روايت خبرنگاران حاضر در حادثه واژگوني اتوبوس از آنچه در ساعات اوليه گذشت
سوگ و خشم
زهرا چوپانكاره
در ساعتهاي سوگ و سرگرداني، جمعي از خبرنگاران به صفحه گوشي ريحانه خيره شده بودند كه نام پدرش مدام بر آن ظاهر ميشد. كيلومترها دورتر، خبر جسته و گريخته تصادف اتوبوس حامل خبرنگاران محيط زيست به تهران رسيده بود و در اين مدت به قول فاطمه انگار هيچ مقام مسوولي تلفن را برنداشته بود تا به خانواده دو نفري كه از دست رفته بودند، خبر دهد. خبر مرگ مثل شايعه، دهان به دهان و توييت به توييت و تلفن به تلفن ميگشت؛ خانوادهها مستاصل اما هنوز اميدوار زنگ ميزدند، دوستان و همكاراني كه هنوز در اوج شوك و غم گرفتار بودند بايد در اين ميان تصميم ميگرفتند كه كدام گوشي را جواب بدهند، به چه كسي خبر بدهند، به همسر و خانواده كدام يكي از اين دو زن جوان حقيقت ماجرا را بگويند. «مسوولان» بار خبر فاجعه را هم گذاشتند روي دوش خبرنگاران. «نميدانستم آيا من آن كسي هستم كه بايد به همسر ريحانه بگويم كه او فوت شده؟ چطور بايد به او بگويم؟ همسر مهشاد زنگ زد، نميدانستم چه بگويم. اين خبر تلخي است كه بخواهي به كسي بدهي. فكر ميكنم بايد يك مقام مسوول زنگ ميزد و به خانواده خبر ميداد تا از طريق خبرها متوجه نشوند.» فاطمه باباخاني خبرنگار روزنامه «اعتماد» است، از حاضران در سفر اروميه، از مسافران اتوبوسي كه عصر چهارشنبه در جاده پيچ در پيچ حوالي نقده واژگون شد و مصدوميت روحي و جسمي برايشان به جا گذاشت و جان جوان دو نفر از همسفرانشان را گرفت. در اين روزها روايت خبرنگاران حاضر در آن سانحه در شبكههاي اجتماعي رسانهها در قالب متن و ويديو دست به دست شده است. اين گزارش روايت آنهاست از آنچه در تصادف و پس از آن گذشت.
«داشتم با مهشاد حرف ميزدم كه يكهو كمكراننده آمد و گفت: كمربندهايتان را ببنديد، داريم ميميريم.» آسيه اسحاقي، خبرنگار خبرگزاري پانا بر صندلي مقابل مهشاد كريمي نشسته بود ميگويد تا بخواهد كمربند را پيدا كند اتوبوس با گاردريل برخورد كرده و بعد خودش را كشانده است به سمت كوه: «رفتيم سمت كوه، شيشهها شكست، بچهها پراكنده شدند و اتوبوس چپ كرد.» خودشان را كه از اتوبوس بيرون كشيدند اوضاع «خيلي وحشتناك» بود. لحظه خروج از اتوبوس را به خاطر داريد؟ «خودم را چسباندم به صندلي جلو. شيشهها كه ريخت تمام دست و بدنم پر شيشه شد فقط صورتم را چسبانده بودم به صندلي جلو. بعد خودم را بيرون كشيدم.» مجموعهاي از مسافران زخمي خودشان را بيرون كشيده بودند و ماشينهاي گذري كمكم ايستادند ببينند چه كمكي ميتوانند بكنند. در همان لحظهها ميگويد كه به يك اميد بيجاني دل بسته بودند كه شايد مرگي در كار نبوده باشد: «اورژانس از راه رسيد و داشت ما را كه مصدوم شده بوديم، ميبرد سمت بيمارستان امام خميني نقده، همان موقع آمبولانس و آتشنشاني را ديدم كه ميرفت سمت بچهها. حالا يك لحظه آن اتفاق از جلوي چشمم دور نميشود. خيلي اوضاع غمانگيزي داشتيم. حتي كسي نبود بچهها را آرام كند. خودمان خودمان را داشتيم.» آسيه از ناحيه كتف و گردن دچار آسيبديدگي شده است، جواب سوالات «اعتماد» را دو، سه ساعتي پس از رسيدنش به تهران ميدهد. غير از چهار نفري كه در بيمارستان بستري شده بودند، باقي تيم رسانهاي آن سفر با پرواز ظهر پنجشنبه همراه با پيكر دو همكارشان به تهران برگشتند. قبل از تصادف با خانم كريمي در مورد چه حرف ميزديد؟ «داشتيم در مورد مراسم روز يكشنبهاش حرف ميزديم.» در مورد مراسم عروسي.
فاطمه هنرور، خبرنگار شبكه خبر كارش بيشتر از بقيه طول كشيد. دوربين داشتند و بايد مصاحبه تصويري ميگرفتند كه اتوبوس راه افتاد. يكي از مهندسان مسوول پروژه گفت كه نگران نباشند، آنها را ميتوانند با ماشين سواري بفرستند تا به موقع براي ناهار به باقي تيم ملحق شوند. كارشان كه تمام شد و به محل مقرر كه رسيدند از بقيه هنوز خبري نبود: «تازه چند دقيقه بود نشسته بوديم كه ديدم بچههاي پروژه هراسان دويدند بيرون. من بودم و بچههاي روابط عمومي كه دنبالشان رفتيم بيرون، گفتند ظاهرا بچهها تصادف كردهاند. سوار شديم و باز مسير را برگشتيم كه ديديم اتوبوس چپ كرده. اورژانس سريع رسيد اما تقريبا يك ساعتي معطل رسيدن جرثقيل بوديم تا اتوبوس را برگرداند.» خبرنگاري كه از قضا در تصادف حضور نداشت و بعدتر به محل رسيد تا حال و روز همسفرانش را ببيند، ميگويد كه بلافاصله پس از حادثه انگار هنوز بدنها گرم بوده و شوك ماجرا سبب شده بود كه برخي از صدمات جسمي بعدتر و در بيمارستان مشخص شود: «وقتي رسيديم بچهها بيرون بودند و هراسان وسط جاده بودند. آن لحظه، بچههايي كه الان حالشان خوب نيست (صدمات جديتري خوردهاند) مثل حسن ظهوري و ابراهيم نژادرفيعي، خودشان از اتوبوس آمده بودند بيرون، بدنشان آن موقع انگار گرم بود و متوجه نبودند. ابراهيم نژادرفيعي مهره كمرش آسيب خورده، حسن ظهوري دندهاش شكسته و ريهاش را سوراخ كرده، اينها كساني بودند كه من همان لحظه سرپا ديدمشان اما بعد به مرور حالشان بد شد، بيمارستان كه رسيديم دردشان خيلي زياد شد. خيلي شرايط بدي بود. آن تصوير هيچوقت از ذهن هيچ كداممان پاك نميشود.» جمعشان شب سختي را گذراند. يك گروه اعزام شدند بيمارستان، دو پيكر از ميان بازمانده اتوبوس بيرون كشيده شد و بعد نوبت به چند نفر آخر رسيد كه صحنه را ترك كنند. هنرور ميگويد بيمارستان نقده كه خودش بيمارستان كوچكي است انگار آمادگي رويارويي با چنين سانحهاي را نداشته: «خود كادر بيمارستان هم دست و پايشان را گم كرده بودند. شرايط بيمارستان هم شرايط خوبي نبود. يكسري درمانها را انجام دادند اما وقتي نوبت به آمدن برخي مسوولان رسيد بچهها را از روي تختها بلند كردند و نشاندند روي صندلي؛ كسي كه هنوز سرم توي دستش بود. خيلي حركت زشتي بود.» يك روز بعد او هم همراه كاروان داغدار رسانه، همراه با ريحانه ياسيني و مهشاد كريمي به تهران برگشت. آنجا بود كه چشمش به خانوادههاي داغدار منتظر افتاد: «جوانان دسته گلشان را سپرده بودند به ما كه برويم اروميه، برگشتيم جنازهها را برايشان آورديم.»
در خاك نامآوران
صفحه خبرگزاريهاي ايسنا و ايرنا پر شده است از گزارشهاي تصويري و خبرها و ويديوهاي مراسم خاكسپاري خبرنگارانشان. دوربينها بهت و فريادها و اشكهاي مادران و پدران و همسران و دوستان و همكاران را ثبت كردهاند. در گوشههايي از جمعيت تصوير تعدادي از همسفران ريحانه و مهشاد هم پيداست، با ماسك، با لباس سياه و با دستهاي زخمي يادآور آن اتوبوس و آن جاده و آن تصادف. صبح روز جمعه، دو خبرنگار جوان كه به ديدار درياچه اروميه رفته بودند، روي دوش يگان حفاظت محيط زيست استان تهران حمل شدند و پس از نماز و خداحافظي خانواده و دوستان، در قطعه نامآوران بهشت زهرا به خاك سپرده شدند.
فاطمه باباخاني پس از مراسم خاكسپاري حرف زد. از سفرشان گفت و از آنچه در همان ساعتهاي اول گذشت. فاطمه صحنهاي را ترسيم ميكند از خبرنگاران خستهاي كه شب قبلش را درست نخوابيده بودند، از صبح به دنبال رسيدن به پرواز و بعد سفر جادهاي تا درياچه و بازديد و مصاحبه و گزارش بودهاند و براي همين وقتي كه عاقبت نشستند در اتوبوس كه حوالي عصر تازه بروند براي صرف ناهار ديگر فرصتي فراهم شده بود كه بعضيها خستگي دركنند و بخوابند. «برخيها خوابشان برده بود، بعضيها داشتند با هم صحبت ميكردند. من تنها نشسته بودم و شايد همين كمي به من كمك كرد كه ذهنم متوجه چيز ديگري نباشد. جاده خيلي پر پيچ و خم بود اما من فكر نميكردم كه سرعت دارد بالا ميرود يا شرايط غيرمعمول است تا اينكه كمك راننده آمد و گفت كمربندهايتان را ببنديد. اول فكر كردم داريم به ايست بازرسي پليس ميرسيم كه ميگويد كمربندها را ببنديد اما بعد خيلي با پريشاني گفت اتوبوس ترمز بريده، كمربندهايتان را ببنديد.» فاطمه وسط اتوبوس نشسته بود، پشت قسمت يخچال و البته فرصت كرده بود به محض هشدار كمكراننده كمربندش را ببندد. هرچند به قول او اينكه او توانسته كمربندش را پيدا كند و ببندد شايد هم بخت و اقبال بوده چون يكي از خبرنگاران ديگر گفته كه اصلا نتوانسته كمربندي پيدا كند. اتوبوس كه واژگون شد و در آن حالت برعكس و آويخته ديگر نميتوانست كمربند را باز كند، از لاي كمربند خودش را بيرون كشيد و از اتوبوس بيرون زد. جمعي از بچهها را ديده بود كه برخي سالم، برخي با سر يا دست خونين يا با لباسهاي پر از خرده شيشه بيرون اتوبوس ايستاده بودند. بعد ماشينهاي گذري اول از همه به دادشان رسيدند: «يك خانمي پياده شد و برايمان آب آورد. چند مرد آمدند ببينند ميتوانند كسي را دربياورند يا نه.» آن موقع خبرنگار محلي تسنيم كه زير اتوبوس گير افتاده بود شرايط بدي داشت. غير از او همانجا متوجه درگذشت مهشاد شده بودند اما فاطمه ميگويد وقتي به بيمارستان نقده رسيدند تازه متوجه شده كه ديگر ريحانه هم نيست.
پس از آن آشوب وسط جاده، بلبشوي بعدي در بيمارستان نقده بود، به قول او انگار مديريت بحران در لازمترين و حساسترين صحنهها غايب است: «در همان اورژانس انگار برايشان تعريف نشده كه خب ممكن است يك ماشين و اتوبوس تصادفي بياورند، بعد چطور بايد برخورد كنيد. بله تعداد پزشكان بيمارستان كوچك كم است اما چرا بايد از تعدادي آدم آسيبديده بارها و بارها اسم و فاميلش را بپرسي؟ وقتي هم ميگويي 5 بارگفتهام، جواب بدهند حالا يك بار ديگر هم بگو! وقتي رفتم پذيرش گفتند برو كدملي و تاريخ تولد همه را بگير. انگار هيچ هماهنگي نبود.» بعد گلايهاش ميرود سراغ نوع برخورد مسوولان محلي: «هر مسوولي كه آمد با دوربين همراهش آمد. يك دوربين همراه استاندار، يك دوربين همراه مديركل، آمدند عكس و فيلم گرفتند و رفتند. ممنون كه آمديد، بدون دوربين نميتوانستيد بياييد؟» بعد از اين صحبتها بود كه فاطمه از نحوه خبردار شدن خانوادهها گفت. آنهايي كه در بيمارستان جمع شده بودند، زنگ زدند تا خانوادههايشان قبل از اينكه خبر برسد، صداي خودشان را بشنوند اما صداي ريحانه ياسيني و مهشاد كريمي خاموش شده بود. فاطمه ميگويد يك نفر از ميان آن همه مسوول پيدا نشد كه زنگ بزند، برود در خانهها و خبر را خودش بدهد: «خبر دادن به خانوادهها را هم گذاشتند پاي همان كساني كه توي اتوبوس بودند.»