتار آمد؛ وضعيي كه اصلا فيدل را مقصر آن نميداند و با لذت از غذاهايي ميگويد كه براي رهبر كوبا درست كرده است:«فيدل غير از محصولات لبني عادت داشت چه بخورد؟ خب، او خيلي گوشت نميخورد بلكه عاشق سبزيجات بود، هر نوع سبزيجاتي. اگر گوشت ميخورد بيشتر از همه گوشت گوسفند را دوست داشت با عسل يا در شير نارگيل. چطور درستش ميكنيد؟ يك بره را در قابلمه ميگذاريد، بعد پياز، سير، لوبيا، كمي فلفل سياه و يك برگ بو اضافه ميكنيد و در آخر رويش آب ميريزيد و نيم ساعت همه را با هم ميپزيد.» ص 227
ويتولد لهستاني همزمان با شنيدن روايت آشپز فيدل در كوبا ميچرخد و با مردم صحبت ميكند تا دريابد اوضاع كوبا در آن زمان چگونه بود و مردم چه ميخوردند:«تنها از كتابها فهميدم كه 50 هزار كوبايي در دوره خاص بيناييشان را از دست دادند. هر 3 روز به جاي غذا خوردن، مردم آب شكر ميخوردند. آنها ديگر با اتوبوس و تاكسي رفت و آمد نميكردند.» ص 232
يكي از مواردي كه در اين كتاب به شكل خاصي ديده ميشود، روايت ترس، رضايت و گاه تمجيد آشپزها از ديكتاتورهاست يعني ديكتاتورها در زندگي ذهن آشپزهايشان چندان وحشتناك نيستند اما درباره دو آشپز فيدل اراسمو و فلورس شيفتگي هم وجود دارد؛ اراسمو وضع مالي بدي ندارد كه البته با زرنگي خودش به آن شرايط رسيده اما فلورس كسي است كه در او شيفتگي به فيدل دوز بالايي دارد؛ آشپزي كه پس از پايان كارش وضعيت خوبي ندارد:«يكي از تاكسيهاي فكسني ما را به حومههاي شهر آن سوي بندرگاه برد، جايي كه ارنست همينگوي با قايق براي گرفتن نيزهماهي ميرفت. ما فلورس را در خانهاي مخروبه يافتيم كه گچهاي ديوار پوسيدهاش كنده ميشدند. سوسكهايي به اندازه شست يك آدم بزرگ اطراف آشپزخانه پرسه ميزدند...» ص 199
فلورس از آشپزي براي فيدل به خوبي ياد ميكند و ميگويد:«من هم با او خنديدم، بعد فرمانده بوقلموني كه برايش بريان كرده بودم، خورد و يك كلمه هم چيزي نگفت اما لازم نبود چيزي بگويد زيرا ميدانستم اگر ساكت بود يعني غذا را دوست دارد... اين تمام چيزي است كه ميتوانم بگويم، هميشه مراقبش بودم، فيدل فرماندهام. برايم همه چيز بود، همه زندگيام بود... . ص239
خوب است در كنار اين همه دوست داشتن يك ديكتاتور از آن طرف ببينيد كه كوبا در سالهاي پاياني حكومت فيدل به چه وضعي درآمد:«دوست دارم با جمعيت در هاوانا درآميزم. با مردم در آپارتمانهايي راه بروم كه مثل دندانهاي كرم خوردهاند و تعداد زيادي از آنها هر سال فرو ميريزند يا در ميان بازارها، جايي كه مرغها با گوجههاي گوشتي و انبهها مخلوط ميشوند. دوست دارم در ميان كوباييهايي بايستم كه سعي ميكنند از طريق اينترنت با اعضاي خانوادهشان كه به ميامي فرار كردهاند، تماس بگيرند... آنها بيشتر وقتها هم گريه ميكنند. زيرا در اين ظاهري كه با نوشيدني، رقص سامبا و سيگار ميگذرد هزار تراژدي نهفته است.» ص 192
قورباغه و تخم كرم در سفره كامبوجيها
اما درباره كامبوج و پل بوت، مساله آشپز و آشپزي قدري ظريف و شايد پيچيده است، زنان دستي در كار دارند و مسائل احساسي در آشپزي نقش پيدا ميكند به طوري كه بانو يونگ موئون آشپز پل بوت ميگويد:«هيچ كشوري در زمين وجود ندارد كه در آن دنياي آشپزها با دنياي سياست اين همه در هم گره خورده باشد.» حالا بايد ديد روايت زنانه آشپز بوت كه دلبسته رهبر انقلابياش است و زندگي انقلابي در ميان جنگل را سپري كرد چه تفاوتي با سايرين دارد؟ موئون گريزي به زندگي مردم دارد و آنچه مردم در دوران خمرهاي سرخ ميتوانستند بخورند:«در دوران خمرهاي سرخ مردم فقط موش نميخوردند؛ آنها ملخ، جيرجيرك، كرم و مورچههاي قرمز و تخمهايشان را ميخوردند. رتيلها را در جنگل ميگرفتند و ميجوشاندند يا روي آتش كبابشان ميكردند.» ص 281
يونگ موئون آشپز بوت از سالهاي پاياني او ميگويد و غذايي كه برايش درست كرده بود:«او دوباره از مالاريا جان سالم به در برده بود و احتمالا سرطان داشت كه چند ماه بعد تشخيص ميدادند. ميدانستم كه ويتناميها دروغپراكني ميكنند. او وقتي در قدرت بود مردم را كشته بود. تنها ميتوانم حدس بزنم وقتي آن را شنيد چقدر رنج كشيد... پزشكان به او توصيه كرده بودند دست از خوردن گوشت بكشد. براي صبحانه نودل سرخ شده، بلغور جوي دو سر، رولهاي بهاري درست ميكردم... براي ناهار فقط سوپ ميخورد معمولا يك سوپ آبكي. گاهي كمي ماهي سرخ شده يا خشك شده ميخورد، تنها چيزي كه پزشكان به او اجازه داده بودند، بخورد، جوجه سياه بود...» ص 288
خاطرات يونگ موئون را خيلي سريع خواندم بعد متوجه شدم انگار سرعت خواندنم باعث شده برخي نكات را درست نخوانده باشم مثل اين پاراگراف:«من و پل بوت؟ ميدانستم كه مرا خيلي دوست داشت. او اغلب نظراتم را درباره موضوعات مختلف ميپرسيد زيرا ميدانست هميشه چيزي را كه فكر ميكردم به او بيپرده ميگفتم. گاهي او براي ديدن كارم به آشپزخانه ميآمد. گاهي سرم پايين بود براي مثال گاهي ذرت دانه ميكردم و برادر پوك را ميديدم. چند وقت بود كه آنجا بود؟ و چرا؟ همين كه سرم را بلند ميكردم، او هميشه لبخند ميزد و از آنجا ميرفت. اما من آن زمان شوهر داشتم و برادر پوك هم زن داشت. حرفي براي گفتن نميماند. ما هر دو با آدمهاي ديگري ازدواج كرده بوديم...» ص259
وقتي كتاب را بستم، چند مساله در ذهنم نقش بسته بود، شايعاتي كه از ديكتاتورها در ميان مردم رواج يافته بود مثل قضيه بدل صدام؛ «يك سال بعد از تهاجم امريكا به كويت، امريكاييها شايعاتي پخش كردند كه اين صدام نبود كه در دجله شنا ميكرد بلكه بدلش بود.» ص 59
يا انسانخوار بودن عيدي امين؛«به خدا قسم ميخورم هيچوقت چنين چيزي نديدم. قطعا من هم شنيدهام كه مردم چيزهايي در اين باره ميگويند. اغلب از من پرسيدهاند آيا هيچوقت گوشت انسان برايش پختهام؟ نه هرگز اين اتفاق نيفتاد.» ص 131
و... همين طور جوكهايي كه در مورد فيدل در كوبا رواج يافته بود همچنين درباره عيدي امين. اما تصويري كه به پس ذهنم چسبيده بود، روايت ويتولد از هاوانا بعد از فيدل بود:«هاوانا از زمان ديدارم خيلي عوض شده بود؛ آنجا پر از كافههاي جديد بود و در شيكترين بار آنجا حالا پلاك اسم جامعه كميته دفاع انقلابي درست كنار در دستشويي آويزان بود. تنها چند سال قبلتر وقتي كه همه كوباييها مجبور بودند كه از منافع انقلاب دفاع كنند اين موضوع غيرقابل تصور بود كه آن را با دستشويي همنشين كرده بودند...» ص 194
بيش از آنكه به شيوه غذا خوردن و عادات ديكتاتورها فكر كنم در ذهنم شخصيت آشپزها را مرور ميكنم. برخي از آنها شخصيت عجيبي داشتند و حاضر نبودند رفتار ديكتاتورهايي كه براي آنها آشپزي كردند، بپذيرند و اين وحشتناك است؛ وحشتناكتر وقتي بود كه از آنها تمجيد ميكردند. انگار چشمانشان را مثل خوك، بوقلمون و برههايي كه كباب كردند براي جشن ديكتاتورها بسته بودند! كتاب «مصايب آشپزي براي ديكتاتورها» نوشته ويتولد شابوفسكي ترجمه زينب كاظمخواه در 310 صفحه و شمارگان يك هزار و صد نسخه از سوي بنگاه ترجمه و نشر كتاب پارسه به چاپ رسيده است.
صدام خيلي به ماهي گريل شده، سوپها، كبابها و شاورما علاقه داشت. او سوپ كدوي سبز، عدس و باميه را(به خاطر شكلش) به اسم انگشتان خانمها شناخته ميشود، دوست داشت. همه اينها در عراق رشد ميكنند؛ علاوه بر اين، آنها در مزرعه ما درست زير دماغمان پرورش مييافتند.
فيدل خيلي گوشت نميخورد. عاشق سبزيجات بود. اگر گوشت ميخورد بيشتر از همه گوشت گوسفند را دوست داشت با عسل يا در شير نارگيل. چطور درستش ميكنيد؟ يك بره را در قابلمه ميگذاريد، بعد پياز، سير، لوبيا، كمي فلفل سياه و يك برگ بو اضافه ميكنيد و در آخر رويش آب ميريزيد و نيم ساعت همه را با هم ميپزيد.