روياي صادق يك دلال بازار
ابراهيم عمران
حسن آقا سالها در بازار دلال بود و نزد كسبه صنف اعتباري داشت حرفش. واسطه بود بين سر حجرهداران و بنكدارهاي كوچكتر. به راحتي كالاي مورد نظر هر مغازهاي را بيدردسر جور ميكرد. خيري هم خودش ميگرفت و سودي هم به طرف مقابل ميرساند. وجه معامله را هم بيدرنگ به صاحب اصلي ميرساند. آن سالها كه كارتخوان و اين حرفها نبود؛ هميشه خورجين كوچك حسن آقا، براي كسبه آشنا بود. هميشه به او ميگفتند حسن آقا كي پولهاي كسبه را به باد بدي معلوم نيست! در جواب ميگفت پول حلال به باد نميرود. نه من زيادي ميستانم و نه كسبهها. پس نگراني ندارم. سالها بدين وضع كار كرد. راضي بود از دخل و خرجش. زمانه كه عوض شد كسب و كارها هم نوع جديدي پيدا كرد. ديگر واسطهها حذف شده بودند. مشتريها هم مستقيم با كارخانهدارها ارتباط ميگرفتند. بنكداران بازار هم كسبشان تعريفي نداشت. ديگر جنسي نبود كه به حسن آقا پيشنهاد شود. واردات هم به سختي انجام ميشد. تا جنس به زمين ميخورد؛ از قبل مشخص بود براي چه كسي است. وضع داشت براي دلال با سابقه بازار به سختي ميگذشت. ديگر كمتر حضور فيزيكي در راسته بازار داشت. گوشي قديمياش براي همه آشنا بود. شماره رندي هم داشت. تا اينكه روزي يكي از كسبههاي قديمي به حسن آقا زنگ زد. تلفن كه زنگ خورد؛ دلال نوشته ما، سريع جواب داد. از بس صفحه گوشي كوچك بود نتوانست ببيند چه فردي زنگ زد. اصولا شمارهاي را ذخيره نميكرد. بيشتر شمارهها را ميشناخت. صدايش آكنده از ذوق فراوان بود. كاسب بازار به او گفت حسن آقا يه سر پاشو بيا بازار. حسن آقا از شور رفتن به بازار؛ ناهار را هم آن روز نخورد. سريع سوار موتور قديمياش شد و رفت. همين كه رسيد به بازار، كسبهها و چرخي و وانتي و پيكيها، سريع دورش جمع شدند. انگار همه ميدانستند موضوعي را و اين حسن آقا بود كه از امري خبر نداشت. بعد از خوش و بش سريع به حجره مورد نظر رفت. همين كه رسيد حاج رفيع از جايش بلند شد. گفت حسن نميبوسمت چون كروناست. بنشين تا برايت بگويم چه شده است. دلال پير بازار، دل تو دلش نبود. چه كه ياد آن سالهاي رونق بازار افتاد. و نيك ميدانست هر معاملهاي كه ميكرد دستكم نصف ماه را با آن ميگذراند. در ذهنش جور دادن معامله ديگري را ميپروراند. تا اينكه حاج رفيع ماسك از صورت كنار داد و شروع كرد به حرف زدن. حسن آقا از حجره كه بيرون آمد ديگر آن فرد يك ساعت پيش نبود. طوري رفت كه كسبهها متوجهش نشوند. بيدرنگ سوار موتور شد. به خانه كه رسيد خانم سالخوردهاش دريافت كه همسرش آن فردي نيست كه ظهري از خانه بيرون رفت. خواست سوالي بپرسد. دست نگه داشت. ميدانست خودش تعريف خواهد كرد. حسنآقا بيحرف پس و پيش رفت سر اصل مطلب. گفت حاج رفيع بابت همه معاملههايي كه واسطهاش من بودم؛ جدا از حق واسطهگري، مبلغي هم اضافهتر برايم كنار ميگذاشت. گفت كه عامدانه به من نميگفت و پرداخت نميكرد. ميدانست كه روزي بازار، بازار سابق نخواهد بود. و حق من نيست كه اين همه سال خاك بازار خورده باشم و سالهاي پيري در مانده بمانم. حرفش كه به اينجا رسيد؛ اشك از صورتش جاري شد. باور نميكرد هنوز هم مرام و مسلك قديم در بازار وجود داشته باشد. همسرش گفت نان پاكدستيات را ميخوري مرد. من كه ميدانم با چه جان و دلي براي آنها جنس ميفروختي... زنگ خانه به صدا درآمد و حسن آقا از خواب خوشي كه ميديد، پريد. صبح ديگري را آغاز كرد به اميد آنكه خوابش روياي صادق باشد و از اين ادبار خلاص شود...